عبید زاکانی
(۷۰۱ ـ ۷۷۲ ه. ق.)
درنگی
از
میم حجری
شیخی به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل
بگفتا:
شیخا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس شیخ به عبا و عمامه شد و دیگ، سمت دروازه پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را، خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو!
در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده، بالای دیگ برسید.
دیگ آش، نیمه یافت.
پس آشپز را بگفت:
دست نگاهدار، که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت:
از چه روی، ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت:
قصاب بدیدم به بازار که گوسپند، تازه ذبح بکرده، سر به کناری نهاده بود.
چون ز سر بگذشتم، حیوان به ناله و اشک شد که قصاب، آب نداده، هلاکم نمود...
هم از این روی، حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار ز کار بگذشته، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را
و
بگفتا:
خمس آش به امام دهید،
حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را
که
خمس دهی، حلال شود، به ز آن است که کل آن حرام شود!
پس آشپز، دیگ ز شیخ بستاند و آش اندر بکرد!
خلق، شادمان شده، شیخ را درود گفته، صلوات بفرستادند.
خشتمال، که ترش روی، حکایت بدید و بشنید،
شیخ را جلو گرفته،
بگفتا:
این چه داستان بود که کردی؟
چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید، ای فریبکار؟
شیخ بگفت:
مهم شله است که به دیگ شد!
الباقی نه گناه من است،
که
خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری
پایان
عبید زاکانی
به ظاهر اهل انتقاد است
ولی فقط به ظاهر.
پشت این ظاهر انتقادی عبید زاکانی
توده ستیزی عمیقا ارتجاعی عبید زاکانی خرناسه می کشد.
در این حکایت او
هم
توده متهم به خریت می شود و تحقیر و تخریب می شود
و
نه
شیخ
که
بلندگوی ایده ئولوژیکی طبقه حاکمه است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر