
قصص دودکش پاک کن کوچولو
جینا روک پاکو
· یکی از روزها، دودکش پاک کن کوچولو دندان هایش را مسواک زده بود و به کفش هایش واکس زده بود، که زنگ در خانه به صدا در آمد.
· «بفرمائید!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.
· مستوره بود.
· «دودکش پاک کن کوچولو!»، مستوره گفت.
· «دودکش من گرفته.
· سراسر خانه ام شده پر از دوده و من نمی توانم پخت و پز بکنم و برای بچه هایم آش بپزم.»
· دودکش پاک کن کوچولو رفت و نگاه کرد.
· وضع همانطور بود که مستوره می گفت.
· دودکش پاک کن کوچولو رفت پشت بام.
· در دودکش مستوره آشیانه ای قرار داشت و در آشیانه پرنده زیبائی نشسته بود.
· «صبح به خیر!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.
· «لطفا خانه تان را به جای دیگری منتقل کنید.
· خانه شما دودکش مستوره را بسته است.»
· «پوووه!»، پرنده گفت.
· «من زیباترین پرنده جهانم و هر جا که دلم خواست، آشیانه می سازم.»
· «آشیانه تو سبب شده که خانه مستوره پر از دوده شود و او نتواند پخت و پز بکند.
· مستوره پنج بچه کوچولو دارد و برای گرم کردن ده پا و ده دست خود به آتش اجاق نیاز دارند.»
· اما پرنده بی خیال این حرفها بود.
· دودکش پاک کن کوچولو پائین آمد و مستوره را با پنج بچه اش به پشت بام برد، تا آنها هم با پرنده حرف بزنند.
· پرنده اما گوش هایش را گرفت و خود را به کری زد.
· «پس من هم می روم شهرداری و به شهردار شکایت می کنم»، دودکش پاک کن کوچولو گفت و به شهرداری رفت.
· شهردار عینکش را بر چشم گذاشت و یک نامه رسمی نوشت.
· «به نام شهر»، شهردار نوشت.
· «پرنده زیبا باید همین امروز نقل مکان کند.»
· پرنده زیبا نامه رسمی شهردار را پاره کرد و از جای خود تکان نخورد.
· شاید پرنده زیبا خواندن بلد نبود.
· در هر حال، مردم شهر بسیار عصبانی شدند.
· و وقتی که پرنده زیبا از فراز خیابان ها می پرید، مردم مشت خود را حواله اش می کردند و بد و بیراه می گفتند.
· مستوره بیچاره بچه هایش را با لباس پشمی می خواباند و برای شان شیر سرد می داد.
· البته این طوری نمی شد زندگی کرد.
· اما کسی چاره ای نمی دانست.
· حتی دودکش پاک کن کوچولو چاره ای به نظرش نمی رسید.
· وقتی که او در پشت بام ها کار می کرد، حتی کلمه ای با پرنده زیبا رد و بدل نمی کرد.
· حتی نگاهی هم به او نمی انداخت.
· بالاخره روزی از روزها پرنده پیش دودکش پاک کن کوچولو آمد.
· «دودکش پاک کن کوچولو!»، پرنده آهسته گفت.
· «من زیباترین پرنده جهانم، ولی کسی محلم نمی گذارد و کسی دوستم ندارد.»
· «علتش این است که تو قلب سرد نامهربانی داری!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.
· پرنده سر افکنده شد و شرمنده گشت.
· و در همان روز نقل مکان کرد.
· اکنون در بالای چنار کهنسال آشیانه ساخته است.
· و وقتی از فراز خیابان های شهر می پرد، مردم برایش ـ دوستانه ـ دست تکان می دهند.
· حتی مستوره برایش دست تکان می دهد، دودکش پاک کن کوچولو هم به همچنین.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر