۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (18)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        داداش که رفت، انه پارچه ای را نشانم داد و گفت که می خواهد پیراهن و شلواری از آن برایم بدوزد.
·        من هم شاد شدم.
·        حوصله ام از دست لباس های کهنه ام، سر رفته است.

·        «با بچه ها بازی کردی؟»
·        انه پرسید.

·        می دانستم که از سوراخ قفل در نگاه می کرده و می خواسته بداند که بچه ها با من چه رفتاری می کنند.
·        ولی به روی خود نیاوردم.

·        «بچه ها سرشان خیلی گرم بود.
·        اصلا محلم نگذاشتند.»
·        گفتم.

·        خنده موذیانه ای در چشمانش برق می زد.

·        «همین؟»
·         با بدجنسی خاصی پرسید.

·        «تو که از همه چیز خبر داری.»
·        رو دست زدم.
·        «چو دانی و پرسی، سؤالت، خطا ست.»

·        «من که از خانه بیرون نمی روم تا از همه چیز خبر داشته باشم.»
·        انه گفت.

·        «این که دلیل نمی شود.
·        می توان از جای خود جنب نخورد و ضمنا از همه چیز شهر خبر داشت.»
·        گفتم.

·        «آره.
·        بشرط اینکه  کسی علم غیب داشته باشد و یا مثل بعضی ها از اجنه باشد.»
·        انه با خنده ی مهر آمیزی گفت.

·        «هم علم غیب جفنگ است و هم اجنه.»
·        با رو داری گفتم.

·        «پس ماجرای درخت گردو را چطوری توضیح می دهی؟»
·        انه پرسید.

·        ماجرای درخت گردو از یادم رفته بود.
·        انه اما به یاد داشت.
·         
·        «ننه هم بیرون نمی رود.
·        ولی از همه چیز خبر دارد.
·        علم غیب هم ندارد.»
·        موضوع صحبت را یواشکی عوض کردم.

·        «ننه خل است.
·        خانواده پدرت همه خل اند.»    
·        انه گفت.

·        اولین بار بود که داداش را به عنوان پدر من محسوب می داشت.

·        «ننه خل نیست.
·        خیلی هم خردمند است.
·        ننه از اخبار شهر خبر دارد.
·        برای اینکه هر شب نقی همه خبر ها را برایش نقل می کند.»
·        معترضانه گفتم.

·        می دانستم که در عقاب آباد، عروس و مادر شوهر دشمن بی دلیل یکدیگرند.
·        دشمن سنتی یکدیگرند.

·        انه چرخ خیاطی اش را به راه انداخته بود و پیراهن و شلوار من در دستان نحیف هنرمندش شکل می گرفت.

·        «ازش خوشت آمد؟»
·        انه با لبخندی زیبا پرسید. 

·        انگار رؤیای رنگینی را از خاطر خسته ی خود خطور می داد و چهره اش درچنگ شعله های آفتابی درونی می درخشید.
    
·        «تو خودت، انه از اجنه ای.»
·        با شیطنت سرشته به شرم و شادی گفتم.
·        «نقی برای تو اخبار شهر را نمی آورد، ولی چیزی هم نمی ماند که تو از آن خبر نداشته باشی.»

·        «اسمش را پرسیدی؟»
·        انه پرسید.

·        رنگم انگار پریده بود و نمی دانستم صدایم چرا می لرزد.

·        « اسمش دیگه از اسراره.»
·        گفتم. 

·        انه خندید.
·        خنده اش از رضایت خاطر سرشار بود.

·        درست در این حین در زده شد.

·        «کی میتونه باشه؟»
·        پرسیدم.

·        «شاید، همان که اسمش از اسراره.»
·        انه موزیانه گفت و لبخند زد.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر