۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (44)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی


·        ظهر که از مدرسه به خانه برمی گردم، نه از انه خبری هست و نه از داداش.

·        خانه در اشغال مطلق زنان همسایه است.

·        سلیمه خالا با انگشت های چاق و چله اش، از شیشه ای زرد آلوئی در می آورد و در دهنم می گذارد و شروع می کند به لیس زدن انگشتانش.

·        اولین بار است که یک همچو زردآلوی شیرین تر از عسل می خورم.

·        شیشه زردآلو، نمی تواند مال ما باشد.

·        به اتاق کوچک راهم نمی دهند.

·        حلیمه خاتون از اتاق کوچک بیرون می آید.
·        زنی بیگانه را  تا دم در بدرقه می کند.

·        صدای جیغ و ویغ نوزادی از اتاق کوچک به گوش می رسد.

·        حلیمه خاتون می گوید:
·        «خدا یک داداش کوچولو برایت داده، پینوتیو!»

·        من فقط گیج و مات نگاهش می کنم.

·        نمی دانستم خدا داداش هم به بچه ها می دهد.

·        من که داداشی آرزو نکرده بودم.

·        همین سه تا برادر کذائی برایم کافی اند.

·        از این سه برادر، فقط نقی را می شناسم.

·        با ممی و ولی حتی سه کلمه حرف نزده ام.

·        خدا هم مسخره کرده خودش را.

·        بهتر نبود، اول بپرسید و بعد داداش بدهد.

·        خدا را هنوز ندیده ام.

·         فقط می دانم که موجود عجیب و غریبی است که همه جا هست و هیچ جا نیست.

·        شاید به همین دلیل است که چندین هزار خانه دارد، که مسجد نامیده می شوند.

·        راستش از خدا دل خوشی ندارم.

·        مادر بزرگ  و پدر بزرگ انسان های خاکی را که به حرفش گوش نداده بودند، لخت و پا برهنه از بهشت بیرون انداخته است.

·        به این می گویند، قساوت و بی رحمی مطلق.

·        گوش نکردن به حرفش همان و آوارگی و دربدری و بیچارگی مادام العمر، همان.

·        این که هنوز چیزی نیست.

·        خدا ضمنا به شیطان رجیم اجازه داده که پاهایش را به هم بمالد و هر چقدر دلش خواست، تولید مثل کند تا بتوانند انسان ها را وسوسه کنند و گمراه سازند و او بعد، همه را به جلاد جهنم بسپارد تا هر روز هفتاد بار بسوانندشان.

·        داداش گفته که حوا و آدم اجازه نداشتند، گندم بخورند.

·        شیطان در هیئت ماری حوا را که ناقص العقل بوده، فریب داده است.
·        حوا هم آدم را فریب داده.
·        بعد هر دو با هم گندم خورده اند و به این روز افتاده اند.

·        من که به این قصه ها باور نمی کنم.

·        حوا و آدم هر چه باشند، خر که نبوده اند تا گندم و جو بخورند.

·        گندم و جو اصلا خوردنی نیستند.

·        گندم و جو را تازه اگر آردش کنند و بعد خمیر کنند و به شکل نان در بیاورند، می توان با پنیر و یا قورمه لقمه ای ساخت و به هر مصیبتی قورت داد.

·        نان بیات هم که اصلا قابل خوردن نیست.

·        حالا ادعا می کنند که حوا و آدم گندم و جو خورده اند.

·        کرد و کار خدا در هر صورت حساب و کتاب ندارد.

·        دست بردار هم نیست.

·        هر کس که خطائی مرتکب شود، بلافاصله روانهً جهنم می کند، هر روز هفتاد بار در آتش جهنم می اندازد تا خاکستر شود، بعد دوباره زنده اش می کند تا دو باره بسوزاند و یا به جای سوزاندان، کله معلق در چاه های عفن و بدبو آویزان کند و یا به میرغضبان بیرحم فرمان دهد که با نیزه های آتشین به جانش بیفتند و سیر دل شکنجه اش  کنند.



·        تک و توک کسانی که وسوسه نشده اند، باید مانند بند بازی از روی ریسمانی باریکتر از مو بگذرند و اگر شانس آوردند و در آتش دوزخ نیفتادند، به باغی بنام بهشت برسند که برای آنها چادر زده اند.

·        متکاهای تر و تمیز گذاشته اند و حوریان باکره و غلمانان بیکاره، به ارضای هوا و هوس آنها بپردازند.

·        داداش می گفت:
·         «هر مؤمنی هفتاد حوری به نصیب خواهد برد، عسل هم به صورت رودی جاری خواهد بود، شراب هم همینطور و هرچه بخواهی هم همینطور. »

·        گفتم:
·        «من نه بهشت می خواهم، نه حوری ـ موری و نه عسل نسیه.
·        از همین عسل که هر روز صبح با قاشق چای خوری می خوری، به من بده.
·        عسل نسیه مال خودت.»

·        داداش در این جور مواقع یا کر و لال می شود و یا فیلسوف می شود و ادعا می کند که عسل برای بچه خوب نیست.

·        انه هم هر چه داداش گفت به سکه نقد می خرد و تکرار می کند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر