۱۳۹۹ آذر ۱۲, چهارشنبه

مرداب (فروغ فرخزاد)


 
فروغ فرخزاد

 مرداب

 

شب سیاهی کرد و بیماری گرفت

دیده را طغیان بیداری گرفت 

 

دیده

 از 

دیدن

 نمی ماند، 

دریغ 

 

دیده 

پوشیدن 

نمی داند،

 دریغ 

 

رفت و در من مرگزاری کهنه یافت

هستی ام را انتظاری کهنه یافت 

 

آن بیابان دید و تنهائیم را

ماه و خورشید مقوائیم را 

 

چون جنینی پیر، با زهدان به جنگ

می درد دیوار زهدان را به چنگ 

 

زنده، اما حسرت زادن در او

مرده، اما میل جاندادن در او

 

خودپسند از درد «خود ناخواستن»

خفته از سودای بر پا خاستن 

 

خنده‌ام غمناکی بیهوده‌ای

ننگم از دلپاکی بیهوده‌ای

 

غربت سنگینم از دلدادگیم

شور تند مرگ در همخوابگیم 

 

نامده هرگز فرود از بام خویش

در فرازی شاهد اعدام خویش

 

کرم خاک و خاکش اما بویناک

بادبادکهاش در افلاک پاک 

 

ناشناس نیمۀ پنهانی اش

شرمگین چهره انسانی اش 

 

کوبکو در جستجوی جفت خویش

می دود، معتاد بوی جفت خویش 

 

جویدش گهگاه و ناباور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او 

 

هر دو در بیم و هراس از یکدگر

تلخکام و ناسپاس از یکدگر 

 

عشقشان، سودای محکومانه‌ای

وصلشان، رؤیای مشکوکانه‌ای

* *

آه، اگر راهی به دریائیم بود

از فرو رفتن چه پروائیم بود 

 

گر به مردابی ز جریان ماند آب

از سکون خویش، نقصان یابد آب 

 

جانش اقلیم تباهی‌ها شود

ژرفنایش گور ماهی‌ها شود 

 

آهوان، 

ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت‌ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به آبی‌رنگ دریاها روان

خفته بر گردونهٔ طغیان خویش

جاری از ابریشم جریان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه‌ها را می گشود

عطر بکر بوته‌ها را می ربود

بر فرازش، در نگاه هر حباب

انعکاس بیدریغ آفتاب،

خواب آن بیخواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر