لئو لیونی
(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)
برگردان
به یاد
پدرم
ژنده پوش چشم سیر،
که عمری در فقر زیست،
بی آنکه به بزرگتر کردن خانه اش ـ بهر بهائی ـ بیندیشد!
· روی کلم پیچ آبدار بزرگی حلزون های خانه بر دوش زندگی می کردند.
· آنها آرام و بی صدا در سراسر کلم می گشتند، خانه بر دوش از برگی به برگی می رفتند و ترد ترین جای کلم را برای خوردن می جستند.
· در میان آنها حلزون کوچکی بود، که با پدرش زندگی می کرد.
· روزی حلزون کوچک به پدرش گفت:
· «دلم می خواهد، وقتی بزرگ شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
· پدرش گفت:
· «بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند!»
· و از آنجا که او عاقلترین حلزون دنیا بود، قصه «بزرگترین خانه دنیا» را برای حلزون کوچک نقل کرد:
· « یکی بود، یکی نبود!
· حلزون کوچکی بود، درست همسن و سال تو.
· یکی از روزها حلزون کوچک به پدرش گفت:
· «دلم می خواهد، وقتی بزرگتر شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
· پدرش گفت:
· « بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند.
· مثلا به خودت نگاه کن، خانه تو کوچک است و خوبی اش این است که تو می توانی آن را به آسانی همه جا با خود ببری!»
· اما حلزون کوچک به حرف پدرش گوش نکرد.
· در سایه کلم پیچ بزرگی ایستاد و شروع کرد، به دور خود چرخیدن.
· اورادی زیر لب زمزمه می کرد، خودش را به اینور و آنور می زد، تنش را کش و قوس می داد، غلت می زد و به خود می پیچید، تا اینکه سرانجام راه بزرگتر کردن خانه خود را کشف کرد.
· خانه حلزون کوچک بزرگ و بزرگتر شد.
· حلزون های دیگر که روی برگ های کلم پیچ نشسته بودند، حیرت زده می گفتند:
· «تو بزرگترین خانه دنیا را داری!»
· حلزون کوچک اما هنوز راضی نبود.
· دور خود می چرخید، زیر لب ورد می خواند و غلت می زد.
· تا اینکه خانه اش خیلی خیلی بزرگ شد و به یک کدو تنبل بزرگ شباهت پیدا کرد.
· حلزون کوچک هوس کرده بود که برای خانه اش گنبد و برج و بارو بسازد.
· برای این کار فقط کافی بود، که دمش را توی خانه اینور و آنور حرکت دهد.
· بعد گنبد و برج و بارویش را رنگ زد.
· برای این کار خودش را گوله می کرد، ورد می خواند و زور می زد.
· دلش از آرزو پر بود و آرزوها خانه را زیباتر می کردند.
· حالا دیگر حلزون کوچک نه تنها بزرگترین، بلکه زیباترین خانه دنیا را داشت و بدان فخر می کرد.
· روزی دسته ای از پروانه ها از بالای سر او می گذشتند.
· یکی از آنها گفت:
· «نگاه کنید!
· چه کلیسائی!»
· پروانه دیگر گفت:
· «این که کلیسا نیست، سیرک است!»
· و هیچکدام از پروانه ها نفهمیدند، که از فراز خانه یک حلزون کوچک می گذرند.
· خانواده قورباغه ها که راه برکه دوری را در پیش داشتند، به او که رسیدند، غرق تماشا شدند و بعدها یکی از آنها به دخترخاله اش گفت:
· «نمی دانی چه بود، از زیبائی!
· حلزون کوچکی بود و خانه اش به بزرگی یک کیک تولد!
· زیباترین خانه دنیا!»
· تا اینکه ....
· روزی حلزون های همسایه حلزون کوچک از او خدا حافظی کردند و برای پیدا کردن کلم پیچ دیگری به راه افتادند، چون از کلم پیچ شان فقط چند ساقه چوبی باقی مانده بود.
· حلزون کوچک اما نتوانست، همراه شان برود، چون خانه اش خیلی سنگین بود و مجبور شد همانجا بماند و گرسنگی بکشد.
· گرسنگی اش هر روز بیشتر و بیشتر شد و حلزون کوچک لاغر و لاغرتر!
· و آخر سر، از او فقط خانه اش ماند و دیگر هیچ.
· خانه اش نیز پس از چندی خراب شد و هر تکه اش به سوئی افتاد و از بین رفت.»
· و قصه «بزرگترین خانه دنیا» به پایان رسید.
· حلزون کوچک اشک هایش را پاک کرد و بعد به یاد خانه خودش افتاد.
· با خود گفت:
· «می گذارم، به همان کوچکی که هست، بماند و وقتی بزرگتر شدم، هر جا که دلم خواست، می توانم بروم!»
· و چنین بود که حلزون کوچک روزی از روزها شاد و سبکبار به راه افتاد.
· می خواست جهان را ببیند.
· برگ های نازک را دید که در باد می لرزند.
· و برگ های چاق و چله را هم دید، که از سنگینی سر خم کرده ب اند.
· جائی خاک شکاف برداشته بود!
· جائی بلورها زیر تابش آفتاب درخششی زیبا داشتند!
· حلزون کوچک قارچ های رنگارنگ را دید.
· و ساقه های بلندی را دید، که گل های کوچک شان، انگار به او دست تکان می دهند!
· میوه کاج در سایه سرخس نشسته بود.
· و قلوه سنگ ها ـ ساییده و صاف ـ به تخم قمری شباهت داشتند!
· روی صخره ها گلسنگ روییده بود!
· درخت ها را پوست شان گرم می کرد.
· و شکوفه ها را شبنم سحرگاهی طراوت می بخشید!
· و چقدر شیرین و خوشمزه بودند!
· حلزون کوچک شاد و خندان می گشت.
· بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمدند و می رفتند، ولی قصه بابایش از یادش نمی رفت و وقتی می پرسیدند:
· «تو چطور، در این خانه به این کوچکی دلت نمی گیرد؟»، برای شان قصه «بزرگترین خانه دنیا» را نقل می کرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر