تحلیلی
از
شین میم شین
در انتهای دشت
گویی
بساط خیمه شب
را
از جای می کنند
یا در خط افق
دیوار روز
را
بر جای می نهند
شب می رود ز دست
اما حکیم را
بس حرف ها که هست:
«شرمنده آن که پشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه می کند
سامان نمی دهد، چه توان کرد، حرف نیست
آشفته از چه ساحت این خانه می کند؟
فرخنده آن که بی کژی و کاستی به جان
درکار می رود
پیروزی و شکستش
بیرون ز گفت ما ست
فرخنده آن که راه به هنجار می رود!
آری توان که رهرو دریا کنار بود
آنگه به سالیان
بیرون ز ورطه های همه مرگبار ماند.
اما نمی توان
بی غرقگی در آب
دریاشناس گشت و گهر از صدف ربود
سهراب،
ای زخم جهل خورده به تاریکی
دارو به گنج خانه کاووس شاه هست،
اما نه از برای تو و زخم های تو ست.
آری تو را عطش نه به آب است، از آن که آب
در زیر پای تو ست.
از من شنو که روشنی جان دوای تو ست
در سنگلاخ چشمه دانایی
سهراب
جای تو ست
بگذار
یک راز سر به مهر بگویمت آشکار
این مهره شگرف
معجون مرگ دارو و جان دارو ست
میرایی و شکفتگی جاودان در او ست
زهر است زهر باده لعلش
جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب
بیگاه می کشد
تا هر پگاه بر کشدت همچو آفتاب
اکنون چه جای یاری کاووس خویشکام
که بود و سلامتت
(چه بود سلامتت؟ که داند سلامت است؟)
او را به هر دمی است یکی مرگزا خطر
یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه است
سیمرغ را برای کدامین علاج درد
آتش نهد به پر؟
بیجا چرا گلایه
از این و آن دگر؟
گر هر که را به کار
چه سودا، چه سود خویش
پایان ناگزیری
در پیش روی هست،
در کار خود نگر
پایان تلخ تو ست بسی ناگزیرتر
هان ای خجسته جان
ای جاودان جوان
تو می روی که زخم تهیگاه خویش را
بر هر که خنجری اش به دست است
بنمایی
تو می روی که زخم تهیگاه خویش را
در چشم خستگان پریشان شب زده
بر آن کسان که بی خبر از چند و چون کار
بازوی خویش را
بر طوق پهلوانی پیکار می دهند
بگشایی،
تا عاشقان مباد، کز این پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر