۱۳۹۸ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

تأملی در شعری منسوب به صادق هدایت، فریدون مهر و دهها تن دیگر (۴) (بخش آخر)

 
تحلیلی
از
میم حجری

صادق هدایت و یا فریدون مهر و یا  هر کس دیگر

خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد
که با تو چه نسبتی دارد.

کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند
 
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر
می شوند.

پایان

۱
 
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر
می شوند.
 
چرا.
 
دیده ایم
و
در
بهشت برین به جماران
شب و روز
می بینیم.
 
عکس آخوندها
را
به
دست کودکان ناقص العقل مردم می دهند
و
در
خیابان ها
به
عرعر
برمی انگیزند
و
بسان باد
به
جان شان
می افتند
دست شان 
را
به
عندیشنده ترین و فعال ترین عضو عندام خود می برند
لب می گیرند
و
عشق بازی فقیهانه ـ وقیحانه
در
ملأ عام
جلوی چشمان از حیرت و حسرت دریده نو برگ ها
آغاز می شود.
 
۲
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر
می شوند.
 
شاعر باد واره
خریت و حسرت خود
را
در
آخرین جمله شعرش
تبیین می دارد:
عشقبازی متقابل برگ و باد.
 
این استرتژیکی ترین آرزوی عیاشان بی همه چیز
است:
لحظه ای 
در
عمر نکبت بار خویش
معشوق گشتن.
 
برگ
اما
عاشق نور
است.
 
عاشق آب و هوا
ست
و
نه
عاشق باد.
 
و
نوبرگ
هنوز
نمی داند
که
عشق چیست
تا
خطر کند
و
عاشق نره خر عبا بر دوش عمامه بر سر 
شود.
 
۳
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر
می شوند.
 
آنچه
که
شاعر 
از
فرط خریت
نمی داند
این حقیقت امر
است
که
عشق بازی کذایی برگ و باد
ناشی
از
نیاز غریزی باد
است
و
پس
از
رفع نیاز غریزی
در
طرفة العینی
بر باد می رود
و
از
برگ و نوبرگ
جنازه ی به لحاظ جسمی و روحی و روانی
خرد و خراب و رسوا و بی ارج و عزت و آبرویی
باقی می ماند.
 
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر