۱۴۰۰ مهر ۱۳, سه‌شنبه

قصه های لئو لیونی: «بزرگ ترین خانه دنیا»

  لئو لیونی

  لئو لیونی

(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)

 برگردان

میم حجری

به یاد

پدرم

ژنده پوش چشم سیر، 

که عمری در فقر زیست،

بی آنکه به بزرگتر کردن خانه اش ـ بهر بهائی ـ بیندیشد!

 

·    روی کلم پیچ آبدار بزرگی حلزون های خانه بر دوش زندگی می کردند.

 

·    آنها آرام و بی صدا در سراسر کلم می گشتند، خانه بر دوش از برگی به برگی می رفتند و ترد ترین جای کلم را برای خوردن می جستند.

 

·    در میان آنها حلزون کوچکی بود، که با پدرش زندگی می کرد.

 

·    روزی حلزون کوچک به پدرش گفت:

·    «دلم می خواهد، وقتی بزرگ شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»

 

·    پدرش گفت:

·    «بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند!»

 

·    و از آنجا که او عاقلترین حلزون دنیا بود، قصه «بزرگترین خانه دنیا» را برای حلزون کوچک نقل کرد:

 

·    « یکی بود، یکی نبود!

 

·    حلزون کوچکی بود، درست همسن و سال تو.

 

·    یکی از روزها حلزون کوچک به پدرش گفت:

·    «دلم می خواهد، وقتی بزرگتر شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»

 

·    پدرش گفت:

·    « بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند.

·    مثلا به خودت نگاه کن، خانه تو کوچک است و خوبی اش این است که تو می توانی آن را به آسانی همه جا با خود ببری!»

 

·    اما حلزون کوچک به حرف پدرش گوش نکرد.

 

·    در سایه کلم پیچ بزرگی ایستاد و شروع کرد، به دور خود چرخیدن.

 

·    اورادی زیر لب زمزمه می کرد، خودش را به اینور و آنور می زد، تنش را کش و قوس می داد، غلت می زد و به خود می پیچید، تا اینکه سرانجام راه بزرگتر کردن خانه خود را کشف کرد.

 

·    خانه حلزون کوچک بزرگ و بزرگتر شد.

 

·    حلزون های دیگر که روی برگ های کلم پیچ نشسته بودند، حیرت زده می گفتند:

·    «تو بزرگترین خانه دنیا را داری!»

 

·    حلزون کوچک اما هنوز راضی نبود.

 

·    دور خود می چرخید، زیر لب ورد می خواند و غلت می زد.

 

·    تا اینکه خانه اش خیلی خیلی بزرگ شد و به یک کدو تنبل بزرگ شباهت پیدا کرد.

 

·    حلزون کوچک هوس کرده بود که برای خانه اش گنبد و برج و بارو بسازد.

 

·    برای این کار فقط کافی بود، که دمش را توی خانه اینور و آنور حرکت دهد.

 

·    بعد گنبد و برج و بارویش را رنگ زد.

 

·    برای این کار خودش را گوله می کرد، ورد می خواند و زور می زد.

 

·    دلش از آرزو پر بود و آرزوها خانه را زیباتر می کردند.

 

·    حالا دیگر حلزون کوچک نه تنها بزرگترین، بلکه زیباترین خانه دنیا را داشت و بدان فخر می کرد.

 

·    روزی دسته ای از پروانه ها از بالای سر او می گذشتند.

 

·    یکی از آنها گفت:

·    «نگاه کنید!

·    چه کلیسائی!»

 

·    پروانه دیگر گفت:

·    «این که کلیسا نیست، سیرک است!»

 

·    و هیچکدام از پروانه ها نفهمیدند، که از فراز خانه یک حلزون کوچک می گذرند.

 

·    خانواده قورباغه ها که راه برکه دوری را در پیش داشتند، به او که رسیدند، غرق تماشا شدند و بعدها یکی از آنها به دخترخاله اش گفت:

·    «نمی دانی چه بود، از زیبائی!

·    حلزون کوچکی بود و خانه اش به بزرگی یک کیک تولد!

·    زیباترین خانه دنیا!»

 

·    تا اینکه ....

 

·    روزی حلزون های همسایه حلزون کوچک از او خدا حافظی کردند و برای پیدا کردن کلم پیچ دیگری به راه افتادند، چون از کلم پیچ شان فقط چند ساقه چوبی باقی مانده بود.

 

·    حلزون کوچک اما نتوانست، همراه شان برود، چون خانه اش خیلی سنگین بود و مجبور شد همانجا بماند و گرسنگی بکشد.

 

·    گرسنگی اش هر روز بیشتر و بیشتر شد و حلزون کوچک لاغر و لاغرتر!

 

·    و آخر سر، از او فقط خانه اش ماند و دیگر هیچ.

 

·    خانه اش نیز پس از چندی خراب شد و هر تکه اش به سوئی افتاد و از بین رفت.» 

 

·    و قصه «بزرگترین خانه دنیا» به پایان رسید.

 

·    حلزون کوچک اشک هایش را پاک کرد و بعد به یاد خانه خودش افتاد.

 

·    با خود گفت:

·    «می گذارم، به همان کوچکی که هست، بماند و وقتی بزرگتر شدم، هر جا که دلم خواست، می توانم بروم!»

 

·    و چنین بود که حلزون کوچک روزی  از روزها شاد و سبکبار به راه افتاد.

 

·    می خواست جهان را ببیند.

 

·    برگ های نازک را دید که در باد می لرزند.

 

·    و برگ های چاق و چله را هم دید، که از سنگینی سر خم کرده ب اند.

 

·    جائی خاک شکاف برداشته بود!

 

·    جائی بلورها زیر تابش آفتاب درخششی زیبا داشتند!

 

·    حلزون کوچک قارچ های رنگارنگ را دید.

·    و ساقه های بلندی را دید، که گل های کوچک شان، انگار به او دست تکان می دهند!

 

·    میوه کاج در سایه سرخس نشسته بود.

 

·    و قلوه سنگ ها ـ ساییده و صاف ـ به تخم قمری شباهت داشتند!

 

·    روی صخره ها گلسنگ روییده بود!

 

·    درخت ها را پوست شان گرم می کرد.

 

·    و شکوفه ها را شبنم سحرگاهی طراوت می بخشید!

 

·    و چقدر شیرین و خوشمزه بودند!

 

·    حلزون کوچک شاد و خندان می گشت.

 

·    بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمدند و می رفتند، ولی قصه بابایش از یادش نمی رفت و وقتی می پرسیدند:

·    «تو چطور، در این خانه به این کوچکی دلت نمی گیرد؟»، برای شان قصه «بزرگترین خانه دنیا» را نقل می کرد.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر