اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
داداش که رفت، انه پارچه ای را نشانم داد و گفت که می خواهد
پیراهن و شلواری از آن برایم بدوزد.
·
من هم شاد شدم.
·
حوصله ام از دست لباس های کهنه ام، سر رفته است.
·
«با بچه ها
بازی کردی؟»
·
انه پرسید.
·
می دانستم که
از سوراخ قفل در نگاه می کرده و می خواسته بداند که بچه ها با من چه رفتاری می کنند.
·
ولی به روی
خود نیاوردم.
·
«بچه ها سرشان خیلی گرم بود.
·
اصلا محلم نگذاشتند.»
·
گفتم.
·
خنده موذیانه ای در چشمانش برق می زد.
·
«همین؟»
·
با بدجنسی خاصی
پرسید.
·
«تو که از همه چیز خبر داری.»
·
رو دست زدم.
·
«چو دانی و پرسی، سؤالت، خطا ست.»
·
«من که از خانه بیرون نمی روم تا از همه چیز خبر داشته
باشم.»
·
انه گفت.
·
«این که دلیل نمی شود.
·
می توان از جای خود جنب نخورد و ضمنا از همه چیز شهر خبر
داشت.»
·
گفتم.
·
«آره.
·
بشرط اینکه کسی علم
غیب داشته باشد و یا مثل بعضی ها از اجنه باشد.»
·
انه با خنده ی مهر آمیزی گفت.
·
«هم علم غیب جفنگ است و هم
اجنه.»
·
با رو داری گفتم.
·
«پس ماجرای درخت گردو را
چطوری توضیح می دهی؟»
·
انه پرسید.
·
ماجرای درخت گردو از یادم رفته بود.
·
انه اما به یاد داشت.
·
·
«ننه هم بیرون نمی رود.
·
ولی از همه چیز خبر دارد.
·
علم غیب هم ندارد.»
·
موضوع صحبت را یواشکی عوض کردم.
·
«ننه خل است.
·
خانواده پدرت همه خل اند.»
·
انه گفت.
·
اولین بار بود که داداش را به عنوان پدر من محسوب می داشت.
·
«ننه خل نیست.
·
خیلی هم خردمند است.
·
ننه از اخبار شهر خبر دارد.
·
برای اینکه هر شب نقی همه خبر ها را برایش نقل می کند.»
·
معترضانه گفتم.
·
می دانستم که در عقاب آباد، عروس و مادر شوهر دشمن بی
دلیل یکدیگرند.
·
دشمن سنتی یکدیگرند.
·
انه چرخ خیاطی اش را به راه انداخته بود و پیراهن و
شلوار من در دستان نحیف هنرمندش شکل می گرفت.
·
«ازش خوشت آمد؟»
·
انه با لبخندی زیبا پرسید.
·
انگار رؤیای رنگینی را از خاطر خسته ی خود خطور می داد و
چهره اش درچنگ شعله های آفتابی درونی می درخشید.
·
«تو خودت، انه از اجنه ای.»
·
با شیطنت سرشته به شرم و شادی گفتم.
·
«نقی برای تو اخبار شهر را
نمی آورد، ولی چیزی هم نمی ماند که تو از آن خبر نداشته باشی.»
·
«اسمش را پرسیدی؟»
·
انه پرسید.
·
رنگم انگار پریده بود و نمی دانستم صدایم چرا می لرزد.
·
« اسمش دیگه از اسراره.»
·
گفتم.
·
انه خندید.
·
خنده اش از رضایت خاطر سرشار بود.
·
درست در این حین در زده شد.
·
«کی میتونه باشه؟»
·
پرسیدم.
·
«شاید، همان که اسمش از اسراره.»
·
انه موزیانه گفت و لبخند زد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر