۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۱۲)


اثری از
گاف نون
قصه دریافتی


وقتی بیدار شدم، دلم برای بزغاله تنگ شده بود. 
 
از آشپزخانه بیرون زدم و کله اش را بغل کردم و سیر دل بوسیدم، تا قلبم آرام گرفت.


انه نگاهم کرد، لبخند بیرنگی روی لبان بیرنگش نشست:
«هوا دیگر گرم نیست، می تونی بیرون بنشینی و بزغاله ات را هم ببینی!»


«انه! 
این بزغالهً من نیست.
این دوست من است.
مال کسی نیست.
به هیچکس تعلق ندارد.»

گفتم و او لبانش را بهم فشرد و سرش را به تاً یید تکان داد و من نفهمیدم در کله اش چه می گذرد.


روی پتوی پهناور مندرسی که در حیاط، جلوی آشپزخانه پهن بود، در گوشه ای نشستم و به متکائی تکیه دادم.

انه برایم چای ریخت. 
 
داداش از مستراح بیرون آمد.
آفتابه را دوباره از حوض پر کرد و صورتش را وردخوانان شست.
دست هایش را هم شست.
انگشت های خیسش را به سرش مالید و بعد کفش هایش را کند و پاهایش را دست کشید. 


بعد آمد. 
انه حولهً رقت باری دستش داد و او دست ها و صورتش را خشک کرد. 


در حیاط جلوی سماور ایستاد، مهری از جیب بیرون آورد، بوسید و روی زمین گذاشت.
قدری از آن فاصله گرفت و شروع کرد به بلند بلند گفتن چیزهائی.

چیزهائی که برای اولین بار می شنیدم.
مرتب با بسم الله آغاز می شد.
بعد خم شد.
دوباره اورادی را زمزمه کرد، بعد خودش را انداخت زمین و پیشانی اش را گذاشت روی مهر و دوباره ورد خواند.


«چیکار داری می کنی؟»
پرسیدم. 


کنجکاوی دیوانه ام می کرد. 

جوابم نداد.

به لبخندی قناعت کرد. 

مثل دیوانه ای دورش می چرخیدم و مرتب سؤال می کردم.

ولی اصرار من بیهوده بود.
او غرق کار خود بود و جز لبخندی مهربار پاسخی برایم نداشت. 


نومید و خسته دوباره سرجای خود نشستم.


«پرسیدی چیکار دارم می کنم؟»
داداش که کارش تمام شده بود، پرسید. 


بعد مهر را از زمین برداشت، بوسید و در جیب کتش گذاشت.
مهر آلوده به عرق بود. 


«داشتم نماز می خوندم.» 

«برای چی؟»
پرسیدم.


خندید. 

«ما مسلمانیم، به خدا اعتقاد داریم.
ما باید حداقل سه بار در روز نماز بخونیم.
نمی دونم، ایتالیائی ها مسلمونند و یا مجوسند.
ولی هر مؤمنی وظیفه دارد که عبادت کند.»


«خدا؟
من فقط می دونم که خونه اش کجا ست.
ولی خودش را هنوز ندیده ام.»


«خدا را نمیشه دید.
او همه جا هست ولی هیچ جا نیست.»

متفکرانه گفت.


«این هم از آن حرف ها ست.
مگر میشه یکی همه جا باشه و هیچ جا نباشه؟»

گفتم و بزحمت جلوی خنده ام را گرفتم. 


انه نگاهم کرد و لبخند زد.

«ببین پینوتیو!
به خدا می شود، بدون دیدن هم ایمان آورد.»

داداش گفت.


«به چیزی که دیده نشود، چگونه می توان ایمان آورد؟»
گفتم.
«و برای چی باید ایمان آورد؟»


«ایمان نیاوری، نماز نمی خونی، روزه نم یگیری، کونت را نمی شویی، مرتکب گناه می شوی و آن دنیا مجازاتت می کنند.»
داداش با بردباری تمام گفت. 


انه پرخاش کرد:
«بچه را نترسون!
شاید آدم هایی که از سنگند، عبادت لازم ندارند.»


«دیر یا زود باید، برایش روشن بشه که خدایی هست، آخرتی هست، حساب و کتابی هست، جهنمی و بهشتی هست.»
داداش با پیشانی پرچین و چروک، بطور جدی اخطار کرد.


ناگهان در باز شد و نقی همراه با دو برادر دیگرش وارد خانه شدند.
برادر بزرگ سرش کچل بود و چشم هایش تراخم داشتند.
اسمش ممی بود.
کلاهی بر سر می گذاشت تا کچل بودنش را پنهان کند. 


نقی گفته بود اکثر مردم عقاب آباد دچار این بیماری اند. 

ولی اخمو بود و لام تا کام حرف نمی زد.
قدش کوتاهتر از ممی بود. 

از کارخانه می آمدند.
نقی قالی بافی می کرد و برادرانش پارچه بافی. 


انه سفره را پهن کرد و شام آورد.
برای اولین بار در عمرم آبگوشت خوردم.


ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر