۱۳۹۹ آبان ۱۸, یکشنبه

شبگرد کوچولو و آدمبرفی

  

 قصص شبگرد کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری 
 

·    فصل زمستان بود و برف فراوان باریده بود.

 

·    مردم ده برای تفنن به برفجنگی پرداختند.

 

·    معرکه برپا بود.

 

·    گلوله های برفی از بیخ گوش مردم، زوزه کشان می گذشتند.

·    تا اینکه یکی از آنها به صورت شاعر خورد.

 

·    «دیگر بس است، برفجنگیزن گلفروش گفت.

 

·    آنگاه، مردم آتش بس دادند، به یکدیگر شب به خیر گفتند و برای استراحت به خانه رفتند.

 

·    شبگرد کوچولو، در گذر از کوچه های برفگرفته، با خود گفت:

·    «چه کسی حاضر به برفجنگی با من است، حالا ؟»

 

·    اما چون کسی نبود، به ساختن آدمبرفی پرداخت.

 

·    «ما دو تا با هم برفجنگی راه می اندازیم!»، شبگرد کوچولو، خطاب به آدمبرفی گفت.

 

·    آدمبرفی ساکت و ساکن ایستاده بود و نگاهش می کرد.

 

·    شبگرد کوچولو گلوله های درشت و سفتی از برف ساخت و به آدمبرفی زد.

·    اما طولی نکشید که از کار خودش شرم  کرد.

 

·    «برفجنگی با آدمبرفی کار درستی نیست»، شبگرد کوچولو با خود اندیشید و پشت گوشش را خاراند.

·    «آدمبرفی که نمی تواند از خود دفاع کند!»، با خود گفت و دست به کار شد.

 

·    می خواست آدمبرفی های بیشمار دیگری هم درست کند.

 

·    آدمبرفی به تعداد مردم ده.

 

·    کار پر زحمتی بود و شبگرد کوچولو راست راستکی خسته شد.

 

·    اما ـ آخر سر ـ چهار آدمبرفی بزرگ و زیبا ساخته شده بود.

 

·    «آدمبرفی دیگری هم برای دخترک بادکنک فروش درست می کنم»، شبگرد کوچولو با خود اندیشید.

 

·    اما قبل از اینکه دست به کار شود، از فرط خستگی، خوابش برد.

 

·    شبگرد کوچولو خوابش برد و برف آرام آرام و بی امان بارید.

 

*****

 

·    برف می بارید و شبگرد کوچولو ـ بی خبر از بارش برف ـ غرق رؤیا بود.

 

·    شبگرد کوچولو خواب می دید که آدمبرفی ها ـ دست به کمر ـ کردی می رقصند.

 

·    سپیده که زد، مردم پا شدند، ولی نتوانستند از خانه های شان بیرون آیند.

 

·    چون شبگرد کوچولو ـ اشتباها ـ آدمبرفی هر کس را جلوی درش درست کرده بود.

 

·    از این رو، مردم از پنجره ها بیرون پریدند و از دیدن آدمبرفی ها شاد شدند.

 

·    «چه آدمبرفی های زیبائی!»، زیر لب گفتند.

·    و دخترک بادکنک فروش با خود اندیشید که آدمبرفی اش زیباتر از بقیه آدمبرفی ها ست.

 

·    آدمبرفی دخترک بادکنک فروش ناگهان عطسه کرد و خود را تکان داد.

 

·    مردم ده ترس شان برداشت.

 

·    اما بعد فهمیدند که آدمبرفی دخترک بادکنک فروش ـ در واقع ـ شبگرد کوچولو است.

 

·    از این رو ـ فوری ـ به خانه رفتند و برای او چای درست کردند.

 

·    شبگرد کوچولو هم ـ به همین سبب ـ سرما نخورد و سر حال آمد.

·    و پس از چندی، آدمبرفی دیگری هم برای دخترک بادکنک فروش درست کرد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر