۱۳۹۹ آذر ۱۴, جمعه

نامه رسان کوچولو و چرخریسک ها!


قصص نامه رسان کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    عصر هر روز در ساعت هفت، نامه رسان کوچولو صندوق های پستی را خالی می کند و نامه ها را به اداره پست می برد.

 

·    تاکنون مسئله خاصی پیش نیامده است.

 

·    عصر یکی از روزهای گرم بهار، صدای حزینی از صندوق پستی به گوشش رسید.

 

·    «کسی در صندوق هست؟»، نامه رسان کوچولو حیرت زده پرسید.

 

·    «پیپ»، صدا جواب داد و چرخریسکی از صندوق بیرون پرید.

 

·    «در صندوق پستی چکار می کنی؟»، نامه رسان کوچولو پرسید.

 

·    چرخریسک در جوابش چیز نامفهومی گفت.

 

·    «حتما می خواهد در صندوق پستی برای خود آشیانه بسازد»، نامه رسان کوچولو با خود گفت.

·    «آشیانه ساختن در درون صندوق پستی ممنوع است!»، نامه رسان کوچولو با صدای بلند به چرخریسک گفت.

 

·    چرخریسک ـ اما ـ محلش نگذاشت.

 

·    نامه رسان کوچولو تابلوئی به صندوق پستی چسباند و رویش نوشت:

·    «لطفا مزاحم نشوید، کسی در این صندوق لانه دارد!»

 

·    و این خبر تازه را با مردم در میان گذاشت.

 

·    «چه بهتر!»، آقا شیرزاد گفت.

·    «حتما صورت حساب زغال من در همین صندوق پستی است.

·    حالا که کسی این صندوق را باز نمی کند، من هم لازم نیست که پول زغال را پرداخت کنم.»

 

·    «من اما همین چند دقیقه قبل، نامه ای برای بهترین دوستم به این صندوق انداخته ام»، ننه پیلتن گفت.

 

·    «حالا از کجا می دانم که لباس من زیباتر از لباس دوستم است و یا نه؟»

 

·    حلیمه خاتون با چشم های غمزده اش لبخند زد و گفت:

·    «چرخریسک های کوچولو زیبا هستند.

·    اما متأسفانه نامه مربوط به حقوق بازنشستگی من در همین صندوق پستی است.

·    حالا بدون دریافت حقوقم چگونه می توانم زندگی کنم؟»

 

·    کسی نمی دانست که چه باید کرد.

 

·    آنها با ترحم به حلیمه خاتون نگاه کردند و ساکت ماندند.

 

·    نامه رسان کوچولو کلاهش را زیر صندوق پستی گذاشت و گفت:

·    «لطفا نامه های تان را به جای صندوق در کلاه باندازید!»

 

·    بعد که هوا تاریک شد، مردم ـ همه ـ به خانه رفتند.

 

·    در راه خانه ـ اما ـ فکری به خاطر نامه رسان کوچولو خطور کرد.

 

·    او با سرعت خود را به صندوق پستی رساند.

 

·    کفش پای چپش را بیرون آورد و در کنار کلاهش گذاشت.

 

·    «برای حلیمه خاتون!»، روی کاغذی نوشت و به کفشش چسباند و خودش سکه ای در کفش انداخت.

 

·    صبح روز بعد، در کفش آنقدر پول جمع شده بود که او توانست آش نخود با گوشت بپزد.

 

·    کفش در روزهای بعد هم ـ هرگز ـ خالی نبود.

 

·    چرخریسک ها روی بیضه ها می نشستند و بچه های شان بزرگ و بزرگتر می شدند.

 

·    «آیا امروز بیرون می پرند؟»، مردم از یکدیگر می پرسیدند.

 

·    کسی از جایش جنب نمی خورد.

 

·    آنها بی صبرانه ایستاده بودند و منتظر بیرون پریدن جوجه های چرخریسک بودند.

 

·    گربه قربانعلی هم چند بار سری به آنجا زد.

 

·    گربه قربانعلی ـ اما ـ نیت دیگری داشت و از چشمانش نیتش را می شد خواند.

 

·    بالاخره در یک بعد از ظهر آفتابی، پنج جوجه چرخریسک کوچولو لانه را ترک گفتند.

 

·    «هورا!»، مردم بکصدا گفتند.

·    و چنان مفتخر بودند که انگار بچه های خودشان بودند.

 

·    نامه رسان کوچولو کلاهش را برداشت و بر سر گذاشت.

 

·    بعد کفشش را پوشید و همه چیز دوباره مثل سابق گشت.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر