۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (49)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        انه ـ انگار ـ از قضیه دکتر و دختر مطلع است و می خواهد به من بفهماند که خر نیست.
         
·        انه اما با این جمله خودش را لو می دهد و من رو دستش می زنم و می پرسم:
·        «از کجا میدانی که عثمان زودتر از من به خانه آمده است؟»
        
·        می دانم که انه اجازه ندارد، به خانهً آنها برود وگرنه داداش کلی داد و بیداد راه می اندازد و حتی ممکن است به مادر مرحومش هم فحش دهد.
        
·        فحش دادن به مادر انه بدترین عذابی است که می توان به او داد.
·        داداش مادر زنش را خیلی دوست دارد.
·        ولی اگر خیلی خشمگین باشد، ممکن است به او هم فحش دهد.
         
·        انه دست از سرم برمی دارد و یواشکی می گوید که زیپ دهنم را بکشم و به داداش چیزی نگویم.
       
·        من قیافهً اخمو به خود می گیرم و غیرمستقیم به او حالی می کنم که دلم نمی خواهد یکبار دیگر در حوالی خانهً عثمان ببینمش.

·        همه اعضای طایفه عثمان زنباز و عیاشند.

·        داداش از باغ می آید.
·        بزغاله و گوسفندها را به همراه آورده است.
·         
·        دلم برای بزغاله خیلی تنگ شده است.
·         
·        پیشانی ام را به پیشانی اش می چسبانم و پوزه اش را می بوسم.

·        داداش وضو می گیرد و شروع به خواندن قرآن می کند.

·        کنارش گوشهً حیاط می نشینم و به دیوار کاهگلی حیاط تکیه می دهم.

·        تنها متکای موجود در حیاط پشت داداش قرار دارد.

·        زیر چشمی نگاهم می کند.
·        انه که نیست، می پرسد:
·        «چه خبر؟»

·        «هیچی! یک میلیون آدم آمده بودند تا شوهر دادن دختر حسنعلی را به دکتر تماشا کنند.»
·        با بی اعتمادی خاصی می گویم. 

·        می خواهم واکنشش را بررسی کنم.

·        داداش آه می کشد و می گوید:
·        «خدا یک همچو ازدواجی را نصیب ابن ملجم هم نکند.»

·        می پرسم:
·        «چرا؟ مگر چی شده بود؟»

·        «دختر حسنعلی حتما رفته مطب دکتر برای سوزن زدن.
·        او هم حتما دست به پر و پاچه اش زده.
·        خوب جوان است، دیگر.
·        چه کند، خوشش آمده و دعوت به خانه کرده تا دور از چشم زن دکتر ...»

·        داداش حرفش را قطع می کند.

·        «بزاز چلقوز امروز خیلی به دست و پا افتاده بود.
·        ظاهرا او دکتر را غافلگیر کرده و همه مردم شهر را خبر کرده است.»
·        می گویم.

·        «بزاز، پفیوزی بیش نیست.
·        از حسودی به دکتر حتما دارد دق می کند.
·        دختر حسنعلی احتمالا محلش نگذاشته و او دنبال بهانه می گشته که با یک تیر دو نشان بزند.»

·        «دو نشان؟»
·        می پرسم و با کنجکاوی منتظر جواب می مانم.

·        داداش خیلی عصبانی است.

·        نه چای می خورد، نه چپق می کشد و نه حتی می تواند با خیال راحت قرآن بخواند.

·        «آره دو نشان با یک تیر!
·        از یک طرف می خواهد از دختره انتقام بگیرد و از طرف دیگر می خواهد آبروی حسنعلی را بریزد و از عقاب آباد  فراری اش دهد و خانه اش را به چندر غازی تصاحب کند.
·        پفیوز بی شرف.
·        زن و دختر خود دیوثش جنده اند و حالا افتاده به باصطلاح حفظ آبروی انسان های شریفی که مجبورند برای درآوردن خرج زندگی خانواده شان، آوارهً تهران شوند و دختر بیچاره خود را تنها بگذارند. 

·        رمالان دوست نما بدتر از دشمنان خونخوار آدمی اند.
·        یادت باشد.
·        فریب ظاهر اینها را نخور.
·        اینها برای چندرغازی مادر و خواهرشان را هم می فروشند.
·        حسنعلی بدبخت.
·        چه کار می تواند بکند، حالا.
·        یا باید دست به انتحار بزند و یا دار و ندارش را مفت و مجانی بفروشد و آوارهً ولایت غربت شود.»
·        داداش می گوید و دست در جیب کتش می کند تا دستمالش را در آورد و اشکش را خشک کند.

·        «دکتر که یک زن داشت، هر روز کتکش می زد.
·        حالا که دو تا زن دارد، خدا می داند، چه بلائی سر آنها خواهد آورد.»
·        می گویم، تا موضوع را عوض کنم.

·        «دکتر فردا دختر حسنعلی را طلاق می دهد.
·        مهریه اش چندرغازی بیش نیست.»
·        داداش می گوید و پا می شود و از خانه بیرون می رود و من نمی دانم کجا می رود.

·        یک هفته بعد حسنعلی از تهران به عقاب آباد می آید.

·        انگار سایه ای از خویشتن خویش است.
·         سرافکنده، شرمگین، خرد و خراب.
·         
·        هرازگاهی در خیابان می بینمش.

·        دلم می خواهد مثل بزغاله ام بغلش کنم، پیشانی ام را روی پیشانی اش بگذارم و زار بزنم.

·        می خواهم ابراز همدردی کنم.

·         می خواهم در اندوهش شریک باشم.

·        چه انسان شریفی است.

·        ولی این کردوکارها  فقط در عالم خیال امکان پذیرند و نه در عالم رئال.
·        حتی نمی توانم سلامش دهم. 

·        وقتی می بینمش نگاه اندوهگینم را به زمین می دوزم و شرم زده از کنارش می گذرم.
·        احساس می کنم، که نه آبروی او، بلکه آبروی من است که برباد رفته است.

·        حسنعلی دار و ندارش را در فرصت کوتاهی می فروشد.

·        دختر مطلقه اش را بر می دارد و راهی تهران می شود.

·        در تهران کسی او را نمی شناسد.

·        می تواند مثل همهً آدم ها در خیابان ها سربلند راه برود.

·        خانه اش را بزاز خریده است.

·        بزاز حالا دو خانه دارد و یک زن.

·        پسرانش نیز بسان خودش پفیوزند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر