۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۱۵)


اثری از
گاف نون
قصه دریافتی

نقی از کوچه که آمد، یکراست رفت به خرپشته.
خرپشته در سمت شمالی حیاط قرار داشت.

خیلی کنجکاو شدم.
دلم می خواست بدانم برای چی رفته خرپشته.

«داداش؟»
پرسیدم.

داداش داشت دو باره قرآن کریم را بی سر و صدا می خواند.

«چی می خواهی بگی؟»
پرسید.
ولی قرآن را نبست و به خواندن ادامه داد.
تند تند ورق می زد و می خواند.

«نقی برای چی رفت به خرپشته؟»
پرسیدم.

«ننه را هنوز ندیده ای؟»
داداش با تعجب پرسید و نگاهی سرزنش آمیز به انه انداخت.

«ننه کیه؟»
پرسیدم.

«ننه، مادر من است.
در خرپشته زندگی می کند.
نقی هم شب ها همانجا می خوابد.»

داداش گفت.

پا شدم.
از پله های خرپشته پایین رفتم.

ننه را برای اولین بار دیدم.
پیر زنی خمیده قامت بود با دهانی تقریبا بی دندان.

«ها.
پینوتیو، چه خوب که به دیدن من آمدی.»

ننه گفت.

«تو از کجا اسم مرا می دانی، ننه؟»
پرسیدم.

ننه بغلم کرد.

حس خوشایندی در دلم جوشید.

«پس مادر بزرگ هم دارم.»
با مسرت و شادی به خود گفتم.

نقی فرصت پاسخ به ننه نداد و با پر رویی گفت:
«ننه از همه چی خبر دارد.
رئیس اصلی خانه، نه انه و نه داداش، بلکه ننه است.
ننه همه چیز را تحت کنترل دارد.
همه چیز را.
از خرد تا کلان.»


ننه لبخند ملیحی بر لب داشت که مرا به یاد لبخند داداش می انداخت.

بغل ننه دراز کشیدم و سرم را روی متکایی گذاشتم که ننه بدان تکیه می کرد.
خسته بودم.

ننه پا شد و از تاقچه خرپشته آب نباتی برایم آورد.

«نقی همه حوادث کوچه و خیابان را به من می گوید.
نقی چشم و گوش من است.»


چشمکی به نقی زد و من از چشمک ننه خیلی خوشم آمد.

آب نبات را خوردم و سر حال آمدم.

«ممنون از آب نبات، ننه.
بعد باز هم به ات سر می زنم.
اگر چیزی خواستی، خبرم کن.»


پا شدم.
دلم می خواست بدانم،  قصه های کتاب کریم از چه قماشند.

«هنوز تمامش نکرده ای؟»
بی تابانه پرسیدم.

«چی را؟»
داداش با مهربانی پرسید.

انه داشت شلوار پاره نقی را وصله می دوخت.
زیر چشمی نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.
کسب و کارش همیشه همین بود.
تحت نظر داشتن چیزها در نهایت سکوت.

«منظورم همین کتاب قصه های کریم بود.»
گفتم.

«من قرآن کریم را از حفظم.
شاید هزار بار خوانده ام.»

داداش گفت.

سؤالات من داداش را به تفکر می انداخت.
خودش هم مطمئنا نمی دانست که کتاب کهنه را چند بار خوانده است.

«حوصله ات سر نمی رود؟
هر قصه را می توان یک بار و یا دو بار خواند و نه هزار بار.
وقت گرانبها را نباید هدر داد.
قحط کتاب که نیست.
اگر من سواد داشتم، هر روز یک کتاب می خواندم.
رفتم کتابخانه شیخ محمد.
صدها کتاب در آنجا بود.»




کله سنگی ام بسان ساعت دیواری پر های و هوی مسجد جامع، تق تق کنان کار می کرد و اندیشه می ساخت.
بعد اندیشه ها سؤال می شدند و بر زبانم می ریختند.

«برای خودم که نمی خوانم.»
داداش گفت.
«البته خودم هم حتما اجری می برم.»

خنده ام گرفت.

«خیلی خوب است.
لب از لب برنمی دارد و می گوید، برای خودش نمی خواند.»


داداش از اینکه سؤال پیچش می کردم، کیف می کرد.

«بلند بلند هم بخوانم، فرقی نمی کند.
آن که باید بشنود، می شنود.
حتی افکار ما را می خواند.»

داداش گفت.

«کی باید بشنود؟»
با حیرت پرسیدم.

«باری تعالی.»
داداش گفت.

«باری تعالی دیگر کیست؟»
اولین بار بود که اسمش را می شنیدم.

«باری تعالی اسم دیگر خدا ست.»
داداش با فروتنی همیشگی اش گفت.

«از این خدا هم سر در نمی آورم.
از هیچ چیز سیری نمی گیرد.
خودش هیچ جا نیست و ضمنا همه جا هست.
به همین دلیل هزاران خانه دارد و هزاران اسم.
حالا گذشته از اینهاُ خدا قصه های خودش را برای چی می خواهد هزاران بار بشنود؟»



انه سفره را انداخت و با اخم و تخم گفت:
«برو به نقی بگو که بیاید و شام ننه را ببرد.»

سؤالاتم بی جواب ماندند.
پا شدم و با بی حوصلگی به راه افتادم.

می شنیدم که انه پشت سرم به داداش می گفت:
«نگفتم، این از ا جنه است.
بنی آدم که اینهمه سؤال نمی کند.»


داداش گفت:
«اولا پرسیدن ننگ نیست.
خیلی هم خوب است.
دانش هم یعنی همین یاد گرفتن از طریق پرسیدن.
اینکه هنوز مدرسه نرفته تا خواندن بلد باشد و خودش مستقلا به کسب دانش بپردازد.
اگر هم از اجنه باشد، از اجنه خوب است و نه بد.
تو نگران نباش.

اما تو هم بیراه نمیگویی.
پینوتیو خود مرا هم به تفکر برمی انگیزد.»

ادامه دارد.

۲ نظر:

  1. متشکرم زیرامراآگاه باین نکته کردید کهاز راه پرسیدن میشود معلومات کسب کرد

    پاسخحذف
  2. ما از ناهید سپاسگزاریم که یگانه اختر روشنایی بخش در آسمان تار ما ست و برایش سلامت و سعادت آرزو می کنیم

    پاسخحذف