۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (21)

اثری از

گاف نون

قصه ای دریافتی


·        مستان ـ گربه سپید و سیاه ـ با بچه هایش از پله های اتاق در ضلع جنوبی حیاط پایین آمد و رو به انه کرد و میو میو سر داد.

·        انه غر زد:
·        «هنوز نیامده.
·        برو، یک ساعت دیگر بیا به هنگام شام.»

·        گربه ولی گرسنه بود.
·        به غذا احتیاج داشت.
·        برای اینکه بچه هایش هنوز شیرخواره بودند.

·        پا شدم.

·        خجه پرسید:
·        «کجا می روی، پینوتیو؟»

·        چشمکی زدم تا حالی اش کنم که قصد انجام کار ممنوعی دارم.
·        خجه لبخند زد.
·        از خودم اندکی خوشم آمد.

·        سرم را به زیر انداختم، در نهایت معصومیت از پله ها بالا رفتم و وارد پستوی خانه در ضلع شمالی حیاط شدم.
·        سنگ بزرگ را از روی در خمره قورمه برداشتم، درش را باز کردم و تکه ای چربی کندم و بیرون آمدم.

·        حیرت زده دیدم که مستان با بچه هایش در پایین پله های منتظرم هستند.

·        با خود گفتم:
·        «عجب تیزهوش است، این مستان!»

·        چربی گوشت را گذاشتم روی پله و به نزد خجه برگشتم تا ببینیم پتزه تینو کسی را پیدا می کند که تکه ای از او باشد.

·        انه بدون اینکه به روی خود آورد، زیر لب زمزمه کرد:
·        «تنش از سنگ است، ولی دلش نرم است و مملو از مهر نسبت به هر چه که هست.»

·        با خود گفتم:
·        «در این خانه، از بنی آدم تا بنی گربه، همه علم غیب دارند.
·        به اشارات نظر حل معما همی کنند.»

·        خجه خوشحال بود، ولی اندکی دستپاچه بود.
·        ظاهرا نمی خواست که زمان بی من بگذرد.  

·        با تحکم خاصی گفت:
·        «بیا بنشین.
·        وقت تنگ است.»

·        از لحن خودمانی اش لذت بردم.

·        نشستم و با خود اندیشیدم:
·        «چه نعمت بی بدیلی است، داشتن دوستی از این دست.»

·        «خوب. بگو ببینیم، دیگران به پتزه تینو چه جوابی می دادند؟»
·        گفتم.

·        «همه بدون استثناء در جوابش می گفتند:
·        «اگر تکه ای از ما کم بود، ما دیگر نمی توانستیم،  ما باشیم

·        خجه از طرز فرمولبندی سخن خویش غافلگیر شده بود.
·        احساس کردم که غرق لذتی غیرقابل تصور است.

·        گاهی حضور حریفی، قوای خفته ای را در اندرون آدم بیدار می کند و آدمی را به انجام کارهای مادی و فکری عجیبی قادر می سازد.
·         
·        به همین دلیل شاعر از زبان عشق می گوید:
 


من همی کندم، نه تیشه، کوه را
عشق، شیرین می کند اندوه را

·        خجه تار تفکراتم را پاره کرد و ادامه داد:
·        «روزی عابدی را در غاری غرق در اندیشه دید و از او هم پرسید:
·        «من تکه ای از تو نبوده ام؟»

·        عابد در جوابش گفت:
·        «اگر تکه ای از من کم بود، چگونه می توانستم در غاری بنشینم، عبادت کنم و مهمتر از آن، بیندیشم؟»

·         پتزه تینو دیگر به تنگ آمده بود.

·        گفت:
·        «اما من باید تکه ای از چیزی بوده باشم.
·        اینطور نیست؟»

·        عابد اما نه عابدی معمولی، بلکه عابدی اندیشنده بود و گفت:
·        «پس برو جزیرهً وام.»

·        دوستان پتزه تینو  برایش قایقی تدارک دیدند و پتزه تینو  همان شب به راه افتاد.
·        وقتی خیس و خسته به جزیرهً وام رسید، از حیرت دهنش باز ماند.
·        جزیره سراسر از سنگ بود.
·        نه درختی در آنجا بود، نه پرنده ای و بدتر از همه نه انسانی.

·        پتزه تینو  از سنگ و صخره بالا رفت و پایین آمد.
·        پایین آمد و بالا رفت.
·        تا اینکه بالاخره از خستگی زمین خورد و پرت شد ته دره. 
·        به هوش که آمد، دید که خودش به هزاران تکه تقسیم شده است.

·        پتزه تینو فهمید که خودش نیز علیرغم کوچکی از تکه های بیشماری تشکیل شده است.
·        به ترفند عابد اندیشنده پی برد.

·        عابد اندیشنده خواسته بود که پتزه تینو خود شخصا به پرسش خود، پاسخ بیابد و پتزه تینو اکنون پاسخ پرسش خود را یافته بود.

·        پا شد و با دقت و بصیرت تمام، همهً تکه های خود را جمع کرد و به قایق برگشت.

·        در تمام طول شب، پارو زد.
·        دوستانش در ساحل، چشم براهش بودند. 
·        آنها را که دید، از دور فریاد زد:
·        «یافتم.
·        من منم.»

·        خجه کتاب را بست، چشمکی از رضایت خاطر زد و گل لبخندی بر لبانش شکفت.
·        و من به اندیشه فرو شدم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر