۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (20)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        «پتزه تینو؟!»
·        حیرت زده پرسیدم.

·        «آره.»
·        خجه گفت.
·        «چطور مگر؟»

·        «پتزه تینو، یک کلمهً ایتالیائی است.»
·        ذوق زده گفتم.
·        ضمنا می خواستم خودی نشان داده باشم.
·        تا خجه فکر نکند که خر هستم و از هیچ چیز خبر ندارم.

·        خجه ولی از آن بیدها نبود که به این بادها بلرزد.
·        با خونسردی تمام گفت:
·        «آره.
·        می دانم.»

·        وقتی دیدم که تیرم به هدف نخورده، تلاش تازه ای به خرج دادم.
·        « پتزه تینو یعنی تکه کوچولو.»  

·        خجه دوباره با بی اعتنائی قبلی اش گفت:
·        «آره.
·        می دانم.»

·        چه می توانستم، بکنم.

·        انه از اینکه من می توانم دوست دیگری غیر از بزغاله داشته باشم، شدیدا خوشحال بود.
·        دوباره رفته بود و از صندوق بزرگ همیشه قفلش آب نبات آورده بود.
·        در آب نبات ها عسل بود و به همین دلیل هم اسم شان، عسلی بود.

·        انه ولی سواد نداشت و نمی دانست، عسل یعنی چی.
·        ولی اسم آب نبات ها را طوطی وار حفظ کرده بود.

·        «خجه.
·        تکه کوچولو چه می کند در این قصه؟»
·        انه کنجکاوانه پرسید.

·        «تکه کوچولو مادر و پدرش را جست و جو می کند.»
·        خجه جواب داد.

·        خیلی کنجکاو شدم.
·        چون خود منهم در جست و جوی پدرم هستم.
·        البته حالا داداش و انه هم برای من مثل پدر و مادر اند.
·        به من اینجا در عقاب آباد بد نمی گذرد.

·        «مگر مادر و پدرش را گم کرده؟»
·        انه با لحنی سرشته به اندوه پرسید.

·        «نه.»
·        خجه خندید.
·        «پتزه تینو فکر می کند که خودش را مادر و پدرش گم کرده اند.»

·        زدیم زیر خنده.
·        اگرچه برای من خنده دار هم نبود.
·        ولی وقتی جمع آدم جور باشد و دل آدم مملو از شور، خنده مثل گلی خود رو، بر روی لبان آدم می روید.
·        آدم در این جور مواقع، فقط منتظر بهانه است.

·        شکمی از عزای خنده در آوردیم.

·        «پتزه تینو شب و روزبا خود می گوید:
·        «من باید تکه ای از چیز بزرگتری بوده باشم که مرا گم کرده است.»
·        خجه گفت.
·         
·        «خوب.
·         شاید هم گم شده است.»
·        انه گفت.

·        صدای خنده ی ما، ننه را از خرپشته بیرون کشیده بود.
·        به بهانه رفتن به مستراح، بیرون آمده بود و زیر چشمی نگاه مان می کرد و لبخند می زد.
·        لبخندش شبیه لبخند داداش بود.

·        «ننه.»
·        با صدای بلند گفتم.
·        «نمی خواهی پیش ما بنشینی و به قصه همولایتی من گوش کنی؟»
  
·        «نه.
·        من کار دارم.»
·        ننه گفت.

·        خجه خم شد و در گوشی به من گفت:
·        «اصرار نکن.
·        از انه می ترسد.»
·         
·        می خواستم تئوری نقی را راجع به رئیس خانه بگویم.
·        ولی نگفتم.
·        چون بعضی چیزها را نباید همه جا و به همه کس گفت.

·        « پتزه تینو خیال می کند که گمش کرده اند.
·        فکر می کند که چیزهای کوچولو حتما باید تکه ای از چیزهای بزرگتر باشند.
·        به همین دلیل، به هر چیز بزرگتر که می رسد، فوری می پرسد:
·         من تکه ای از تو نبوده ام؟»
·        خجه با شیرین زبانی و رو داری توضیح داد.

·        انه هم کیف می کرد.
·        انه بچه های با هوش و با سواد را دوست می دارد.

·        دلش خیلی می خواست که بچه هایش به جای کارگری، معلم بشوند.
·        داداش ولی از کار دولتی خوشش نمی آمد.
·        داداش بر آن است که بنی آدم باید نان سفره اش را با عرق جبینش و یا با زور بازویش در آورد.

·        بنظر داداش و نه فقط داداش، کارمندان دولتی همه از دم مشتی مفتخورند.

·        این بدان معنی است که کار فکری را اصلا کار حساب نمی کنند.

·        با خود گفتم، طنز روزگار را باش:
·        طبقه حاکمه کار جسمی و یا مادی را تحقیر می کند و از عناوین کسانی که با زور بازو و یا با عرق جبین نان سفره خود را در می آورند، فحش واژه می سازد.
·        مثلا کنیز و کلفت و عمله و حمال و غیره را.

·        داداش و زحمتکشان دیگر هم در عوض، ورق را برمی گردانند و اعضای طبقه حاکمه را که زمام امور فکری و فرهنگی و اداری و اقتصادی و سیاسی و غیره را در دست دارند، انگل و مفتخور محسوب می دارند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر