۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

سیری در شعری از محمد زهری (11)



محمد زهری

( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳) 
بهارِ تابستان 
(مرداد 1335) 

تحلیلی از 
ربابه نون

با سپاس از  
مسعود
بهار نیست،
ولی در خزان سینهٔ من،
جوانه می زند، اینک گلِ بهارِ نصیب.

امیدِِ رفته
- که از خویش هم بریده، نشان -
به پای پنجره می آید از غروبِ غریب.

چه روزها،
که دلم،
در هوای او پر زد،
ولی غرور منَ اش
 (غرور من آن را)  
در غبار کینه کشید.

رسیده ها همه بی رنگ بود
چون بیمار

امان خواب هم
ازِ یاد جاودانه
برید.

رها به دور زمان کرده بودمش،
اما،
رها نکرد مرا و
به راهِ مانده، کشاند.

رسید
- آن که دلم از گریز او می سوخت -
چه خوب آمد و
در من شکیبِ رفته
نشاند.

نگاه او
- به زبان نوازش دل من -
شکست سایهٔ سنگین روز های دراز.

لبم،
به خنده ی شادی نشانِ خویش
شکفت
گرفت دستم و
بر خاک ریخت آب نیاز.


بهارِ من
- که گل و ارغوان نشانش نیست -
به گرمگاه (ظهر)  بر آمد میان سینهٔ من.

مرا ز رنج تهی کرد و
پر ز عشرت کرد.
سترد آینه را از غبار کینهٔ من

کنون منم
که در این سرزمین بی همراه
قرین (همدم)  خویش
- ز دلخواه -
همرهی دارم
نگاهِ تشنهٔ اندوهِ تلخِ حسرتِ پیر
نمی رسد به تماشای بختِ بیدارم

ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر