درنگی
از
میم حجری
یادگار دل ما مژده آزادی انسان است.
"یادگار"
(کلن – خرداد ۱۴۰۰)
هرگز از مرگ نترسیدم من
مگر امروز که لرزید دلم
داشتم با کیوان
درد دل میکردم
یادم آمد ناگاه
آخرین مانده آن جمع پریشانم، آه،
چه کسی خوابِ تو را خواهد دید؟
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟
چشم خندانش برقی زد:
«سایه جان ما هستیم
ما صدای سخن عشقیم
یادگار دل ما مژده آزادی انسان است.»
معنی تحت اللفظی:
من هرگز از مرگ نترسیده بودم.
امروز اما استثنائا از ترس مرگ، لرزه بر اندامم افتاد
ضمن درد دل با کیوان، ناگهان فهمیدم که همه دوستانم رفته اند و من آخرین آنان هستم.
سؤال آزارنده این است
که کسی اصلا مرا در خواب خواهد دید و کسی اصلا از من حرفی خواهد زد؟
کیوان به خنده گفت:
هراسی نیست.
ما نامیرا هستیم.
برای اینکه ما صدای سخن عشقیم و یادگار دل ما مژده آزادی انسان است.
۱
هرگز از مرگ نترسیدم من
مگر امروز که لرزید دلم
داشتم با کیوان
درد دل میکردم
یادم آمد ناگاه
آخرین مانده آن جمع پریشانم، آه،
این ادعای سایه که «هرگز از مرگ نترسیده ام»، به چه معنی است؟
اگر مذهبی جماعت احیانا و یک در یک میلیون از مرگ ترسی ندارند، به دلیل اعتقاد به عالم ارواح است.
به دلیل اعتقاد به دوئالیسم جسم و روح است.
به دلیل اعتقاد به ابدیت روح است.
ولی سایه که مذهبی نبوده است.
سایه مذهبی نبوده است.
ولی عارف بوده است.
مرگ در عرفان
مرکزی ترین و مهمترین مفهوم است.
مرگ در عرفان
ایدئآلیزه می شود.
مرگ در عرفان
به مقام موتور محرکه توسعه و تکامل به طور کلی ارتقا داده می شود:
مولانا
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
مولانا
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مَگری و مگو: «دریغ دریغ»
به یوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو: «فراق فراق»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو: «وداع وداع»
که گور پردهٔ جمعیت جنان باشد
فُروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نَرُست؟!
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!
کدام دلو فرورفت و پُر برون نامد؟!
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که هایهوی تو در جوّ لامکان باشد
پایان
عرفان را می توان نماینده نیهلیسم (پوچی گرایی) محسوب داشت.
مفهوم مرگ در شعر مولانا
باید مستقلا مورد تحلیل مارکسیستی قرار گیرد.
همه دار و دسته های چپ در ایران از حزب توده تا فدائیان و مجاهدین و دیمدام و لیملام و غیره
تمایلات عرفانی داشته اند و دارند.
از این بابت فرقی با اجامر فئودالیسم و فوندامنتالیسم اسلامی ندارند.
هیچکدام از این جریانات به اصطلاح سیاسی
کمترین خبری از الفیای مارکسیسم
و
کمترین اعتنا و علاقه ای به مارکسیسم
ندارند.
این جماعت از مارکسیسم کذایی
سوء استفاده تبلیغاتی کرده اند.
صحت خرافات خود را با نشخوار آیاتی از مارکس و لنین اثبات کرده اند.
مارکسیسم
برای این جریانات،
چیزی تجملی بوده است.
این جریانات با مارکسیسم پوز داده اند و خالی بسته اند و باد در غبغب انداخته اند.
و گرنه توده و پرولتاریا از مرگ عمیقا ترس و نفرت دارند.
ادامه دارد.