رونق صنعت بیعت گیری در میهمانی اشباح؟
نمایش سیاستی میان گذشتهی دفننشده و آیندهی ناممکن؟
/مهرداد درویش پور
مهرداد
از تنها چیزی که کمترین خبری ندارد
الفبای مارکسیسم است.
بدون از ان خود کردن تئوری و متد مارکسیستی
نمی توان به کشف حقیقت در زمینه ای و زمانه ای نایل آمد.
این جماعت
نه اشباح
بلکه آدم اند و اعضای طبقه ای اجتماعی اند
مثل خود مهرداد که تعلقات طبقاتی معینی دارد.
تعلقات طبقاتی ئی که در دعاوی اش نعره می زنند.
ماهیت طبقاتی این جماعت و جامعه باید کشف شود
در غیر این صورت
فقط میتوان خودفریبی و عوامفریبی کرد
ولی نمیتوان روشنگری کرد.
اینها متعلق به ماضی نیستند.
معاصرتر از مهردادند و در صدد تسخیر قدرت سیاسی و حاکمیت و حکومت اند.
تفاوت و تضاد پهلویسم با خمینیسم چیست؟
به عوض انشاء نویسی و اتلاف اوقات خود و خواننده (؟)
به این سؤال جواب بدهید
ما دیروز در کامنتی جواب داده ایم
کوباآزمون زمان مااست!
امروزکوباموردتهاجم قرارگرفته است. ازشصت سال تحریمهای کمرشکن امریکائی سی سال آن درنبودسیستم سوسیالیستی وبدون اتکابه کمک موثرانقلابیون جهانی سپری شد.
کوباحق بزرگی برتمام بشریت مترقی دارد.
امروزروزآزمون است؛ ازکوبابایددفاع کرد.
روی سخن باچپ افغانستان وبه ویژه همه سازمانها، افرادوگروه هائی است که خودراخلف حزب دموکراتیک خلق افغانستان ووفاداربه راه آن میدانند. من تاکنون درهیچیک ازارگان های رسمی آنهامطلبی درباره دفاع ازکوباندیده ام. امروز، دفاع قاطع وآگاهانه وصریح ازکوبا، محک وفاداربودن به راه وآرمان حزب دموکراتیک خلق افغانستان است؛ هیچ فرزندخلف حزب دموکراتیک خلق افغانستان نمیتواندازاین آزمون طفره برود.
تاریخ این مرحله رابیادخواهدداشت.
پیوندمعنوی وآرمانی حزب دموکراتیک خلق افغانستان باکوبای «فیدل» و«چه»دربارگاه تاریخ حک شده است. آنکه باکوبانیست، راه وروش حزب دموکراتیک خلق افغانستان درقلبش جاندارد. بی تفاوتی بامسئله امروزکوبا، لکه ننگ عظیم بردامن نسل کنونی دادخواهان افغانستان خواهدگذاشت که مبادچنین باشدودرج دفترتاریخ شود.
کوباآزمون زمان مااست؟
این اخر چه طرز نگارشی است.
ویرایش نگارشی:
کوبا آزمون زمان ما ست!
کوبا که نمیتواند آزمون و یا آزمایش زمان شما باشد.
کوبا یک جامعه و کشور است و میتواند ازمایشگاه باشد و نه آزمایش و آزمون.
شعار باید مبتنی بر شعور باشد و نه مبتنی بر شوق و شور.
حزب کمونیست کوبا
و نه فیدل و چگوارا
و عضو عالیرتبه اش (رائول کاسترو)
رهبری جامعه و انقلاب و مقاومت و مبارزه خلق کوبا را به عهده داشته است.
و از این ازمون پیروز بیرون امده است.
حزب کمونیست کوبا
سرمشق مقاومت و مبارزه برای بشریت است.
هوش مصنوعی مغز نیست، فکر نمیکند، بلکه اطلاعات را بر اساس نمونه هایی که برای آموزش داده شده است، پردازش میکند.
هرچه دادهها بیشتر باشد، نتیجه بهتر است.
هوش مصنوعی «باهوش» نیست، فقط میداند چگونه حجم عظیمی از دادهها را در مدت زمان بسیار کوتاهی تجزیه و تحلیل کند.
یک فرد چندین ساعت مقاله مینویسد و یک هوش مصنوعی آن را به معنای واقعی کلمه در ۳۰ ثانیه مینویسد.
در حال حاضر موارد شناخته شدهای از هوش مصنوعی وجود دارد که پایاننامه مینویسند و اکتشافات علمی انجام میدهند که افراد میتوانند سالها برای انجام آنها وقت بگذارند.
همه چیز صرفاً به دادهها و الگوریتمها بستگی دارد.
به معنای واقعی کلمه، هر کاربر کامپیوتر میتواند یک هوش مصنوعی را روی رایانه خود «ایجاد» کند و آن را برای کار با دادههای خاص آموزش دهد
- اگر الگوریتم ساده باشد، به منابع قدرتمندی نیاز نباشد.
و غولهایی مانند Chat GPT و DeepSeek از خوشههای سرور بسیار قدرتمندی برای کار با دادهها استفاده میکنند.
کمی زمان میگذرد تا هوش مصنوعی بهتر «فکر» کند و جایگزین بسیاری از حرفهها شود.
اکنون دانشمندان در تلاشند تا سیستمی با خطاهای کمتری تولید کنند، زیرا، برای مثال، اگر هوش مصنوعی خطا کند، یک خطا میتواند منجر به عواقب فاجعهباری شود.
ویندوز در حال حاضر یک دستیار هوش مصنوعی به نام Copilot دارد که کار با کامپیوتر را ساده میکند و کمی بعد زمانی فرا میرسد که کاربر فقط باید یک دستور را توصیف کند یا به کامپیوتر بگوید چه کاری باید انجام شود
و نتیجه بسیار سریع خواهد بود.
پست ادامه دارد.
اسکندر
آره.
هوش مصنوعی
در تحلیل نهایی
ابزار و و سیله کار است.
مثل بیل و کلنگ و گاو و گاوآهن و خرمنکوب و تریلیو تارکتور است.
هوش مصنوعی
یکی از عناصر مدرن نیروهای مولده است.
دیالک تیک مناسبات تولیدی و نیروهای مولده
مهمترین دیالک تیک جامعه و جامعه شناسی بشری است.
کیفیت کار هوش مصنوعی
وابسته به چند و چون مناسبات تولیدی است.
وابسته به فرم مالکیت بر وسایل تولید و ضمنا هوش مصنوعی است.
ایراد هوش مصنوعی هم همین جا ست.
کیفیت و حقیقت و ماهیت و علمیت و عینیت نتایج عرضه شده توسط هوش مصنوعی
بستگی به منابع اطلاعات دارد که در اختیارش قرار می گیرد.
اگر تغذیه اطلاعاتی هوش مصنوعی
توسط خری صورت گیرد
هوش مصنوعی اکتیو و علامه در عرعر خواهد بود
اگر توسط خردمندی صورت گیرد
نتایج کار هوش مصنوعی
بخردانه و علمی خواهد بود.
این از آن رو ست که تئوری (اطلاعات، داده ها، داتاها و افکار)
به تنهایی وجود ندارد.
تئوری
در دیالک تیک تئوری و متد (اسلوب، روش، رویه) وجود دارد
و تعیین کننده در این دیالک تیک تئوری است.
دیالک تیک = متد فکری
کیفیت طرز تفکر و یا متد دیالک تیکی
بستگی به کیفیت تئوری (جهان بینی) مربوطه دارد
دیالک تیک ایدئآلیستی ویا هگلیانیتی
متدی وارونه است.
چون ایدئآلیسم یک جها نبینی وارونه است.
دیالک تیک ماتریالیستی (مارکسیستی)
اما متدیو طرز تفکر و تحلیلی مطمئن و عمیقا عینی و علمی است
سفیر ایران در ارمنستان بار دیگر به یورومدیا ۲۴ یادآوری کرد که سیونیک یک "خط قرمز" است: مرزها را نمیتوان تغییر داد، زنگزور را نمیتوان به آمریکاییها اجاره داد - و این برای تهران خط قرمز است.
پ.ن:
برای پاشینیان، مهم نیست چه چیزی را به او یادآوری کنند.آنطور که اربابان او از لندن و آنکارا بگویند، پاشینیان طورعمل خواهد کرد. و نظر متحدان سابق: روسیه و ایران - برایش مهم نیست.
ایروان به زودی با ترکیه تنها خواهد ماند،و بخشی از خاک ترکیه خواهد شد.
در ضمن روسیه در حال تقویت نیروی های نظامی خود در پایگاه نظامی گیومری در ارمنستان است.
دیکتاتوری پرولتاریا یک اصطلاح مارکسیستی است؟
دیکتاتوری پرولتاریا
یک مفهوم ماتریالیستی ـ تاریخی (مارکسیستی) است
یکی از مفاهیم مهم ماتریایلسم تاریخی است.
و نه اصطلاحی؟
اصطلاح = چیزی که مد شده است و ورد زبانها شده است.
مفهوم و مقوله اما به چه معنی اند؟
یونگ:
تو همانی هستی که اکنون (و نه اینک) انجا می دهی.
تو جرفت نیستی (آنچه وعده انجامش را میدهی، نیستی).
مثال:
خری در چمزاری می چرخد و عرعر می کند.
مگر خر همان چرش و عرعر است که هم اکنون انجام می دهد؟
منظور یونگ بدبخت وبیسواد این است که عمل تعیین کننده است و نه اندیشه و سخن.
ولی چون لبی از چشمه بینش کریم و سعدی و هگل و یا مارکس تر نکرده
حرف خود را نمی تواند دقیق و صریح و روشن بیان کند.
سعدی:
به عمل کار برآید
به سنخدانی نیست.
مزد آن گرفت
ـ جان برادر ـ
که کارکرد.
یونگ و فروید
عوامفریبیان امپریالیستی اند.
جهان بینی آنها
آلت تناسلیستی است.
اینها خیال می کنند که بشر مثل گاو و خر است افسار بشر به دست غریزه جنسی او ست.
یونگ و فروید
که آدم نیستند تا از انها حدیث نقل شود.
ما یک میلیون اندیشه در این ۲۰ سال از عالی ترین دایرة المعارف ها ترجمه و منتشر کرده ایم
ایرانیان خیال می کنند که مرغ بیگانه تخم سه زرده می گذارد.
حرف اصلی یونگ همان حرف تروریستها ست:
تنها ره رهایی ترور هر حریف کذایی است
تئری و عقل و فهم و فراست و اندیشه
کشک است.
عجب خرافاتی.
خر = عرعر؟
حسن = اذان؟
کارشناسان فناوری هندی برای موساد از کشورهای عربی و اسلامی جاسوسی میکنند.
دکتر بسام روبین*مترجم علی سرداری
منبع رای الیوم
جنگها دیگر محدود به میدانهای نبرد سنتی نیستند؛ آنها به فضای مجازی گسترش یافتهاند، جایی که نبردهای پنهانی بین سازمانهای اطلاعاتی جهانی در جریان است. تحقیقات امنیتی یک شبکه جاسوسی سایبری خطرناک به رهبری کارشناسان فناوری هندی که برای موساد اسرائیل کار میکنند را کشف کرده است که کشورهای عربی و اسلامی را در عملیات هک بیسابقه از راه دور و نزدیک هدف قرار میدهد. هند به پایگاه اصلی جاسوسی اسرائیل تبدیل شده است و منابع امنیتی یکسانی تأیید کردهاند که هند به مرکز اصلی فعالیتهای جاسوسی پیشرفته تبدیل شده است. موساد با سوءاستفاده از روابط استراتژیک بین تلآویو و دهلی نو، دهها برنامهنویس و کارشناس امنیت سایبری هندی را استخدام میکند. این کارشناسان تحت پوشش شرکتهای فناوری فعالیت میکنند که به دلیل قیمتهای ترجیحی نرمافزار یا از طریق پلتفرمهای کار از راه دور، به کشورها نفوذ میکنند.
این برنامه نویسان، پس از آموزش های فشرده در موسسات تخصصی اسرائیلی، با استفاده از روش های نوآورانه و هک های شگفت انگیز، توانستند به سیستم های حساس در چندین کشور عربی و اسلامی، از جمله ایران، پاکستان، ترکیه و برخی وب سایت های عربی، دسترسی پیدا کرده یا آنها را هک کنند و حجم عظیمی از داده های امنیتی و اطلاعاتی را سرقت و قاچاق کنند.
تحقیقات، طیف وسیعی از روشهای نوآورانه مورد استفاده این هکرها را آشکار کرده است، از جمله سوءاستفاده از آسیبپذیریهای نرمافزارهای دولتی برای نصب بدافزار، انجام حملات پیچیده برای سرقت رمزهای عبور مقامات و تمرکز بر نفوذ به سیستمهای نظارتی امنیتی در تأسیسات حیاتی. آنها همچنین با موفقیت اسناد محرمانه مربوط به پروژههای نظامی و اقتصادی را به سرقت بردهاند.
به گفته این منابع، موساد به این کارشناسان پاداشهای مالی هنگفتی، سه برابر آنچه شرکتهای محلی ارائه میدهند، علاوه بر وعدههای شهروندی یا اقامت در اسرائیل یا کشورهای اروپایی، پیشنهاد میدهد.
در حالی که برخی از کشورهای عربی و اسلامی برنامههایی را برای تقویت امنیت سایبری اعلام میکنند، شاهدیم که سیستمهای الکترونیکی آنها در معرض حملات و نقضهای سیستماتیک قرار میگیرند که تهدیدی مستقیم برای امنیت ملی آنها محسوب میشود. آنچه حتی خطرناکتر است، استفاده اسرائیل از کارشناسان خارجی با ملیتهای دیگر در عملیات جاسوسی علیه کشورهای دیگر است که اوضاع را پیچیدهتر میکند.
این نقض امنیتی از سوی هند، چندین سوال اساسی را مطرح میکند: آیا کشورهای آسیبدیده اقدامات تنبیهی علیه شرکتها و افراد درگیر انجام خواهند داد؟ آیا سازمانهای امنیتی هند رسماً در این عملیاتها همدستی دارند؟
چگونه میتوانیم سیستمهای امنیت سایبری بسازیم که قادر به مقابله با چنین تهدیداتی باشند؟ هر کسی که اطلاعات را کنترل کند، جهان را کنترل میکند. این رسوایی بار دیگر نشان میدهد که جنگهای مدرن در سکوت انجام میشوند و برخی دولتها چشم خود را بر فعالیتهای جاسوسی که حاکمیت سایر کشورها را نقض میکند، میبندند. کشورهای عربی و اسلامی باید درک کنند که هند دیگر فقط یک شریک اقتصادی اسرائیل نیست، بلکه به حیاط خلوتی برای فعالیتهای خصمانه اسرائیل علیه اعراب و مسلمانان تبدیل شده است. پاسخ مؤثر در بیانیههای رسانهای نهفته نیست، بلکه در ایجاد سیستمهای امنیت سایبری یکپارچه و تقویت همکاری منطقهای عربی و اسلامی برای مقابله با این تهدیدات نهفته است.
خداوند امت عربی و اسلامی ما را حفظ کند و از شر دشمنان و خائنان نجات دهد.
سرتیپ بازنشسته اردنی
سرمایه داری سیستم است و نه سوبژکت. سیستم فاعل نیست تا چیزی را به کسی تحمیل کند.
سوبژکت ویا فاعل کیست؟
من اثری از لنین با عنوان «ليبرالها و دمکراتها دربارۀ مسئلۀ زبان» را از انگلیسی به فارسی ترجمه کردهام.
اهمیت این اثر کوتاه از این جهت است که نظر دمکراسی پیگیر درباره آزادی زبان را در تقابل با واپسگرایی ناسیونالیسم بورژوایی نشان می دهد.
لنین با ذکر مثالهایی نشان می دهد که پذیرش یک زبان واحد توسط ملل به توسعه کمک می کند، اما این امر در جایی که موفقیت آمیز بوده نه با اجبار بلکه به صورت داوطلبانه انجام شده.
لنینیسم
سرسخت ترین مخالف استعمار و مدافع نماینده خودمختاری ملی خلق ها ست.
فقط زبان نیست.
دلیلش چیست؟
در سایه لنینیسم بود
که
همه جماهیر عضو اتجاد ج. شوروی به اسانی آب خوردن
جدا شدند و اعلام استقلال کردند.
حق آنها به تجزیه
پیشاپیش در قانون اساسی شوروی تضمین شده بود
آره.
حق با شماست:
همه دنبال عکس اند.
اندیشه بی مشتری است.
لایک هم اگر کسی به اندیشه ای بزند
به «نطر» (خرافه) از پیشاپیش موجود خود می زند و نه به اندیشه.
از مطلبی چه بسا
فقط کلمه را لایک می زنند که به خال نظر خودشان است
و
ضمنا می نویسند:
موافقم.
حتی مطالب مختصر را کسی نمی خواند و اگر هم بخواند نمی فهمد.
همه در بند بند تنبانند.
عقل و فهم و فراست و خرد مهجور و منفور است.
ما در عصر جاهلیت مدرن به سر می بریم
«هگل در جایی اظهار میکند که تمام وقایع بزرگ و شخصیتهای جهان تاریخی دو بار ظاهر میشوند. او فراموش میکند اضافه کند که: بار اول بهصورت تراژدی، بار دوم بهصورت نمایش کمدی»
هیجدهم برومر لوئی بناپارت- کارل مارکس
نیم قرن پیش در اسفند ۱۳۵۳ محمدرضاپهلوی و همفکران دور هم جمع شدند و روندی تراژیک را رقم زند، بعداز گذشت پنجاه سال، رضاپهلوی و همفکران دور هم جمع شدند و روندی کمدی را رقم زند.
با نقل قول و ضرب المثل و آیه و روایت و حدیث از این و آن و حتی از خدا
نمی توان به کشف حقیقت نایل أمد
تنها راه کشف حقیقت
تفکر فلسفی ـ علمی (مارکسیستی ـ لنینیستی) است:
محمد رضا شاه با شازده یکسان نبوده است.
حزب رستاخیز
پس از پیروز انقلاب ضد فئودالی سفید
برای حفظ دستاوردهای آن تشکیل می یابد.
مثل تشکیل جزب بلشویک و حزب کمونیست چین ویا ویتنام و کوبا.
فرق خمینسم با پهلویسم
نه در حنبه دموکراتیک (ضد فئودالی بودن ماهیت آن)،
بلکه در حنبه ملی (استقلال طلبی) آن است.
پهلویسم
وابسته به امپریالیسم بوده است
انقلاب سفید هم به توصیه مستشاران امپریالیستی صورت گرفته است.
خمینیسم
ضمن تداوم همه جانبه بخشیدن به انقلاب سفید
ضد امپریالیستی (ملی)، استقلال طلب) است.
خمینیسم
مخالف سرسخت وابستگی به این وآن و نوکری و سرسپردگی به آن و این است.
خمینیسم
نه شرقی نه غربی است.
خمینیسم
در صدد احیای عملی تمدن چندهزار ساله ایران است.
پهلویسم
فقط حرفش را می زد و پوزش را می داد.
خمینیسم اما بدان جامه عمل می پوشاند.
ایران اکنون به قدرتی در مقیاس جهانی تبدیل می شود
به قلب جهان
به کانون جهان.
باش تا صبح دولتش بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است
جنگ جهانی سوم بصورت ترکیبی (هیبرید)عمل می کند .این جنگ ها تا 10 سال ادامه خواهد یافت برای کنترل بر سه جریان حیاتی :
کنترل بر منابع انرژی ، شبکه های اطلاعاتی، مدیریت شاهراه ها و جریان مبادله کالا در جهان.
هر نوع صلحی و قرارداد برای صلح یک ساده نگری است.
این تحلیل اسکندریستی
اکونومیستی (اقتصادگرایانه) است و نه فلسفی ـ علمی.
غلط نیست
ولی سطحی است
و
به درد کشف حقیقت نمی خورد.
برای کشف حقیقت
به تفکر فلسفی ـ علمی (مارکسیستی ـ لنینیستی) نیاز بی چون و چرا هست.
برای اینکه
حقیقت در کل است
و
کل موضوع فلسفه است و نه علوم
مثلا علم اقتصاد
هدف استراتژیکی امپریالیسم = حفظ مناسبات تولیدی سرمایه داری و توسعه و تحکیم ان به هر قیمت
حتی به قیمت سقوط بشریت به اسفل السافین بربریت.
مهم ترین و اساسی ترین طریق برای حفظ مناسبات تولیدی سرمایه داری
برافروختن آتش چنگ های منطقه ای و به ویژه جهانی است:
فقط به مدد جنگ
می توان نیروهای مولده جاندار و جامد را نابود ساخت و مناسبات تولیدی سرمایه داری را از خطر انقلاب سوسیالیستی نجات داد.
کسی مطلبی نمی خواند. اگر هم یکی احیانا بخواند نمی فهمد. ما کامنت ها را فقط برای خودمان می نویسم. مخاطبی در دیدرس نیست.
با ساده کردن دلبخواهی مسائل، مسائل ساده نمی شوند بلکه لاینحل می مانند
هویت به چه معنی است؟
هویت در دیالک تیک تفاوت و هویت وجود دارد.
هویت به معنی یکسانی است.
سمتگیری سیاسی کسی
ربطی به هویت مثلا ملی و قومی و غیره او ندارد.
ایرانی انتزاعی (مجرد) هم وجود ندارد.
ایرانی مشخص وجود دارد
ایرانی دهقان و پیشه ور و کارگر و لات و لاشخور و جاسوس و مزدور و فئودال و بورژوا و غیره وجود دارد
پانیسم = فرم شرقی فاشیسم
پانیسم جریانی عمیقا ارتجاعی، ضد عقلی، ضد خلقی است
مثال:
پان ایرانیسم از اسرائیل ۱۰ سال قبل خواست که ایران را بمباران اتمی بکند.
به دیدار علنی تازی های اوکراین رفت و ابراز همبستگی با انها کرد
دسیسه استراتزیکی امپریالیسم و صهیونیسم
تجزیه کشورها و ترکیب از نو خلق ها ست
یعنی دادن وعده تشکیل ترکستان بزرگ
کردستان بزرگ
عربستان بزرگ
بلوچستان بزرگ
و
قبل از همه اسرائیل بزرگ است
هدف از کریدور زنگزور
قطع رابطه ایران با روسیه و ج خ چین است.
ایران البته در حال تعبیه راه های دیگری است
آره.
ولی ج خ چین مایل به جنگ نیست.
ایران هم به همین سان.
اگر جنگ صورت گیرد به ج خ چین و ایران تحمیل خواهد شد.
ایران در مقابله با تجاوز غافلگیرانه و بی شرمانه صهیونیسم و امپریالیسم
محتاطانه و چه بسا سمبولیک برخورد کرده است.
مثال:
اول به امیر قطر خبر داده است و عنی پس از اطلاع یافتن امپریالیسم امریکا به پایگاهش موشکی زده است.
ایران بیش از هر کس دیگر به صلح نیاز دارد
تا جامعه عقب مانده را نوسازی کند
اسرائیل خودش بنا بر گزارشات امپریالیستی
خداقل ۹۰ بمب اتمی حاضر و آماده دارد
کسب و کاری هم جز تخریب و تسخیر خاک هسایگان نداشته و ندارد.
در غزه همین روزها
میلیون ها نفر را در مهلکه مرگ از گرسنگی و تشنگی و بیماری و بمباران قرار داده است
و
داشتن بمب فلان و بهمان را توسط این و آن خطرناک می داند.
ایران در عرض ۲۰۰ سال گذشته به کسی حمله نکرده است و خاک کسی را اشغال و تصاحب نکرده است.
کامکاران
قصد هماندیشی دارند و یا پرسش و پاسخ؟
ما راجع به دو و یا سه جمله ای از حرف های حریف
ابراز نظر کرده ایم.
اگر ایرادی در استدلال ما ست،
ذکر کنید و نقد کنید
تا چیزی بیاموزیم.
طرح سؤالات سوبژکتیو
به معنی تخطئه هماندیشی و تخریب و اختلال آن است
مارکس و انگلس و
مفهوم حزب
مفهوم حزب پرولتری جایگاه مرکزیای در اندیشه و فعالیت سیاسی مارکس و انگلس دارد. استدلال میکردند که: "در برابر قدرت جمعی طبقات مالک، طبقهٔ کارگر تنها زمانی میتواند بهعنوان یک طبقه عمل کند که خود را بهصورت یک حزب سیاسیِ متمایز از تمام احزاب موجودِ برخاسته از طبقات مالک، و در تقابل با آنها، سازمان دهد." این امر "برای تضمین پیروزی انقلاب اجتماعی و هدف نهایی آن، یعنی الغای طبقات، ضروری است." با این حال، نویسندگان "مانیفست کمونیست" هرگز بصورت نظاممند نظریهای دربارهٔ حزب پرولتری، ماهیت و ویژگیهای آن ارائه نکردند، درست همانطور که چنین کاری را درباره طبقهٔ اجتماعی یا دولت -که هر دو با حزب پیوند تنگاتنگی دارند - انجام ندادند. علاوه بر این، مارکس و انگلس ایدههای خود درباره اشکال و کارکردهای احزاب پرولتری را در چارچوب کلی نظریه مبارزه طبقاتی و انقلاب، بتدریج و در ارتباط با تحلیلهایشان از شرایط تاریخی گوناگون و اغلب بسیار متفاوت، پرورش دادند. هرگز از پیش "طرحی" برای ایجاد یک حزب انقلابی پرولتری تدوین نکردند تا کار نظریشان را بر پایه آن سامان دهند؛ و در هیچ مقطعی نیز خودشان حزبی سیاسی تأسیس نکردند. مارکس و انگلس از همان اوایل سال ۱۸۴۴، بطور نظری پرولتاریا را نیروی پیشبرنده رهایی اجتماعی تشخیص داده بودند، و بر این اساس، بر سازمانهایی تکیه کردند که از سوی بخشهای پیشرو این طبقه بوجود آمده بود، و هرگونه تلاش برای تحمیل شکلهای سازمانی از پیشساخته بر جنبش کارگری را فرقهگرایی میدانستند. در حوزه ساختن حزب، مارکس میتوانست همان جملهای را بگوید که مولیر دربارهٔ طرحهای نمایشنامههایش گفته بود: "من هر جا که داراییام را بیابم، آن را برمیدارم."
اگرچه مارکس و انگلس تنها برای چند سال عضو یا رهبر سازمانهای حزبی بودند، بخش قابلتوجهی از وقت خود را بویژه در سالهای پایانی زندگیشان - صرف دادن مشاوره درباره برنامهها و رشد احزاب کارگری در کشورهای مختلف کردند. آنان خود را دارای "موقعیتی ویژه بهعنوان نمایندگان سوسیالیسم بینالمللی" و "ستاد فرماندهی کل حزب" میدانستند. وقتی به مجموعه فعالیتهای حزبی و دیدگاههای آنها در مورد حزب - که در طول نیم قرن گسترش یافته - نگاه میکنیم، با تنوع و پیچیدگی قابلتوجهی مواجه میشویم که در نگاه نخست، چندین تناقض را در خود جای داده است. افزون بر این، دشواری ما زمانی بیشتر میشود که در نظر بگیریم در طول حیات مارکس و انگلس، خود مفهوم حزب سیاسی نیز همراه با اشکال فعالیتهایی که در برابرش گشوده بود، تغییر و تحول یافت؛ و همانطور که خواهیم دید، آنها این واژه را در معانی متفاوتی بهکار بردهاند، بدون آنکه آنها را تعریف کنند. از اینرو، کاملا ممکن بوده است که بهصورت گزینشی از فعالیتها و بهویژه نوشتههای آنان برای حمایت از دیدگاههایی بسیار متضاد بهره گرفته شود.
درک اندیشههای مارکس و انگلس درباره احزاب پرولتری تنها زمانی ممکن است که این اندیشهها در هر مورد، در بستر تاریخی و معناییِ متفاوت و متنوع خود قرار داده شوند. من در اینجا تلاشم بر این خواهد بود که از طریق بررسی "الگو"های اصلی حزب در آثار آنها، به این درک دست یابم؛ الگوهایی که هرکدام با یک مرحله یا مراحلی از رشد جنبش کارگری در دورهای خاص یا در کشورهای معینی مطابقت دارند. این الگوها را چنین دستهبندی میکنم: الف) سازمان کوچکِ بینالمللیِ کادرهای کمونیست (اتحاد کمونیستها – ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۲)؛ ب) "حزب" بدون سازمان (در دوره افول جنبش کارگری – دهه ۱۸۵۰ و اوایل دهه ۱۸۶۰)؛ ج) فدراسیون گسترده بینالمللیِ سازمانهای کارگری (انترناسیونال اول – ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۲)؛ د) حزب تودهای سراسری و ملیِ مارکسیستی (سوسیالدموکراسی آلمان – دهههای ۱۸۷۰، ۱۸۸۰ و اوایل دهه ۱۸۹۰)؛ هـ) حزب کارگری وسیع و ملی (در بریتانیا و آمریکا - دهه ۱۸۸۰ و اوایل دههٔ ۱۸۹۰) بر پایه الگوی chartist (چارتیستی). تصمیم گرفتم دیدگاههای مارکس و انگلس را بصورت مشترک بررسی کنم، چراکه در همه مسائل مورد بحث در اینجا توافقی بنیادی با یکدیگر داشتند؛ و در طول یک دوره مهم تاریخی، بر اساس تقسیم کاری که بینشان برقرار شده بود، انگلس به نمایندگی از هر دو، به درخواستهای سیاسی از سراسر جهان پاسخ میداد و این نقش را پس از مرگ مارکس نیز ادامه داد و آن را در دوران انترناسیونال دوم گسترش داد.
بخش آخر
مانتی جانستون – مجله سوسیالیست ریجستر، ۱۹۶۷
ترجمهی نوشتهای که در ادامه میآید، اثری است از مانتی جانستون که نخستینبار در سال ۱۹۶۷ منتشر شد. من پیشتر این نوشته را مطالعه کرده بودم، اما فرصت ترجمهی آن به فارسی برایم فراهم نشده بود. اکنون که اینترنت و اپلیکیشنهای گوناگون امکان ترجمهی دقیق متون به زبانهای مختلف را فراهم کردهاند، لازم دیدم این پژوهش مستند دربارهی آثار مارکس و انگلس را در اختیار خوانندگان فارسیزبان علاقهمند قرار دهم.
بدیهی است که من هیچ ادعایی در مورد این ترجمه ندارم و حتی نمیتوانم یکهزارم درصد از اعتبار آن را به خودم نسبت دهم؛ چرا که این ترجمه، با دقت و ظرافت، بهکمک اپلیکیشنهای مبتنی بر هوش مصنوعی انجام شده است.
از آنجا که این متن نسبتاً طولانی است، فیسبوک امکان انتشار کامل آن را در یک نوبت نمیدهد. بنابراین، ناچارم آن را در دو یا سه بخش جداگانه روی دیوار فیسبوکم منتشر کنم.
ناصر اصغری
۲۷ ژوئیه ۲۰۲۵
***
مارکس و انگلس و
مفهوم حزب
(۱۹۶۷)
VI
ایده تشکیل یک حزب کارگری گسترده که مورد حمایت مارکس و انگلس در مورد بریتانیا و ایالات متحده آمریکا بود - و پس از مرگ مارکس، انگلس آن را بطور کاملتری توسعه داد، بویژه در دهههای ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ که یک جنبش خودانگیختهی کارگری در هر دو کشور بهوجود آمد - به نظر میرسد دقیقا همان چیزی باشد که آن دو در آلمان و فرانسه با آن مخالفت میکردند. برای نمونه، انگلس در نامهای به فلورنس کلی ویچنوتسکی در پایان سال ۱۸۸۶ مینویسد که در انتخابات پیشرو در آمریکا: "یک یا دو میلیون رأی کارگران برای یک حزب واقعا کارگری، در حال حاضر بینهایت ارزشمندتر است از صدهزار رأی برای برنامهای که از نظر نظری کاملا بینقص باشد." او اگرچه در مورد عقبماندگی نظری "شوالیههای کار" و هنری جورج - که حزب مذکور پرچم او را برافراشته بود - هیچ توهمی نداشت، اما زمان را برای نقد کامل آنها مناسب نمیدانست. او توضیح میدهد: "هر چیزی که ممکن است آن انسجام سراسری حزب کارگری - بیتوجه به پلتفرم آن - را به تأخیر اندازد یا مانع از آن شود، اشتباهی بزرگ خواهد بود." او در مقدمه ویرایش آمریکایی کتاب "وضعیت طبقه کارگر در انگلستان" در ۱۸۴۴ که در سال ۱۸۸۷ منتشر شد، مینویسد که این انسجام باید از طریق "یکپارچه سازی نهادهای مستقل مختلف در یک ارتش واحد کارگری" شکل گیرد، و هدف آن نیز باید "فتح کنگره و کاخ سفید" باشد.
در مجموعه مقالاتی که انگلس در سال ۱۸۸۱ در نشریه "استاندارد کارگری" منتشر کرد، از جنبش کارگری بریتانیا خواسته بود که حزب سیاسی ویژه خود، یعنی "حزب سیاسی کارگران" را تشکیل دهد و نمایندگان خود را به پارلمان بفرستد. او با پیشبینی درخشان ساختار سازمانی حزب کارگر که دو دهه بعد به وجود آمد، نوشت: "در کنار یا فراتر از اتحادیههای صنفی خاص، باید اتحادیهای عمومی پدید آید - سازمان سیاسی طبقه کارگر به مثابه یک کل." زمانی که برآمد مبارزاتی سالهای ۱۸۸۸-۸۹ و موفقیتهای نخستین کاندیداهای مستقل کارگری در سال ۱۸۹۲ به تشکیل حزب مستقل کارگری (Independent Labour Party) در سال ۱۸۹۳ منجر شد، انگلس آشکارا "از همه سوسیالیستها خواست به آن بپیوندند، چرا که معتقد بود اگر رهبری خردمندانهای داشته باشد، سرانجام میتواند همه سازمانهای سوسیالیستی دیگر را در خود جذب کند." اگرچه، به گفته انگلس در نامهای به سورگه، در میان رهبران حزب مستقل کارگری "انواع آدمهای عجیب و غریب" دیده میشدند، اما "تودهها پشت آنها بودند و یا آداب رفتاری به آنها میآموختند یا آنها را کنار میگذاشتند". با این حال، تحول این حزب در دو سال بعد، انتظارات انگلس را برآورده نکرد و در آغاز سال ۱۸۹۵ او در میان کارگران بریتانیایی "چیزی جز فرقهها و نه یک حزب" نمیدید. انگلس بهروشنی حزب جدید را نه بر اساس پایبندیاش به نظریه مارکسیسم، بلکه بر پایه این ارزیابی میسنجید که آیا این حزب "یک حزب متمایز کارگری" است یا نه - حزبی که جنبش تودهای خود کارگران را نمایندگی و ترویج میکند، "فارغ از اینکه این جنبش در چه قالبی باشد، مادامی که صرفا از آن خودِ کارگران باشد".
این تفاوت بسیار زیاد در میزان اهمیتی که انگلس (و مارکس) برای درک نظری صحیح، ویژگیهای برنامه حزبی، و گستردگی نفوذ آن قائل بودند - در رابطه با آلمان و فرانسه از یکسو، و بریتانیا و آمریکا از سوی دیگر - بیشک دو تصور متفاوت از حزب پرولتری را نشان میدهد. با اینحال، این تفاوتها مطلق نیستند و نوعی تناقض غیرقابل توضیح در اندیشه بنیانگذاران سوسیالیسم علمی را نمایندگی نمیکنند. برعکس، اگر کاربرد آنها را در هر مورد خاص با استناد به توضیح انگلس در همان نامه به خانم ویچنوتسکی بررسی کنیم - که -نظریه ما یک دگما نیست، بلکه شرح فرایند تکامل است، و این فرایند شامل مراحل پیدرپی است" - این دیدگاهها را کاملا مکمل یکدیگر خواهیم یافت. در آن زمان، بریتانیا و آمریکا هر دو کشورهایی بودند که طبقه کارگر صنعتی پرشماری داشتند و این طبقه سازمانهای صنفی مهم و گاه رادیکالی نیز ایجاد کرده بود، اما شمار کسانی که چیزی از سوسیالیسم درک کرده بودند بسیار اندک بود. در اینجا، همانگونه که انگلس در نامهای به سورگه یادآور شد، شباهتی وجود داشت با نقشی که "لیگ کمونیستی پیش از ۱۸۴۸" در میان انجمنهای کارگری آلمان ایفا کرده بود. بنابراین، کاملا منطقی بود که او به مارکسیستهای آمریکایی توصیه کند که "همانگونه رفتار کنند که سوسیالیستهای اروپایی زمانی رفتار کردند که فقط اقلیتی کوچک از طبقه کارگر بودند" - همان زمانی که در مانیفست کمونیست آمده بود که کمونیستها "یک حزب جداگانه در برابر احزاب دیگر طبقه کارگر تشکیل نمیدهند". با اینحال، از سال ۱۸۴۸ به بعد، شرایط در قاره اروپا بمراتب پیشرفت کرده بود. در آلمان (۱۸۶۹) و تا حدودی در فرانسه (۱۸۸۰) احزاب کارگریای پدید آمده بودند که بر پایه برنامههای کمابیش سوسیالیستی در میان طبقه کارگر ریشه میدواندند، و هرگونه تلاشی برای ادغام با سازمانهای دیگر یا جلب رأی بیشتر از طریق "مخدوشکردن" یا کنارگذاشتن این برنامهها، از نظر مارکس و انگلس "گامی بوضوح واپسگرایانه" تلقی میشد. اما در بریتانیا و آمریکا، که کارگران از نظر سیاسی به احزاب بورژوایی وابسته بودند، هر گامی بسوی تشکیل یک حزب متحد و فراگیر - حتی بر مبنایی نظری عقبمانده - پیشرفتی محسوب میشد؛ گامی که انگلس آن را "گام بزرگ بعدی که باید برداشته شود" میدانست.
این انزوای خودخواسته نهادهای سازمانیافته اصلی مارکسیستها در دو کشور بود که انگلس را واداشت تا آنها را بخاطر رفتار و عملکرد فرقهگرایانهشان مورد انتقاد قرار دهد، زیرا "کوشیده بودند نظریه مارکسیستی تکامل را به یک دگم سختگیرانه فرو بکاهند". مخالفت اساسی او با چنین "فرقهگرایی آنگلوساکسونی" بود - نه رنجش شخصی از رفتار "بیملاحظه" هایندمن، آنگونه که کول و پستگیت، و پس از آنها کریو هانت بیتفاوتانه ادعا کردهاند - که باعث شد انگلس خود را از فدراسیون سوسیال دموکرات در بریتانیا و همچنین از حزب کار سوسیالیستی در ایالات متحده جدا سازد. با اینحال، او بر این باور بود که این سازمانها، با "پذیرفتن برنامه نظری ما و بدست آوردن یک پایه فکری"، میتوانند نقشی ایفا کنند، مشروط بر آنکه در میان "تودههای هنوز انعطافپذیر" کارگران به فعالیت بپردازند، و "هستهای از کسانی باشند که جنبش و اهداف آن را درک میکنند و بنابراین رهبری را در مراحل بعدی خود بدست خواهند گرفت". تجربه نشان داده بود که "میتوان در هر مرحلهای از جنبش عمومی طبقه کارگر، بدون چشم پوشی یا پنهان کردن موقعیت و حتی سازمان مستقل خود، با آن همکاری کرد". مارکسیستها در این صورت میتوانستند سهمی بزرگ در شکلگیری "پلتفرم نهایی" جنبش کارگری در کشورهای خود داشته باشند - پلتفرمی که "باید و قطعا همان باشد که اکنون توسط تمام طبقه کارگر مبارز در اروپا پذیرفته شده است". در چنین مرحلهای، انگلس بیتردید پیشبینی ظهور "حزبی جدید" را داشت؛ حزبی که بیش از چهار دهه پیش وعده شکلگیری آن را داده بود، حزبی که از "اتحاد سوسیالیسم با چارتیسم، بازتولید کمونیسم فرانسوی به شیوهای انگلیسی" پدید میآمد، یعنی از پیوند چارتیستهایی که "از نظر نظری عقبتر و کمتر توسعهیافته، اما بهراستی پرولتری" بودند با سوسیالیستهایی که "دوراندیشتر" بودند، برای آنکه طبقه کارگر را به "رهبر فکری واقعی" کشورشان بدل کند.
VII
برخلاف ادعای سورل مبنی بر اینکه مارکس و انگلس "ایدهی حزب را کنار گذاشته و به ایده طبقه بازگشتهاند"، آنها حزب را عنصری ضروری در روند تکوین طبقه کارگر میدانستند؛ عنصری که بدون آن "طبقه نمیتواند به عنوان یک طبقه عمل کند". انگلس در نامهای به ترییر در سال ۱۸۸۹ نوشت: برای اینکه طبقهی کارگر "در روز سرنوشت ساز به اندازه کافی نیرومند باشد که پیروز شود، باید "حزبی مستقل، متمایز از دیگر احزاب و در تقابل با آنها، یعنی حزبی آگاهانه طبقاتی" تشکیل دهد. او سپس (هرچند با نوعی سادهسازی) افزود: "این همان چیزی است که من و مارکس از سال ۱۸۴۷ بدان باور داشتیم". در سال ۱۸۶۵، در نوشتهای تحت عنوان "مسئله نظامی پروس و حزب کارگران آلمان"، که پیش از انتشار آن را با مارکس در میان گذاشته بود، انگلس حزب کارگری را - و نه الزاما تشکل وقت کارگری آلمان یعنی اتحادیه لاسالیها (ADAV) را - اینگونه تعریف میکند: "بخشی از طبقه کارگر که به آگاهی نسبت به منافع مستقل طبقاتی دست یافته است". هنگامی که آنها گاه از حزب پرولتری چنان سخن میگویند که گویی با کل طبقه یکی است، از بستر سخنانشان بروشنی پیداست که به صورت مجازی از کل طبقه سخن میگویند، در حالی که در واقع منظورشان "بخش فعال سیاسی طبقه" است، بخشی که بتدریج با بلوغ طبقاتی و آگاهیبخشی بیشتر، مورد حمایت اکثریت طبقه قرار خواهد گرفت.
آگاهی نظری و Selbsttätigkeit (خودکنشی یا خودفعالی) طبقه کارگر از سال ۱۸۴۴ تاکنون در همه دورههای اندیشه و فعالیت مارکس و انگلس، به عنوان عناصر کلیدی در تلقی آنها از حزب پرولتری، حضور داشتهاند؛ با ترکیبهایی متفاوت بسته به شرایط. این دو مؤلفه همیشه به عنوان عوامل مکمل در روند تکامل پرولتاریا به بلوغ کامل و Selbstbewusstsein (خودآگاهی) تلقی میشوند، و نه آنگونه که ماکسیمیلیان روبل از پاریس مدعی است، بهعنوان نوعی "دوگانگی" در اندیشه مارکس. روبل تلاش میکند مفهوم حزب در اندیشه مارکس را در چارچوب نظریهای بحث برانگیز جا دهد، نظریهای که مدعی وجود "ابهامی بنیادی" میان جامعهشناسی ماتریالیستی مارکس و نوعی اخلاق آرمانگرایانه به ارث رسیده از دوران پیشین است؛ اخلاقی که نقش "پیشفرض" انقلاب اجتماعی را دارد. او با گردآوری نقلقولهایی بهطور کاملا غیرتاریخی از آثار مارکس و انگلس بین ۱۸۴۱ تا ۱۸۹۵، تلاش میکند "دو تلقی از حزب پرولتری" را از هم متمایز کند: یکی "مفهوم جامعه شناختی حزب کارگری" و دیگری "مفهوم اخلاقی حزب کمونیست". روبل ادعا میکند مارکس بطور رسمی میان حزب کارگری و بدنهای از کمونیستها که مأموریتی نظری و آموزشی دارند تمایز قائل میشود؛ و این کمونیستها اصولا برای انجام وظایف سیاسی فراخوانده نمیشوند. آنها شکلی از نمایندگی غیرنهادی هستند که جنبش پرولتری را در معنای تاریخی نمایندگی میکنند، و در نتیجه نمیتوانند خود را با یک سازمان واقعی که تابع محدودیتهای بیگانگی سیاسی است، یکی بدانند". به باور روبل، جنبش طبقاتی پرولتاریا را نمیتوان با تحرکات سیاسی احزاب یکی دانست. "برعکس، این جنبش از طریق اتحادیههای کارگری نمایندگی میشود، اگر این اتحادیهها نقش انقلابی خود را درک کرده و وفادارانه انجام دهند". (این ادعا که میکوشد مارکس و انگلس را بمثابه سندیکالیستها جلوه دهد، کاملا نادیده میگیرد، از جمله، رد صریح مارکس و انگلس از استدلال مشابهی توسط یوهان فیلیپ بکر پیش از کنگره آیزناخ. انگلس آن زمان در نامهای به مارکس نوشت: "پیرمرد بکر انگار کاملا عقلش را از دست داده. چطور میتواند حکم دهد که اتحادیههای صنفی باید انجمن حقیقی کارگران باشند و مبنای تمام سازمانیابی"؟)
مانیفست کمونیست، که روبل نیز از آن نقل قول میآورد، همچون تمام کار حزبی مؤلفانش که ما در اینجا به آن ارجاع دادهایم، بروشنی و با صراحت کامل نشان میدهد که آنها کمونیستها را بعنوان افرادی دارای بینش نظری، که روبل آن را نوعی کیفیت اخلاقی متعالی میپندارد، دقیقا در مقام رهبران سیاسی برای "پیشبردن" و هدایت مبارزات سیاسی زمان خود میدیدند. افزون بر آن، مانیفست بعنوان برنامه اتحادیه کمونیستها منتشر شد، سازمانی سیاسی که "مطابق با قواعد و اساسنامههای رسمی" عمل میکرد!
تنها در دورههایی کاملا استثنایی و موقتی بود که کمونیستها بیرون از یک "سازمان واقعی" فعالیت میکردند، هرچند - همچون نمونه انترناسیونال اول - آن سازمان الزاما حزب کمونیست نبود. این حزب از دیگر احزاب کارگری متمایز میشد زیرا برنامه کمونیستی داشت و بر پایه نظریه کمونیستی هدایت میشد. با اینحال، مارکس و انگلس باور داشتند که کارگران، "بر پایه حس طبقاتی خود"، با کمک آنهایی که "از نظر نظری روشنفکر هستند"، بتدریج بسوی پذیرش نظریه مارکسیستی پیش خواهند رفت. در پایان عمرشان، نمونه سوسیال دموکراسی آلمان، که بسوی یک حزب تودهای اساسا کمونیستی در حال تکامل بود، این باور را در آنها تقویت کرد که دیگر احزاب کارگری نیز در شکلهای سراسری خود و از نقطههای آغاز متفاوت، در نهایت به همین سمت حرکت خواهند کرد. آنها چنین حزب پرولتری توسعهیافتهای را ترکیبی از نظریه سوسیالیستی، نه تنها با اقلیتی پیشرو، همانند اتحادیه کمونیستها، بلکه با بخشهای بزرگ و رو به رشد طبقه کارگر میدیدند.
مارکس و انگلس دموکراسی درونحزبی کامل را ویژگیای اساسی برای حزب پرولتری میدانستند. انگلس، هنگامی که از اخراج مخالفان چپگرای رهبری از حزب سوسیالیست دانمارک نگران شد، در همان نامهای که پیشتر به ترییر نوشت، اظهار داشت: "جنبش کارگری بر پایه تندترین نقد به جامعه موجود استوار است؛ نقد عنصر حیاتی آن است؛ پس چگونه میتواند خود را از نقد مصون دارد، یا تلاش کند مناقشه را ممنوع کند؟ آیا ممکن است از دیگران برای خود آزادی بیان بخواهیم، تنها برای آنکه در درون صفوف خودمان آن را دوباره سرکوب کنیم؟" زمانی که در سال ۱۸۹۰، رهبری حزب سوسیالدموکرات آلمان واکنشی استبدادی به مخالفت "یونگنها" نشان داد - مخالفانی که انگلس از نظر سیاسی با آنان موافق نبود ولی از حقشان دفاع میکرد - و این گروه از طریق چهار روزنامه سوسیالدموکرات دیدگاه خود را منتشر میکردند، انگلس در نامهای به سورگه نوشت: "حزب آنقدر بزرگ شده که آزادی کامل بحث درون آن یک ضرورت است... بزرگترین حزب کشور نمیتواند بدون آنکه همه گرایشهای درونیاش خود را کامل بیان کنند، دوام بیاورد". از دیدگاه انگلس، چنین دموکراسی درونی، تنوع و بحث و گفتگو نه تنها در تضاد با انضباط حزبی نبود، بلکه لازمه قدرت و رشد حزب سوسیالدموکرات آلمان بود - همانگونه که او و مارکس در مقطعی از تاریخ انترناسیونال اول، شورای عمومی قدرتمندی با اختیارات انضباطی را لازمه عملکرد دموکراتیک آن میدانستند.
اصل معروف مارکس که میگوید: "رهایی طبقه کارگر باید به دست خود طبقه کارگر صورت گیرد"، که او و انگلس بارها بر آن تأکید کردهاند، در تضاد با مفهوم حزب نیست، بلکه آن را تکمیل میکند. انگلس در سال ۱۸۷۳، در مسئله مسکن نوشت: "حزب کارگران سوسیالدموکرات آلمان، چون حزبی کارگری است، ناگزیر باید سیاستی طبقاتی، یعنی سیاست طبقه کارگر را دنبال کند". از آنجا که هر حزب سیاسی به دنبال بدست گرفتن قدرت دولتی است، بنابراین حزب سوسیالدموکرات آلمان نیز ناگزیر به دنبال استقرار حاکمیت طبقه کارگر است، یعنی همان "حاکمیت طبقاتی". تشکلیابی حزب پرولتاریا برای مارکس و انگلس "شرط مقدماتی" مبارزه طبقاتی بود، و "دیکتاتوری پرولتاریا... هدف بلافصل" آن. مارکس و انگلس هرگز از این فراتر نرفتند که رابطه حزب پرولتری را با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا روشن کنند، مفهومی که آنان آن را "دوره گذار سیاسی" بین سرمایهداری و کمونیسم میدانستند. در آثار آنان هیچ چیز وجود ندارد که بتواند برای نظریه استالینی مبنی بر اینکه سوسیالیسم نیازمند یک نظام تک حزبی است، پشتوانهای فراهم کند، بویژه نه آن شکلی که در دوره استالین اجرا شد، که در آن یک گروه کوچک استبدادی خود را جایگزین طبقه کارگر کرده و به نام سوسیالیسم پایههایی از دیکتاتوری را بنا نهاد. برعکس، انتقاد انگلس از بلانکی دقیقا متوجه چنین رژیمی است. او در سال ۱۸۷۴ نوشت: "از دیدگاه بلانکی که هر انقلاب را کودتای اقلیت انقلابی کوچکی میداند، بطور طبیعی ضرورت دیکتاتوری پس از پیروزی آن ناشی میشود؛ البته نه دیکتاتوری کل طبقه انقلابی، یعنی پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری همان اقلیت کوچکی که کودتا را به انجام رسانده و خود نیز از پیش تحت رهبری یک یا چند نفر سازمان یافتهاند". بیتردید کمون پاریس، که مارکس آن را "فتح قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر" و انگلس آن را "دیکتاتوری پرولتاریا" (با همان معنا) توصیف کردهاند، نه یک دولت تک حزبی بود و نه بدون نهادهای دموکراتیک؛ بلکه بر پایه انتخاب مستقیم همه مقامات از طریق حق رأی همگانی و تضمینهایی برای "حفظ خود در برابر نمایندگان و مقامات خویش از طریق قابل عزل بودن آنها در هر لحظه" بنیان نهاده شده بود.
مرحوم کریو هانت، در کتاب خود مارکسیسم، گذشته و حال، در موقعیت بسیار ضعیفی قرار دارد هنگامی که بازنویسی مجدد استدلال کهنه "نظام تک حزبی در دل نظریه دیکتاتوری مارکس نوشته شده" را، بر پایه این ادعا استوار میکند که "تصورناپذیر است مارکسی که آماده بود برای درهمکوبیدن رقیب سوسیالیست خود هر کاری بکند، به مخالفان خود اجازه دهد که برای شکست دادن اهداف انقلاب، به سازماندهی سیاسی دست بزنند". مثالی که کریو هانت در ذهن دارد، بوضوح مربوط به باکونین و طرفداران اوست. درباره ورود آنها به انترناسیونال اول، ا.هـ. کار مینویسد: اسب چوبی وارد ارگ تروا شده بود". مارکس در نامهای به بولته در سال ۱۸۷۳ نوشت: "در تقابل آشکار با انترناسیونال، این افراد آسیبی نمیزنند بلکه مفید هم هستند؛ اما بعنوان عناصر خصمانه درون آن، جنبش را در هر کشوری که نفوذ یابند نابود میکنند". او و انگلس استدلال باکونینیستها را که انترناسیونال باید بگونهای سازمان مییافت که با جامعه آزاد آینده بیشترین تطابق را داشته باشد، رد کردند. با آنکه مارکس و انگلس قطعا در شرایطی چون جنگ داخلی یا "شورش طرفداران بردهداری" از اقدامات اقتدارگرایانه استثنایی علیه دشمنان ارتجاعی حمایت میکردند، هیچ دلیلی وجود ندارد که بتوان گفت آنها سرکوب مخالفت سیاسی و عقیدتی را بهعنوان ویژگی عادی دیکتاتوری پرولتاریا پذیرفته باشند.
نقش حزب پرولتری، بهواسطه خود درک دیالکتیکی و تاریخیای که مارکس و انگلس ارائه دادهاند، محدود شده است. حزبی که در لحظهای خاص از حیات طبقه کارگر متولد میشود، همگام با مراحل مختلف رشد آن در کشورهای گوناگون تکامل مییابد، و بنوبه خود بر این رشد تأثیر گذاشته و آن را تسریع میکند. موفقیت حزب در کمک به تثبیت قدرت کارگری، پایههای زوال خود آن را نیز فراهم میآورد. قدرت طبقه کارگر، از طریق ارتقای آگاهی عمومی، گسترش آموزش در سطح وسیع، و ایجاد "نهادهای واقعا دموکراتیک" که در آن "مردم، برای خود و توسط خود، عمل کنند"، بتدریج شکاف میان "هستهای آموزشدیده و آگاه" متشکل از صدها هزار عضو حزب و بقیه طبقه را خواهد بست و دلیل وجودی حزب را بهعنوان یک لایه مجزا از میان خواهد برد. در نهایت، هرچند مارکس هیچ توهمی نداشت که این فرایند بسرعت رخ دهد، اما اقدامهای اقتصادی طبقه کارگرِ حاکم، با از بین بردن وجود آن بعنوان یک طبقه، به سلطه خود پایان خواهد داد و همزمان دولت را نیز، "در معنای سیاسی کنونی آن»، از میان برخواهد داشت. در "انجمنی که در آن دیگر طبقات و تضادهای آنها وجود نخواهند داشت" - که مارکس بر این باور بود دیکتاتوری کارگری به آن منتهی خواهد شد - تداوم وجود حزب پرولتری، آشکارا به امری کهنه و بیربط تبدیل میشود.
مارکس و انگلس و مفهوم حزب؟
هدف حریف از اینهمه روده درازی چیست؟
مفهوم چیست؟
فرق و تفاوت و تضاد واژه و یا کلمه با مفهوم چیست؟
چه فرقی بین کلمه حزب و مفهوم حزب وجود دارد؟
منظور از مفهوم و این و آن چیست؟
تعریف مارکس و انگلس از مفهوم حزب چه ارزشی دارد؟
مارکس و انگلس
که پیغمبر نبوده اند و نیستند.
هر حرف مارکس و انگلس که مارکسیستی نیست.
مارکسیسم که دعاوی مارکس و انگلس نیست.
مارکس و انگلس که مارکسیست مادرزاد نبوده اند.
مارکسیسم چیست؟
جنگ ها دیگر تن به تن نیستند
تا کسی داوطلب شود.
همینکه از جمهوری اسلامی مدافعه میکنی و جان خود و خانواده و خویشان خود را به خطر می اندازی
کار عظیمی است
شهید زنده ای و فرخنده ای.
بدبخت کسی که قدردان مدافعان کشور و پیشرفت کشور نباشد.
این جالب نیست که هر گاه این جماعت در محقق شدن وعدهها و آرزوهای پوچ و توخالی و دروغین خود با ناکامی و شکست مواجه میشوند، دیواری کوتاهتر از جناح مقابل خود گیر نمیآورند و همیشه مقصر اصلی محقق نشدن آرزوها و توهمات پوچ خود را جناح مقابل معرفی میکنند؟
رامین پ.
اولا
مبارزه در انواع گوناگونش
مبارزه ای طبقاتی است.
هر کس عضو طبقه اجتماعی معینی است
و
هر طبقه اجتماعی منافعی دارد
و
از منافع خود مدافعه میکند.
این حق طبیعی هر کس و هر طبقه اجتماعی است.
نوازش و کوبش کسی و یا جناحی و یا حزب و دار و دسته ای
به دلیل منافع مشترک ویا متضاد است.
جامعه میدان مقاومت و مبارزه بی امان است.
قبرستان نیست.
ثانیا
گیر دادن به این و آن
و
حتی بدتر،
پرونده سازی برای این و آن
و
حتی به مراتب بدتر،
پوزه بند زدن و تحقیر و توهین و تحریف و و تخزیب و ترور این و آن
نشانه خالی بودن کله از مغز اندیشنده است.
اگر کسی توان تفکر داشته باشد
هماندیشی می کند و نه فحاشی و چاقوکشی
ایران
جامعه ای طبقاتی است.
ایران
مثل ج خ چین است.
تنها تفاوت فی ما بین
این است
که
در ایران
رهبری روندهای جاری
نه به دست جزب کمونیست
بلکه به دست حزب الله است.
حزب الله و حزب کمونیست چین
باید تحلیل مارکسیستی شوند.
در ایران خیلی از اسامی و عناوین و نهادها و ادارات و حتی موشک ها
حاوی و حامل سمبل های اسلامی اند.
در مائوئیسم هم همین طور بوده است.
حزب رهبر انقلاب اسلامی در صدر اسلام هم حزب الله بوده است
قرآن هم مانیفست انقلاب اسلامی (انقلاب برده داری) بوده است.
سمبلها اما فقط سمبل اند و بس.
پشت سر سمبلهای اسلامی
باید روندهای جامعتی و علمی و فنی و فن اوری تحسین برانگیز را دید.
شما و نه فقط شما اصلا نمی دانید که دیالک تیک چیست.
حتی طبری نمی دانست که دیالک تیک چیست.
همین جا بفرمایید که منظور از دیالک تیک چیست؟
فریدون تنکابنی
هرگز از حزب توده تبری نجسته بود.
فریدون تنکابنی
در گردهمایی ئی که شاعری هپیلی هپو به حزب توده طعنه خرکی زده بود، به اعتراض برخاسته و گردهمایی را ترک کرده بود.
فریدون تنکابنی
توده ای استخواندار خلل ناپذیری بوده است.
فریدون تنکابنی
توده ای تر از طبری بوده است.
البته آثار فریدون تنکابنی
بر خلاف تصور طبری
محتوای غنی چشمگیری ندارند.
اگر فرصت دست دهد می توان تحلیل شان کرد
نه
روسیه جنگ طلب است
و
نه ج خ چین.
روسیه و ج خ چین
می دانند که جنگ چه چیز وحشتناکی است.
این امپریالیسم است که نوشداوری خود را در کاسه سر ابنای بشر می نوشد
ج خ چین
هرگز به کشوری حمله نکرده است و هرگز خواهان جنگ نبوده است.
جنگ برای امپریالیسم آب حیات است.
هر جنگ جهانی
انقلاب اجتماعی را قرن ها عقب می اندازد.
دلیلش را باید در دیالک تیک نیروهای مولده و مناسبات تولیدی جیست.
جنگ
به تخریب عمیق نیروهای مولده جاندار و جامد منجر می شود
در اثر جنگ مناسبات تولید کهنه
نفس تازه می کنند
و
سرمایه داری رونق مجدد می گیرد و بورژوازی با دمش گردو می شکند.
متأسفانه این نابود کردن فرزندان
جزو اساطیر ما هم هست (است).
رستم هم سهراب را میکشد و یعنی این شده یک چیزی تو فرهنگ ایران که پدران پسرانشان را بکشند و معلوم نیست که ما، کی از این دست بر خواهیم داشت که افراد بالغ فرزندانشان را نابود کنند، بفرستند به جنگ و کی میشود که ما وارد دنیای صلح بشویم.»
فؤاد صابران
عجب علامه هایی در آخرالزمان ظهور کرده اند.
اولا
ماجرای کشته شدن سهراب پسر به دست رستم پدر
تراژدی است.
قصه است
افسانه است
و
نه واقعیت.
واقعیت
دقیقا برعکس این است.
پسر می تواند به نحوی از انحاء
پدر و مادرش را «بکشد»
قلب مادر ایرج میرزا
در تحلیل نهایی
رئالیستی است.
فرزند هر کس متنفر از او ست
مگر اینکه ناتنی و نامشروع باشد.
جوانه و پیله و جوجه و توله و فرزند هر موجودی
نافی دیالک تیکی آن موجود است.
نفی دیالک تیکی = نقد و حذف جنبه های منفی کهنه (پدر و مادر) + حفظ جنبه های مثبت کهنه و توسعه بخشیدن به آنها.
به همین دلیل نسل نو بهتر از نسل قدیم می شود.
قانون نفی نفی یکی از مهین قوانین دیالک تیک مارکسیستی است.
کریم هم گفته است:
انما اولادکم... عدولکم.
توله های تان دشمنان تان اند.
طرز تفکر کریم
هم
دیالک تیکی است
سعدی دیالک تیک را از قرآن کریم فراگرفته است.
ثانیا
پدر و مادر
فرزند خود را به جبهه نمی فرستند
طبقات حاکمه
به هنگام ضرورت
فرزندان جامعه را به جبهه می فرستند.
پدارن و مادران نباتی و جانوری و بشری
عشاق مطلق فرزندان خویشند
دست خودشان هم نیست.
دلیلش غریزی، ژنه تیکی، پسیکولوٰیکی، گنوستیکی (معرفتی) و غیره است
مثال:
توهین به مولود (فرزند و اثر مادی و فکری کسی) بدترین توهین به او تلقی می شود.
مثال:
هر شاعر ننه مرده ای
اشعار چه بسا بندتنبانی خود را
هزار بار می خواند و سیر نمی شود
«فقط مهسا امینی زن بود؟!»
چرا ورژن ایرانی هرچیزی اینقدر مشمئز کننده میشود؟ چپ ایرانی، فمینیست ایرانی.
کجا هستند فمینیست ها؟ آیا این زنان که هر روز قطعه قطعه میشوند زن نیستند؟ زن فقط مهسا امینی بود؟ انهایی که موخوره هاشان را کوتاه میکردند زن بودند؟ زن فقط «دختر خیابان انقلاب» بود که حالا بادیگاردهای کلاب های شبانه تورنتو هر شب باید لاشه مست و متعفنش را به پیاده رو پرت کنند؟ زن فلسطینی و افغانستانی و عراقی زن نیست؟ دفاع نیاز ندارند؟
از این میسوزم که بخشی از جوانی ام را حرام مطالعه تاریخ ایران کردم که ته اش برسد به چنین جامعه ای که جز شرم هیچ چیزی ندارد. مرده شور تمام ان هخامنشی و ساسانی و مشروطه ای که اخرش برسد به ایران امروز.حکومتتان عوضی است قبول، خودتان چرا اینقدر بی شعورید؟ حتی اسراییلی آدم کش هم وجدانش تکان خورد اما ایرانی نه!
«فقط مهسا امینی زن بود؟!»
چرا ورژن ایرانی هرچیزی اینقدر مشمئز کننده میشود؟
چپ ایرانی،
فمینیست ایرانی.
کجا هستند فمینیست ها؟
آیا این زنان که هر روز قطعه قطعه میشوند زن نیستند؟
سیاح
خود سیاحان کیستند؟
در پی چیستند؟
برای زنان فلسطین چه می کنند؟
مهسا و امثالهم و جنبش زن زندگی آ «زادی»؟
کیست و چیست؟
فمینسم چیست؟
چپ کیست؟
مگر هیتلر چپ نبوده است؟
بدون تعریف علمی پیشاپیش مفاهیم
فقط میتوان هارت و پورت و عوامفریبی کرد
ولی نمی توان روشنگری کرد
تفکر
یا تفکر مفهومی است
و
یا اصلا تفکر نیست
امانوئل کانت
برتولت برشت
نخستین کنگرۀ بینالمللی نویسندگان برای
دفاع از فرهنگ (ژوئن ۱۹۳۵)
وقتی جنایات انباشت میشود، دیگر به چشم نمیآید. وقتی دردها و رنجها تحملناپذیر میشود، دیگر صدای فریادی شنیده نمیشود.
مردی را به قصد کشت زدهاند، و آن کسی که شاهد واقعه بوده در ناتوانی سقوط میکند.
در اینجا هیچ مورد غیر طبیعی و شگفتانگیزی دیده نمیشود.
وقتی جنایت مثل باران فرو میریزد، دیگر هیچکس صدایش در نمیآید که دست دژخیم را متوقف کند.
واقعیت امور چنین است. ولی چه باید کرد؟
آیا واقعاً هیچ راهی برای بازگرداندن مردم به رؤیت واقعیت دهشتناک وجود ندارد؟
چرا مردم رویگردان میشوند؟
علت اینست که امکان مداخله در آن را ندارند. اگر امکان کمک به آنها را نداشته باشند، روی دردها و رنجهای دیگران توقف نمیکنند و آن را واپس میزنند.
ادبیات؟
ادبیات به چه معنی است؟
این تحلیلی مارکسیستی است.
مارکسیسم
تنها چراغ علمی و عقلی
برای کشف حقیقت عینی است.
بشریت بدون مارکسیسم
هنوز آدم نیست.
یا فراگیری مشقتبار مارکسیسم و یا خودفریبی سرشته به عوامفریبی و بدبختی و سرگردانی.
«چین به اتحادیه اروپا درسِ "کرامت حاکمیتی" داد. اورسولا (فون در لاین) در پکن پیاده شد و مستقیماً سوار یک اتوبوس شد: بدون تشریفات، بدون تعارفات.
این یک توهین نیست؛ یک پیام است: کسانی که به ما احترام نمیگذارند، مورد استقبال قرار نخواهند گرفت.»
بحث سیاحان
بر سر چیست؟
بر سر عشق و نفرت شان به این و آن و یا بر سر فاجعه ای
در خاک فلسطین
که به قدمت یک قرن است؟
غزه
چه ربطی به روسیه و ج خ چین دارد؟
روسیه
در جنگی فرسایشی بر ضد کلیت امپریالیسم (بیش از ۶۰ کشور) است
جنگی که به روسیه تحمیل شده است.
جنگی که
آن را
امپریالیسم
به نیت تضعیف و تجزیه روسیه شعله ور ساخته است
جنگی که نیابتی است.
خلق های اوکراین به نیابت از سوی دول امپریالیستی
سرگردان و خانه خراب و بی خانمان می شوند
و
خلق های روسیه هزار هزار بر خاک می افتند.
ج خ چین
در معرض حمله همه جانبه امپریالیسم است.
ارتش های امپریالیستی
شب و روز در خاک و آب و هوای استرالیا و ژاپن و کره جنوبی و فیلیپین و غیره مانور نظامی دارند
هدف امپریالیسم
تجزیه و تلاشی ج خ چین و مستعمره سازی مجدد آن است.
ایران و غزه و لبنان
باید روی پای خود بایستند.
دوره ای که جهان دو قطبی بود
۲۵ سال است
که
گذشته است
اتحاد شوراها و ارودگاه پرولتاریا
فروپاشیده است
امپریالیسم
یکه تاز میدان است
و
بالکانیزاسیون کشورها در دستور روز امپریالیسم است.
یا مقاومت و مبارزه با تمام قوا
و
یا تجزیه و تلاشی و تبدیل شدن به مستعمرات
فلاحتپیشه، تحلیلگر سیاست خارجی:
اگر جنگ دیگری رخ دهد، به انتحاریترین جنگ تاریخ تبدیل می شود. عدهای روسوفیل دوباره شروع به تبلیغات واهی کردهاند.
یکی از همین روسوفیلها ۲ سال پیش به من گفت ۲ سوخو۳۵ دیده ام که در فرودگاه مهرآباد نشسته است.
اینها در طول جنگ خجالت نکشیدند.
من سیاست روسیه نسبت به ایران را به همین اس ۳۰۰ تشبیه میکنم؛ از رده خارج.
در ۴۰ روز اینده، ایران در یک دوراهی قرار خواهد گرفت.
در سال آخر دولت آقای روحانی امکان توافق مقدور بود اما فدای منافع جناحی شد.
افراطیون در کشور همانهایی هستند که الیگارشیک عمل میکنند.
اینها ایرانی نیستند.
عجب تحلیلگری
که «تحلیلش» فقط تحلیل نیست:
هارت و پورت و پرت و پلا ست:
مثال:
افراطیون در کشور همانهایی هستند که الیگارشیک عمل میکنند.
اینها ایرانی نیستند.
اولا
منظور از عمل اولیگارشیک چیست؟
عمل مبتنی بر اولیگارشی (اسنبداد) چه عملی است؟
ضمنا
چه ربطی به روسوفیل بودن حریفان دارد.
اصلا
منظور از روسوفیل و انریکوفیل چیست؟
اگر کسی از فرود هواپیمایی روسی در فرودگاهی دم بزند
می شود روسوفیل؟
ثاییا
عمل و عملیات کسی
چه ربطی به ملیت او دارد؟
مگر روسوفیل
نمی تواند ایرانی باشد؟
ملیت مگر نه چیزی عینی، بلکه میلی است؟
اگر کسی دموکراتیک عمل کند
مثلا
سگ سرسپرده توده باشد،
خواه و ناخواه ایرانی می شود؟
ثالثا
تفاوت غیبگویی دلبخواهی با تحلیل چیست؟
تحلیل به شرطی تحلیل است که فلسفی ـ علمی (مارکسیستی)
باشد
و
نه بند تنبانی.
مهندسین ایرانی
روی پروژه های غول اسا کار میکنند که حلال مسائل اب و برق و ترانسپورت و توریسم و حمل و نقل و غیره خواهد بود
اگر بگذارند
آب و برق
مجانی خواهد شد
اگر اشرار «ملی» و بین امللی امان دهند.
آقای صادق هدایت عیوب بی اندازه ایرانیان را بر شمرده، فقط یکی دو عیب دیگر را از قلم انداخته که از قرار زیرند:
و آن اینکه وقتی که به اختلال دوقطبی مبتلا هستید داروهاتونو مصرف کنین که به آون شکل فجیع خودکشی نکنین.
بعد هم وقتی جنازه ات در مصلای قبرستان پرلاشز مانده بود و خانواده با دنگ و فنگ اشرافیت عارشون میامد که فامیلشون خود کشی کرده و نیامدند که نیامدند که خاکت کنند ،همون مسلمین که تو ازشان متنفر بودی آمدند و نگذاشتند جنازه آقای نویسنده زمین بماند و با احترام اسلامی به خاکت سپردند...
نبی پور
آره.
خلایق خیال می کنند که هدایت
علامه ای انتقادی و انقلابی بوده است.
مجید نفیسی شاعر
پژوهشی راجع به هدایت دارد:
او هدایت را از پیروان آدولف هیتلر می داند
سبیلش
را
هم
سبیلی هیتلری می داند.
انتقاد کار مرتجعین نیست.
ایرانی انتزاعی وجود ندارد تا حسن و عیبش کشف و افشا شود.
هم میلیونها دهقان و کارگر و پیشه ور ایرانی اند
و
هم اعیان و اشراف و شاهان و انگلان
و
هم
لات ها ولومپن ها و لاشخورها و بی همه چیزان
سی و هفت عیب ما ایرانیها از نگاه صادق هدایت:
1. اکثر ما ایرانیها تخیل را به تفکر ترجیح میدهیم.
2. اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح میدهند.
3. با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4. به بدبینی بیش از خوشبینی تمایل داریم.
5. بیشتر نواقص را میبینیم اما در رفع آنها هیچ اقدامی نمیکنیم.
6. در هر کاری اظهار فضل میکنیم ولی از گفتن نمیدانم شرم داریم.
7. کلمه من را بیش از ما... به کار میبریم.
8. غالباً مهارت را به دانش ترجیح میدهیم.
9. بیشتر در گذشته به سر میبریم تا جایی که آینده را فراموش میکنیم.
10. از دوراندیشی و برنامهریزی عاجزیم و غالباً دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
11. عقب افتادگیمان را به گردن دیگران و توطئهی آنها میاندازیم، ولی برای جبران آن قدمی بر نمیداریم.
12. دائماً دیگران را نصیحت میکنیم، ولی خودمان هرگز به آنها عمل نمیکنیم.
13. همیشه آخرین تصمیم را در دقیقه ۹۰ میگیریم.
14. غربیها دانشمند و فیلسوف پرورش دادهاند، ولی ما شاعر و فقیه!
15. زمانی که ما مشغول کیمیاگری بودیم غربیها علم شیمی را گسترش دادند.
16. زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربیها علم نجوم را بنا نهادند.
17. هنگامی که به هدفمان نمیرسیم، آن را به حساب سرنوشت و قسمت و بدبیاری میگذاریم، ولی هرگز به تجزیه و تحلیل علل نمیپردازیم.
18. غربیها اطلاعات متعارف خود را در دسترس عموم قرار میدهند، ولی ما آنها را برداشته و از همکارمان پنهان میکنیم.
19. مردههایمان را بیشتر از زندههایمان احترام میگذاریم.
20. غربیها و بعضاً دشمنان ما، ما را بهتر از خودمان میشناسند.
21. در ایران کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد.
22. فکر میکنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه میکنیم.
23. برای تصمیمگیری بعد از تمام بررسیهای ممکن آخر کار استخاره میکنیم.
24. همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.
25. به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر میکنیم که کسی که عیب ما را میگوید بدخواه ماست.
26. چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
27. به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح میدهیم.
28. وقتی پای استدلالمان میلنگد با فریاد میخواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
29. در غالب خانوادهها فرزندان باید از والدین حساب ببرند، به جای اینکه به آنها احترام بگذارند.
30. اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
31. اکثراً رابطه را به ضابطه ترجیح میدهیم.
32. تنبیه برایمان راحتتر از تشویق است.
33. غالباً افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.
34. اول ساختمان را میسازیم بعد برای لوله کشی، کابلکشی و غیره صدها جای آن را خراب میکنیم.
35. وعده دادن و عمل نکردن به آن یک عادت عمومی برای همه ما شده است.
36. قبل از قضاوت کردن نمیاندیشیم و بعد از آن حتی خود را سرزنش هم نمیکنیم.
37. شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود میدانیم.
.
منبع و مأخذ این نوشته را من در اختیار ندارم. منبع اصلی را برای من ارسال کنید، من هم آن را آرایش کرده و در اینجا انتشار میدهم.
و بدانید و آگاه باشید که به "اشتباه" در بسیاری از رسانههای عمومی آورده شده که این سی و هفت عیب ایرانیان از کتاب "بوف کور" برگرفته شده است.
کامکار
یابویی با کراوات ریاست جمهوری
مسعود پزشکیان، تازه ترین قورباغه تاجدار نظام
ناصر اصغری
اولا
پزشکیان
اهل کراوات نیست.
حتی اهل پوشیدن البسه رسمی در جمهوری اسلامی نیست.
شخصیتی توده ای و خاکی است.
ثانیا
هدف ناصر اصغری
از تحقیر شخصیت های ایران و توهین به آنان چیست؟
ظاهرا
جای تحلیل علمی و عقلی را فحاشی و چاقوکشی گرفته است.
فرق ناصر اصغری با علمای سلطنت طلب چیست؟
ما می توانیم سطر سطر انشاهای ایشان را تحلیل مارکسیستی کنیم
البته اگر اجنه بخواهند
آدم ها که اهل عکس اند و نه اندیشه.
خامنه ای و پزشکیان و عراقچی و فرماندهان و دانشمندان ایران
صدهزار بار آدم تر، اندیشنده تر و شخصیت مندتر و شرم مند تر از همه صداعظم ها و رؤسای جمهور و شاهان و وزرای امور خارجه و فرماندهان و دانشمندان جوامع دیگر اند.
شهدای زنده و فعال ومتهورند
مظاهر شهامت و شرم و شعورند
میهن پرست ترین اعضای جامعه اند.
در مقیاس جهانی
رشگ انگیزند
فخر بشریت بدبخت بی همه چیز اند.
پیام کارگران غزه
به اتحادیههای کارگری جهان:
فریاد پیش از مرگ ما را بشنوید
فدراسیون عمومی اتحادیههای کارگری فلسطین در بیانیهای اضطراری از دل محاصره و ویرانی، خطاب به اتحادیههای کارگری جهان خواستار اقدام فوری در برابر نسلکشی و گرسنگی سیستماتیک شده است.
این بیانیه با عنوان «فریادی پیش از مرگ» منتشر شده و از حمایت مستقیم آمریکا و اروپا از حملات اسرائیل انتقاد میکند.
در این بیانیه آمده است:
«۸۰ درصد خانهها، همه کارخانهها و کارگاهها و اغلب زمینهای کشاورزی غزه نابود شدهاند. کارگران، ماهیگیران و کشاورزان، زندگیشان به جهنمی از فقر و گرسنگی تبدیل شده است.»
کارگران غزه، اتحادیهها و کارگران آزاد در سراسر جهان را به همبستگی و اقدام عملی فرا میخوانند:
*اعتراض به محاصره، گرسنگی و کشتار در غزه در درون اتحادیهها و مجامع کارگری؛
*فشار به دولتها برای توقف فروش سلاح و همکاری نظامی با اسرائیل؛
*تحریم شرکتهایی که از اشغالگری حمایت میکنند و خارج کردن سرمایه اتحادیهها از این شرکتها؛
*سازماندهی روزهای اعتراض و همبستگی جهانی در خیابانها، کارخانهها، بنادر و فرودگاهها؛
*حمایت ویژه از اقدام کارگران بندر برای جلوگیری از بارگیری یا تخلیه کشتیهای اسرائیلی.
این بیانیه از مواضع کارگران بندری یونان و اتحادیههای کارگری در اروپا و کانادا که از اشغال فاصله گرفتهاند، تقدیر کرده و خواستار قطع همکاری جهانی با «هستدروت»، نهاد صهیونیستی همدست اشغالگران شده است.
#کارگران غزه هشدار میدهند:
«آنچه در غزه جریان دارد، تنها جنگ نیست؛ پروژهای برای نابودی زندگی و کرامت انسانی است. با این حال ما ایستادهایم و باز هم غزه را خواهیم ساخت.»
ین پیام در پایان تأکید میکند:
«همبستگی تنها با شعار معنا ندارد. اکنون زمان اقدام است: برای فلسطینی آزاد، از رود تا دریا.»
ممنون.
اولا
در بهمن ۵۷
انقلابی پیروز نشده است.
انقلاب = گذار از فرماسیون اقتصادی نازل به فرماسیون اقتصادی عالی تر.
مثال:
گذار از فئودالیسم به کاپیتالیسم
در بهمن ۵۷
انقلاب بورژوایی سفید شکست خورده است
عینا و عملا
اشراف فئودال و روحانی مجددا به روی کار آمده اند.
ولی برگرداندن چرخ تاریخ به عقب
یعنی احیای فئودالیسم
امکان ناپذیر است.
به همین دلیل
جلاد هر انقلاب مغلوب به مجری وصایای آن انقلب
مجبور می شود (مارکس)
در نتیجه
در ایران
کاپیتالیسم
توسعه و تعمیق می یابد و تحکیم می شود
ایران کنونی صدها بار کاپیتالیستی تر از ایران زمان شاه است.
ثانیا
خامنه ای
خمینی نیست.
اگر به حط مشی خامنه ای و به سیاست و سخنان او دقت شود
تفاوت اندو روشن می گردد.
به همان سان که شی جینگ پینگ
مائو نیست.
ایران
از خمینیسم پا فراتر نهاده است و ج خ چین از مائوئیسم.
ثالثا
بهتر است که به افکار بپردازیم و نه به افراد
به قالی بپردازیم و نه به قالی باف.
در غیر این صورت کشف حقیقت عینی
محال می گردد
برای اینکه افراد می توانند رنگ عوض کنند و حتی سنگر عوض کنند.
افکار اما نامیرا می مانند و مؤثر
ضمنا
در افکار
ماهیت افراد نمودار می گردد.
وقتی فئودالیزم سرنگون شد و جامعه سرمایهداری «آزاد» در جهان پدیدار شد، بلافاصله آشکار شد که این آزادی به معنای سیستم جدیدی از ظلم و استثمار کارگران است.
لنین
یا این ترجمه معیوب است ویا فرمولبندی لنین دقیق و درست نیست.
آزادی چیست؟
آزادی = خروج بی برگشت از خریت.
در جامعه سرمایه داری
میزان آزادی بشر
صد هزار بار بیشتر از آزادی اش در نظامات اشتراکی اولیه و برده داری و فئودالی است.
حرف اساسی لنین است که جامعه سرمایه داری هم بسان جامعه برده داری و فئودالی
جامعه ای طبقاتی است:
جامعه ای منقسم به طبقات اجتماعی استثمارگر و استثمار شونده است.
اروپا مثل حاکمان ایران بیشعور نیست؟
محتوای این موضعگیری
مبتنی بر خودستیزی و واقعیت ستیزی و خرد ستیزی است.
چگونه و به چه دلیل به این ادعای مطقا باطل می رسید؟
سران وسیاستمداران و روحانیان ایران
چه کم از سران وسیاستمداران و روحانیان جهان دارند؟
خامنه ای و پزشکیان و عراقچی و فرماندهان و دانشمندان ایران
صدهزار بار آدم تر، اندیشنده تر و شخصیت مندتر و شرم مند تر از همه صداعظم ها و رؤسای جمهور و شاهان و وزرای امور خارجه و فرماندهان و دانشمندان ایران جوامع دیگر اند.
شهدای زنده و فعال ومتهورند
مظاهر شهامت و شرم و شعورند
میهن پرست ترین اعضای جامعه اند.
در مقیاس جهانی
رشگ انگیزند
فخر بشریت بدبخت بی همه چیز اند.
بازی سیاسی و تبلیغی استعمارگران در افکار جهان اینطوری عمل میکنه...
با یک دست غارت و نابود میکنند و با دست دیگر اشک تمساح میریزند
و بنیاد خیریه تشکیل میدند و چند کیسه آرد، انجیلا جولی را می فرستند، وانجیلا خانم هم برای تبلیغ چند تا عکس میگیره، و خود را بشردوست اعلام میکنند
این حرف ها ارزش عینی و علمی ندارند
نه رئالیستی اند و نه راسیونالیستی.
چه کسی می گوید که طبقه حاکمه ایران
ارتجاعی است
یعنی در پی پیشرفت نیروهای مولده جامد و جاندار نیست؟
ایران
مسیری چین آسا طی میکند
ایران
یکشبه
ره صد ساله می رود.
رهبران کنونی ایران
اگر بهتر از رهبران کشورهای دیگر نباشند
بدتر و کمتر از انان هم نیستند.
فقط کافی است
بصیرت مارکسیستی داشته باشی تا ببینی.
چپ اردوگاهی و مسئله فلسطین
نقدی بر اتحاد ایدئولوژیک بخشی از چپ با ارتجاع اسلامی
ناصر
منظور از چپ و اردوگاه و اتحاد و ایده ئولوژی و ارتجاع چیست؟
تفکر
یا تفکر مفهومی است
یعنی مبتنی بر تعریف علمی مفاهیم است
و
یا
اصلا تفکر نیست.
هیتلر هم چپ بوده است.
اسم حزب هیتلر ملی و سوسیالیسیتی و کارگری بوده است
همه مفاهیم کمونیست ها را نازی ها نشخوار می کردند:
از رفیق تا همبود و غیره
پرچم نازی های
سرختر از پرجم کمونیست ها بود
به رنگ خون خالص بود.
هیتلر هم میخواست برای نژاد برتر سوسیالیلسم (رایش هزارساله) بسازد.
مفهوم انتزاعی و کلی چپ بیانگر چیزی نیست.
چپ فقط اگر پای بند به مارکسیسم - لنیینسم باشد
انقلابی خواهد بود.
در غیر صورت چه بسا ارتجاعی و حتی فاشیستی خواهد بود
ما هنوز در ایران مارکسیستی سراغ نداریم
مکرون گفت: من تصمیم گرفتهام که فرانسه، به تعهد تاریخی خود به صلح عادلانه و پایدار در خاورمیانه، کشور فلسطین را به رسمیت بشناسد.
او قول داد که در مجمع عمومی سازمان ملل در ماه سپتامبر، آنچه را که «بیانیه رسمی» نامید، ارائه دهد.
پ.ن:
بیایید ببینیم که آیا او به وعده خود عمل میکند یا خیر. اما حتی اگر این کار را انجام دهد، واضح است که این کار نه به خاطر مردم فلسطین، بلکه به خاطر کاهش رتبه و اعتبار زیر 30 % خودش خواهد بود.
در حال حاضر، 147 کشور از ۱۹۳ کشور عضو سازمان ملل، دولت فلسطین را به عنوان یک کشور مستقل، به رسمیت میشناسند.اگر فرانسه هم به رسمیت بشناسد، چیزی را حل نمی کند ، برای این عمل ، حکم اجرایی باید یافت.
مکرون زیر فشار شدید شهروندان عرب تبار و افکار مترقی خود است.و می خواهد با این طریق اعتبار خود را در داخل فرانسه و عرصه بین الملی افزایش دهد.
مکرون بهتر است جلوی صدور 2 % سلاح به اسراییل را بگیرد.
باید انتظار کشید و بازی مکرون را دید.
نظر شما دوستان؟
مکرون گفت:
من تصمیم گرفتهام که فرانسه، به تعهد تاریخی خود به صلح عادلانه و پایدار در خاورمیانه، کشور فلسطین را به رسمیت بشناسد.
او قول داد که در مجمع عمومی سازمان ملل در ماه سپتامبر، آنچه را که «بیانیه رسمی» نامید، ارائه دهد.
درد مکرون
نه درد خلق فلسطین
و
نه حتی درد سکنه فرانسه
بلکه چیز دیگری است.
فرانسه یکی از مهمترین کشورهای استعمارگر بوده است
حتی امریکا و کاندا
جزو مستعمرات انگلیس و فرانسه بوده اند.
به همین دلیل
بخش چشمگیری از سکنه فرانسه
اعراب و آفریقایی ها و مسلمانان اند
که
از سیاست دو پهلوی امپریالیسم اروپا
حال تهوع دارند:
۱
از زلنسکی همه جانبه حمایت می کنند تا از اندام سکنه اوکراین و روسیه
چنان و چندان خون بریزد که نای بر خاستن نداشته باشند و کشورشان به خرابات شام تبدیل شود و تجزیه و تسخیر شود.
۲
ولی چشم بر جنابات در خاوران خاور می بندند و حتی به تخریب و تجزیه کشورهای خاور مدد می رسانند و همه جانبه از اسرائیل و ارتجاع حمایت می کنند.
امپریایلسم فرانسه
در قطر
قبل از امریکا
پایگاه نظامی زده است.
هواپیماهای قطرستانی
لیبی مرفه و آزاد و آباد قذافی
را
بمباران کرده اند و به این روز انداخته اند.
مانور تئاترال مکرون
برای ربودن دل مسلمانان فرانسه و خاموش نگهداشتن آنان است و عوامفریبی بین المللی است.
چشم ها را باید شست
همه جانبه تر باید دید.
سلطنت طلبان
ضعیف ترین و پاسیوترین (منفعل ترین) و علاف ترین دار و دسته اوپوزیسیون عوامفریب و خودفریب و خودپرست اند.
مگرفقط سلطنت طلبانند که با صهیوینسم و امپریالیسم همکاری دارند
و
در خرابکاری ها و ترورها و تحریب ها و خبر چینی ها و شناسایی ها نقش فعال و حتی اساسی دارند؟
کسب و کار فرقه مریم و کومله و حککا و اشرار و غیره چیست؟
از «اسناد انترناسیونال اول»
... ما مىخواهیم طبقات را از بین ببریم. تنها وسیلۀ آن، داشتن قدرت سیاسى در دست پرولتاریاست. خوب، حالا ما باید با سیاست کارى نداشته باشیم؟ کلیهى طرفداران کناره گیرى از سیاست، خود را انقلابى مىخوانند. انقلاب، عالىترین عمل سیاسى است و هر کس که خواستار آنست، باید همچنین خواهان وسیلهاى باشد که انقلاب را تدارک مىبیند و کارگران را
به خاطر آن تربیت کرده و سعى مىکند که فردای انقلاب، دوباره فریب فاورها و پیاتها را نخورد. حالا فقط مسأله بر سر این است که کدام
سیاست؟ سیاست محض پرولترى
نه سیاست دنباله روى از بورژوازى....
#فردریش_انگلس
حواس پرت بیسواد نوچه حکمت (آذری) این پست را منتشر کرده است. ما آن یاوه را نقد مارکسیستی کرده ایم
این دعاوی مارکس و انگلس جوان را باید تحلیل مارکسیستی کرد.
ما اکنون فقط جمله اول را مورد تأمل شتایزده قرار می دهیم:
مارکس_و_انگلس
ﺗﺎﮐﻨﻮن همیشه انسانها ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻧﺎدرﺳﺘﯽ درﺑﺎرۀ ﺧﻮد، درﺑﺎرۀ ﺁن ﭼﻪ ﮐﻪ هستند و ﺁن ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﭘﺮداﺧﺘﻪاﻧﺪ.
توده
تاکنون
فرصت سر خاراندن حتی نداشنه است
چه رسد به کار فکری و و انتزاعی و عقیده سازی.
حتی در جامعه اشتراکی
عقاید را کاهنان و روحانیان که معابد را اداره می کردند و وسایل تولید و فراورده های تولیدی مازاد را حراست می کردند
از انجمه اتش همیشه روشن را پاس می داشتند
به فرمولبندی عقاید ناتورالستی مثلا مهر پرستی، آلت تناسلی پرستی، پستان پرستی ... می پرداختند
در جامعه طبقاتی مثلا برده داری
هم
ایده ئولوک های طبقات اجتماعی حاکمه مثلا ایده ئولوگ های اشرافیت برده دار
تدوین عقاید و ادیان را به عهده داشتند.
بعدها
مارکس و انگلس
اندکی مارکسیست خواهند شد و خواهند گفت:
شعور حاکم در هر جامعه را
شعور طبقا حاکمه آن جامعه تشکیل می دهد.
حدود ۸ هزار کودک و نوجوان ایرانی در شهر مشهد، واقع در شمالشرق کشور، گرد هم آمدند تا سرود فارسی «سلام فرمانده» را در ستایش امام دوازدهم شیعیان اجرا کنند.
سلام فرمانده تنها یک سرود نیست، بلکه پیامی است رمزآلود و عمیق که نوید ظهور، عدالت، و پایان سلطه ظلم را میدهد؛ پیامی که نشان میدهد جهان در آستانهی تحولی تاریخی و تمدنی قرار گرفته است.
این سرود، زبان نسلی است که منتظر پایان دروغ، تباهی و امپراتوریهای فاسد است؛ نسلی که با فریاد “سلام فرمانده”، خود را برای عصر جدیدی از حقطلبی جهانی آماده میکند.
منبع قدرت اسرائیل
چیزی مادی و عینی (اوبژکتیو) و مالی است
سکوت و سخن مردم
اما چیزی فکری و ذهنی (سوبژکتیو) و میلی است
منبع قدرت اسرائیل
اولیگارشی مالی ( مهمترین قشر بورزوازی امپریالیستی به قول دقیق للنین) است.
که پروردگار همه سران دول امپریالیستی از ترامپ تا مرتس و ماکرون و غیره است.
ادامه دارد.
، تئوری و تجربه ،، به عنوان جنبههای به هم پیوسته و تکامل دهنده یک فرآیند واحد هستند ، و نقش اساسی در دیالکتیک آن دو، از آن تجربه است و نه تئوری ..
پاسخحذفآره. در دیالک تیک تئوری و پراتیک نقش تعیین کننده از ان پراتیک است. بدون انیکه تئوری هیچ واره باشد. بدون تئوری جنبش انقلابی محال است (لنین)
پاسخحذف