۱۴۰۱ خرداد ۱۹, پنجشنبه

در سوگ سوسیالیسم

Ist möglicherweise ein Bild von 2 Personen, Personen, die stehen, Feuer und außen
 
هوشنگ ابتهاج
(سایه)

شبی رسید 
که 
در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید

در آستان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید

هزار سال ز من دور شد ستاره ی صبح
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید

دریغ جان فرورفتگان این دریا
که رفت در سر سودای صید مروارید

نبود در صدفی آن گهر که می جستیم
صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید

ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید

سیاه دستی آن ساقی منافق بین
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید

سزا ست گر برود رود خون ز سینه ی دوست
که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید

چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید

کجا ست آن که دگر ره صلای عشق زند
که جان ما ست گروگان آن نوا و نوید

بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است
به جادویی نتوان کشت آتش جاوید

روان سایه که ایینه دار خورشید است
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر