۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (۱۱)

پیشکش به دوست هزار سال پیش مان
فاطمه کاشی

اثری از
گاف نون
قصه دریافتی

پشت مریضخانه عقاب آباد، مسجد بزرگی قرار داشت، با مناره ای سر به آسمان کشیده.

داداش گفت که قبلا مناره دیگری هم بغل آن بود.
ولی روزی یکی از مناره های دوقلو سقوط کرده و از آجرهای آن حمام را ساخته اند.
شاید حکمت الهی هم همین بوده است.

از دم در حمام، وارد کوچه ای شدیم.
سر کوچه زباله دانی بود و سگ های ولگرد در میان آشغال ها به دنبال غذا می گشتند.
سگ ها اما حواس شان خیلی جمع بود که احیانا از بچه ها سنگ نخورند: 
جستجوی غذا، توأم با اضطرابی ترس آمیز.

داداش دست جلوی دماغش گرفت و من بند بزغاله را کشیدم و به تندی باد دور شدیم.

در خانه را که باز کرد، گفت:
«مواظب باش، پله!»

«پله برایم تازگی نداره.
ایتالیا همه جا پر از پله است.»
گفتم و همراه با بزغاله وارد حیاط شدم.

در وسط حیاط باغچه بزرگی قرار داشت، با کرت های ریحان، مرضه و گوجه فرنگی.

حواشی باغچه مزین بود به گل های زیبای نیلوفر آبی رنگ.
من شیفته نیلوفرم.


در بخش جنوبی حیاط درخت توت کهنسال بلندی قرار داشت.
درخت پر بود از گنجشک.
هوا پر بود از جیک جیک گنجشک ها و زمین پر بود از توت های رسیده شیرین تر از عسل.

بند بزغاله را به درخت توت بستم و ظرفی پر از آب تمیز جلویش گذاشتم.

بزغاله مشغول خوردن توت های شیرین تر از عسل  شد.
من هم دانه ای چند از زمین برداشتم و زدم به تن.

از طبقه دوم خانه که روبروی درخت توت قرار داشت، گربهً سیاه ـ سفیدی با بچه های سیاه ـ سپیدش پایین آمد.
انگار همگی دل شان برای داداش تنگ شده بود.

زنی از آشپزخانه بیرون زد.
لباس کهنه بر تن داشت و بیمارگونه بود.
سلام دادم.
نگاهم کرد.
انگار صد سال بود که موهایش را شانه نکرده بود.

«نقی نگفته بود که بزغاله هم داری.»
پیر زن با اخم و تخم گفت.

«بزغاله نداشتم.
امروز صبح، سر چشمه با هم آشنا و دوست شدیم.»
دهنم را با پشت دستم پاک کردم و گفتم.

نگاهی ملامت آمیز به گربه انداخت و گفت:
«با دیدن داداش، سر و کله اش دوباره پیدا می شود.
انگار در تمام طول روز منتظر برگشت او ست.»

داداش لبخند زد.
به مستان که دمش را بلند کرده بود و سرش را به پایش می مالید، با محبت نگاه کرد و گفت: 
«بچه هایت هم که بزرگ شده اند.
مواظب باش نیفتند توی حوض!»

و از حوض آفتابه را پر کرد و وارد مستراح شد که در گوشه دیگر حیاط، نزدیک طویله قرار داشت.

«مستان مادرش رفته بود زیر ماشین.
شیرخواره ای تنها و بیکس بود.
داداش با دادن شیر و مواظبت دائم بزرگش کرد.
گربه یادش نرفته.
اگر آدم بود حتما فراموش کرده بود.
بیا.
ناهار حاضره.»
انه گفت.
داداش گفته بود که زنش را بچه ها انه می نامند.

وارد آشپزخانه شدم.
در و دیوارش از دوده، سیاه بود.
قابلمه بزرگ سیاهی روی اجاق بود.

سماور غلغل می کرد و عطر خوشایند چای، در هوا پراکنده بود.

سبد بزرگ وارونه ای دیدم که در زیرش ماست و پنیر و غیره بود.
روی پتوی کهنه ای نشستیم.
چند بالش کثیف خاک آلود در گوشه و کنار افتاده بود.

«می خواهی تا شب تو مستراح بمونی؟»
انه داد زد.

«بکش آش را.
من هم الان می آیم.»
داداش از مستراح جواب داد.

انه نگاه بیرمقی به من کرد و در کاسهً کوچکی برایم آش ریخت.
آش آبی رنگ.
تا آن زمان آش آبی ندیده بودم.
خوش مزه نبود.
به زور خوردمش.

داداش بسم الله گفت و با قاشق شروع به خوردن کرد:
«آش هویج!»

تعجب کردم.
هویج آبی تا آن وقت ندیده بودم.

انه فنجانی چای کمرنگ برایم ریخت و دو تا نقل هم در نعلبکی ام گذاشت.
نقلی روی زبانم گذاشتم و نعلبکی پر از چای داغ را به لبانم نزدیک کردم و با لذت نوشیدم.

بعد از غذا بی اختیار خوابم برد.

انه بالشی زیر سرم گذاشت و سرم را نوازش کرد.
آهی خوشایند و حسرت بار از سینه ام ـ بی اختیار ـ بیرون زد. 

«مادر داشتن، نعمت بزرگی است!»
اندیشیدم.

«اینکه واقعا از سنگه!»

انه آهسته به داداش گفت.


«گفتم که ایتالیائی ها همه از سنگ اند.
شاید خدا می خواسته به بندگان احمقش نشان بده که برایش خلق آدم از سنگ هم کاری ندارد.»
داداش گفت.
«و گرنه هر فعله ای می تواند از کاهگل مجسمه بسازد.
مجسمه سازی جبرئیل که هنر نبوده است.»

«از کجا می دونی که جن نیست؟
شاید ایتالیا مملکت اجنه  باشد.»
انه پرسید.

«حاج احمد ایتالیائی ها را بهتر می شناسد.
می گفت همه از سنگ اند، ولی با آدم معمولی فرقی ندارند.»
داداش گفت و چایش را سر کشید.

«عهد حجر نشنیده ای؟
در عهد حجر همه آدم ها از سنگ بودند.
نام چیزها که همین طوری و بدون دلیل نیست.»

«ایتالیائی در عقاب آباد چه می کند؟
اصلا ایتالیا کجا ست؟»
انه با بی باوری پرسید.

«با پدرش نشسته بوده توی هواپیما.
ایتالیا جنگ است و می خواستند در عقاب آباد کار و زندگی کنند.
هواپیما خورده به عقابکوه و همه سوخته اند.
خدا رحمت شان کند.
جهنم به تمام معنی بوده.
حتما خواست خدا بوده که این کوچولو زنده، مونده.»
داداش با اخم و تخم توضیح داد.

«حتما جن است که زنده مونده.
آدم که نمی تونه از تل آتش جان سالم بدر ببره.»
انه  ول کن معامله نبود.

«زنکه احمق!
جن در هواپیما چه می کنه؟
کی دیده که جن توت بخوره، آش بخوره، چای بخوره، بخوابه، حرف بزنه؟
با بزغاله دوست بشه؟»
داداش عصبانی شده بود و پرخاش می کرد. 

انگار می خواست زنش را که مثل علامه ای می اندیشید و پشت سر هم سؤال طرح می کرد، خفه کند.

«من نمی دونم.
بهتر است از جنگیر بپرسیم و مطمئن شویم.
ممکن است بلائی سرمان بیاره.
حداقل می خواستی یه جفت کفش برایش بخری.
لباسش هم که فقط به درد دور انداختن می خوره.»
انه گفت و به نوازش سر و گردنم ادامه داد.

داداش دیگر حرفی نزد.
با لذت وافری چای می خورد و چپق می کشید.
سرمست بود، انگار.

ادامه داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر