۱۳۹۷ مهر ۱۱, چهارشنبه

متاتحلیلی بر تحلیل خسروی از آثار گارسیا لورکا (۳)

 

 رکن‌ الدین خسروی 
(۱۳۰۸ ـ ۱۳۹۵)
(۱۹۳۰ –  ۲۰۱۷) 
نویسنده، کارگردان تئاتر، مترجم  
 
منبع:
نامه مردم
https://www.tudehpartyiran.org/2013-11-28-19-45-55/4095-2018-10-01-23-58-37
 
تلخیص، ویرایش و تحلیل
از
میم حجری 
 
 
نخستین درس های گیتار 
را 
نزد عمه ایزابل
 آموخت.

مادرش
 ویسنتا لورکا رومرو
 بر خلاف طبیعت گرم وسرکش  گارسیا ها
( خانواده پدری)
زنی آرام ،جدی، با فرهنگ، روشنفکر و دارای ذهنی خلاق بود. 

در "گرانادا" زاده شده بود
(۱۸۷۵)

 و
پیش از اینکه به عنوان همسر "دون فدریکو" به خانه او بیاید 
(۱۸۹۷)
 آموزگار بود. 

شاعر
 شیفته مادر بود و بعدها با انتخاب کلمه لورکا  
(نام خانوادگی مادر)
 برای نام خانوادگی خود ، 
شیفتگی اش را به مادر نشان داد. 

هوش و ذکاوت 
را 
از 
مادر 
 طبیعت آتشین و پرتحرک
 را 
از
 پدر 
به ارث برده بود. 

حروف الفبا را مادر به او آموخت. 
از چهار فرزند خانواده
 – دو پسر و دو دختر – 
"لورکا" 
بزرگترین شان بود. 

خواهران او "کانچا" و " ایزابل" بودند و "فرانسیسکو" برادر کوچکش. 
"کانچا" 
همسر "مانوئل مونته سینوس 
"فرماندار "گرانادا" در جمهوری دوم 
بود.

"مانوئل" " در سال ۱۹۳۶ به دست فاشیست ها اعدام شد.

همانندی طبیعت و انسان در شعر "لورکا"

محیط طبیعی و انسانی که نخستین سال های زندگی "لورکا " در آن سپری شد ، تاثیری عمیق در حساسیت های آینده شاعر به جا نهاد 
و  
عاملی مهم در شکل دادن به اندیشه ها و احساس هنری او بود.

بعدها "لورکا" نوشت:
" من روستا را دوست دارم.
 احساس می کنم با تمام عواطفم به آن وابسته ام.
 کهن ترین خاطرات کودکی ام، رنگ و بوی خاک را دارد. 
چمن زارها و مزرعه ها مرا به شگفتی واداشتند. 
حیوانات وحشی، چارپایان اهلی ، مردمانی که روی زمین کار می کردند،
 برای من نشانه ها و نمادهایی بودند که شاید کمتر کسی آنها را درک می کرد. 
بدون آنها هرگز نمی توانستم "عروسی خون" را خلق کنم.
نخستین تجربیات عاطفی من 
با 
زمین و کار روی زمین
 گره خورده است. 

به همین دلیل در عمق وجودم 
آن چیزی ریشه دوانده که روانکاوان آن را عقده زمینی 
می نامند." 

بر خلاف "جان ملینگتون سینگ
 نمایشنامه نویس ایرلندی 
(۱۹۰۹-۱۸۷۱)
 که 
 ویژ گی های زبان عامیانه جنوب ایرلند در آثارش ، نتیجه پژوهش و مطالعه آگاهانه در زبان و لهجه روستاییان ایرلند بود، 

"لورکا" 
خود
 از 
همین مردم دشت و از میان آن ها جوشیده بود. 

زیرا 
در 
"وگا" 
 فقیر و غنی ، دهقان و مالک، زن و مرد با چنین زبان شاعرانه و زیبا
 سخن می گویند. 

تنها کافی است 
که 
آدم
 به
 گفت و گوهای روزمره بومی های گرانادا 
گوش دهد
 و
 به 
صور خیال و رنگ آمیزی های غنی و سرشاری 
که 
در 
عمق کلمات شان خانه گرفته است، 
بیندیشد، 
تا 
درک کند که زبان استعاری نمایشنامه ها و شعرهای "لورکا " 
  این زبان زیبا و لبریز از تصاویر ظریف ، لطیف و شگفت آور خیالی و ذهنی   
ریشه در خود آگاهی کهن و گروهی طبیعت دارد
و آن جایی که همه چیز ، درخت ها، کوه ها، اسب ها ،ماه، رودخانه ها ، گل ها و انسان 
 در رابطه و وابستگی متقابل و مداوم هستند.

چشم انداز  بسیاری از آثار "لورکا" 
جنبه انسان – طبیعت نگاری یا همانندی انسان با طبیعت و مشارکت  طبیعت در اعمال انسانی  
 را
 دارد:

سبز، 
توئی که سبز می خواهم

خوشه ی ستارگان یخین
ماهی سایه را، که گشاینده ی راه سپیده دمان است،
 تشییع می کند.

انجیر بُن ، با سُمبادة شاخسارش
باد را خٍِِنج می زند.

ستیغ کوه 
همچون گربه ئی وحشی
موهای دراز گیاهی اش را راست بر می افرازد

سبز، 
تویی که سبزت  می خواهم
سبز باد، 
سبز شاخه ها،
اسب در کوهپایه 
و
زورق در دریا 

در 
سحر گاهی سبز
می خواستم قلبی باشم
یک قلب
و 
در 
غروبی تافته
می خواستم بلبلی باشم
بلبل
روح من
به سان نارنجی سرخ می شود 

یا

 اینجا 
خواهان دیدار مردانی هستم 
که
 آوازی سخت دارند

مردانی
 که 
هیون 
(شتر)
را 
رام می کنند 
و 
بر 
رودخانه ها ظفر می یابند
و 
با 
دهان پر از خورشید و چخماق می خوانند.

یا 

 سنبله،
 نان است
مسیح متجسم، زنده ی مرده  

و

 و بر آسمان ماه می گذرد،
ماه، همراه کودکی ،
دستش در دست   


ماه
 ناگهان
 در 
برابر چشمان وحشت زده کودک، 
به 
صورت زنی سپید پوش در هیئت مرگ، 
جسمیت می یابد 
و 
  برگ های درخت زیتون
 از 
ترس 
رنگ می بازند 
و 
به 
سفیدی 
گرایش پیدا  می کنند. 

با 
نخستین روشنایی بامدادی ، 
بدل به هزاران دایره زنگی بلورین می شوند، 
که
 سحرگاهان را زخم می زنند و خون آلود می کنند.

این دنیا، دنیای شگفت دگر دیسی 
  است
 دنیای اسطوره ای ، 
جایی که پچپچه های رازناک شباهنگام،
 نجوا می کنند 
و
 ..... 

دنیای نخستین بوسه و نخستین پرندة مرده 
..... 
بر روی شاخه ها
.....

اینک اما او ست
خفته ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و 
خزه ها و گیاه هرز
غنچه جمجمه اش را
به سر انگشتان اطمینان
می شکوفانند.

ادامه دارد.
   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر