۱۳۹۹ آذر ۲۵, سه‌شنبه

دودکش پاک کن کوچولو و بچه گربه!

 
چگونه بچه گربه را آموزش دهیم؟

 

 قصص دودکش پاک کن کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    روزی از روزها در شهر معرکه بر پا بود.

 

·    «نگاه کنید!»، مردم می گفتند.

·    «بچه گربه سپید عبدالله نشسته لب بام.»

 

·    چون خانه عبدالله بلندترین خانه در شهر است، بچه گربه هم بام آن را برای نشستن انتخاب کرده بود، تا از همه جای شهر دیده شود.

 

·    «گربه به این کوچکی چگونه آنجا رفته است؟»، حلیمه خاتون می پرسید.

 

·    «چگونگی آنجا رفتنش مهم نیست»، کشور می گفت.

·    «مهم این است که بچه گربه دیگر نمی تواند پائین بیاید.»

 

·    عبدالله دست هایش را به هم می مالید و می گفت:

 

·    «کاش یکی اینجا بود و می گفت که چطوری می توانم پائین بیاورم!»

 

·    «باید چاره ای اندیشید و کاری کرد!»، افندی که انسان مجرب و مصممی بود، گفت و بعد به شهرداری رفت و از آتش نشانی بلندترین نربادم شهر را با خود آورد.

 

·    بلندترین نردبام شهر هم بسیار کوتاه بود و افندی نتوانست بچه گربه را پائین بیاورد.

 

·    «حالا چه باید کرد؟»، مردم پرسیدند و چون هیچکس چاره ای نمی دانست، غیر از آه کشیدن کاری از دست شان بر نیامد.

 

·    «دودکش پاک کن کوچولو می تواند به ما کمک کند»، پسر بچه ای گفت و مردم به سراغ دودکش پاک کن کوچولو رفتند.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو ترانه می خواند که مردم از راه رسیدند.

 

·    «ترانه را بعد هم می توانم بخوانم»، دودکش پاک کن کوچولو با خود گفت.

 

·    آنگاه لبه دارش را بر سر گذاشت و همراه مردم از خانه بیرون آمد.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو از شکاف بام عبدالله بالا رفت و به بچه گربه را صدا زد:

·    «بیا!

·    بیا!»

 

·    بچه گربه یکی از چشمانش را بست و سرش گیج خورد.

 

·    اما چون بام خیلی صاف بود، دودکش پاک کن کوچولو هم نتوانست بالاتر برود و بچه گربه سپید را پائین بیاورد.

 

·    «این طوری نمی شود»، دودکش پاک کن کوچولو به مردم گفت.

 

·    آنگاه به لبه دارش نگاه کرد و اندیشید.

 

·    «پیدا کردم!»، دودکش پاک کن کوچولو ـ پس از تآمل و تفکر زیاد ـ به مردم گفت.

·    «اگر همه تان همکاری کنید می توانیم بچه گربه عبدالله را نجات دهیم!»

 

·    ما باید روی شانه یکدیگر بایستیم.

 

·    آنگاه شهردار و شورای شهر پائین ایستادند، چون آنها از همه چاقتر بودند.

 

·    ده مرد نسبتا چاق روی شانه های آنها ایستادند.

·    عبدالله هم جزو آنها بود.

 

·    بعد ده نفر دیگر که سبکتر بودند، روی شانه های آنها ایستادند و الی آخر.

 

·    هرم انسانی بلند و بلندتر شد.

 

·    گاهی هم تق و لق بود.

 

·    تعجب هم نداشت.

 

·    چون انسان ها معمولا روی زمین می ایستند و نه روی شانه یکی دیگر.

 

·    «بدبخت خواهیم شد!»، سلمه گفت و کفش پاشنه بلندش مثل میخی در شانه عبدالله فرو رفت.

 

·    اما کسی بدبخت نشد.

 

·    خدیجه از همه بالا رفت و خود را به رأس هرم رساند و دودکش پاک کن کوچولو روی شانه خدیجه ایستاد.

 

·    هرم واقعا هم آنقدر بلند بود که وقتی دودکش پاک کن کوچولو روی نوک پاهایش ایستاد، دستش به بچه گربه رسید.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو بچه گربه را بغل کرد و پائین آورد.

 

·    مردم هورا کشیدند، وقتی که دو باره روی پای خودشان ایستاده بودند.

 

·    «زنده باد دودکش پاک کن کوچولو!»، همه با هم شعار دادند.

 

·    بچه گربه هم از فرط شادی با مردم همصدا شد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر