۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (17)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        داداش باز هم داشت قرآن کریم را می خواند.
·         بغلش نشستم.

·        خیلی دلم می خواست، دستی به سرم بکشد.
·        احساس تنهایی و بی کسی می کردم.

·        داداش ولی تئوری تربیتی خاص خود را داشت.
·        بنظر او به پسربچه نباید محبت کرد.
·        چون خراب می شود.
       
·        «داداش از خواندن مکرر این کتاب کریم، سیر نمی شوی؟
·        اگر من جای تو بودم، برایم کسالت آور می شد.»  
·        پرسیدم.

·        «آخ پینوتیو، پینوتیو!
·        قرآن کریم که کتاب معمولی نیست. 

·        قرآن کریم شعر است.
·        شعر را ـ البته اگر شعر باشد ـ  می توان صدها میلیون بار خواند و لذت برد.
·        اشعار شیخ اجل را من وقتی کمی بزرگتر از تو بودم، در مکتب خوانده ام.
·        ولی هنوز هم که هنوز است، دست از سرم برنمی دارند و هی بر زبانم جاری می شوند.»
·        داداش پس از کشیدن آهی گفت.
·         
·        «شیخ اجل دیگر کیه؟»
·        پرسیدم.
·         
·        «اسم دیگرش سعدی است.
·        شاعر بزرگی است.»
·        داداش گفت.
·        «شعر چیز عجیب و غریبی است
·        اما شعر داریم تا شعر.
·        شعر می تواند به خواننده آرامش روحی و روانی دهد.
·        شعر غذای روح است.
·        شعر می تواند به خواننده و شنونده تسکین دهد.
·        شعر می تواند آدمی را به شور آورد، تطهیر کند، دیوانه کند.
·        قرآن کریم هم چیزی شبیه شعر است.»
·         
·        «پینوتیو را باید به مدرسه بفرستیم.
·        بهتر است که خواندن و نوشتن یاد بگیرد.
·        با میل بافتنی من روی کاغذهایی که از زباله دانی سر کوچه آورده بود، چیزهایی می نوشت.
·        این بچه عاشق سواد است.»
·        انه گفت.
·         
·        از این زن لاغر ـ مردنی سر در نمی آورم.
·        خودش را می زند به کوچه علی چپ، ولی زیر چشمی همه چیز را تحت نظر می گیرد.
·        گاهی فکر می کنم که افکار مرا حتی می خواند.
·        اعجوبه ای است، این انه.
·         
·        «پینوتیو نمی تواند و نباید به مدرسه برود.
·        چون سجل ندارد.»
·        داداش به طعنه گفت.
·         
·        «سجل داشته ام.
·        حتما سوخته.»
·        گفتم.
·         
·        «چه بهتر.»
·        داداش گفت.
·         
·        «چی چی، چه بهتر.»
·        انه به پرخاش گفت.
·        «می خواهی این را هم مثل بقیه بچه ها بدبخت کنی؟
·        این باید حتما به مدرسه برود.
·        شاید روزی مادر و یا پدرش آمدند.
·        آن وقت به آنها چه خواهی گفت، اگر بگویند، چرا بچه شان را به مدرسه نفرستاده ای؟
·        شرم نخواهی کرد؟»
·         
·        می خواستم به انه حالی کنم که من هرگز مادر نداشته ام.
·        ولی مصلحت در آن دیدم که سکوت کنم تا از تحصیل سواد محروم نمانم.
·         
·        «سجل گرفتن اما مشکل دیگری هم دارد.
·        اگر سجل داشته باشد، اسمش ثبت می شود و پس از چندی امنیه ها می آیند تا ببرند به خدمت سربازی.
·        اگر بلایی آنجا سرش آمد، چی؟
·        همان بهتر که بی سواد بماند و سربازی نرود.»
·        داداش به پرخاش گفت.
·         
·        بنظر داداش عقل زن ها به اندازه عقل مرغ ها ست.

·        دیروز وقتی پرسیدم، انه کجا ست، به طعنه و تمسخر گفت:
·        «دم در نشسته با مرغ های همسایه و قد، قد می کنند.
·        عقل که ندارند.»
·         
·        بنظر من اما زن و مرد برابرند و زن ها اگر بهتر و عاقلتر از مردها نباشند، بدتر و خرتر از مردها نیستند.
·         
·        «هنوز کو سربازی.»
·        انه گفت.
·        «پینوتیو باید بره مدرسه تا خودش برای سؤالاتش جواب پیدا کند.
·        و یا از معلم ها بپرسد.
·        و گرنه مخ ما را خواهد خورد.
·        کله سنگی اش 24 ساعت در کار است و هی سؤال پشت سؤال طرح می کند.»
     
·        داداش دیگر حرفی نزد.
·        داداش به تلنگرهای انه نیاز مبرم دارد.
·        انه موتور زندگی او ست.
·        اگر انه نبود، داداش راهب گوشه نشین می گشت.
       
·        ته دلم شاد شدم و زیر چشمی به انه نگاه کردم.
·        دلم می خواست پا شوم و ببوسمش.
       
·        «کجا بودی؟»
·        داداش موضوع بحث را عوض کرد.

·        «دم در بودم.»
·        جواب دادم.

·        «چه خبر بود، دم در؟»
·        پرسید.

·        «هیچی!
·        بچه ها داشتند زیر نظر حلمه خاتون، مورچه ها را اعدام می کردند و خیال می کردند، دارند ثواب می کنند و اجر بزرگی نصیب شان خواهد شد.»
·        گفتم.
·        تنم از خشم می لرزید.

·        نگاهم کرد. 

·        نگاه داداش مرا به یاد بزغاله ام انداخت.
·        نگاه هر دو نرم بود ومهربان و آرامش بخش.

·        «حلمه خاتون!
·        هوم!
·        بهتر آن است که حلمه خاتون ها، بچه ها را به حال خودشان بگذارند و مسموم شان نکنند.
·        حلمه خاتون زن همان حلبی ساز است که چندی قبل دیدیم.
·        هفت تا دختر دارد.
·        ببین از کدام شان خوشت میاد، برایت بگیریم.»
·        داداش چشمکی به انه زد و زد زیر خنده.

·        انه بی سخنی گوش می داد.
·        حرفی نزد.

ادامه دارد.

۲ نظر: