۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

سیری در شعری از بیژن نجدی (1)

سرچشمه:
صفحه فیسبوک
حسین
آفتاب را دوست دارم 
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو 
و چون تو نماز می خوانی
من خداپرست شده ام
 بیژن نجدی
تحلیلی از شین میم شین


·        این اولین شعری است که ما از بیژن نجدی می خوانیم و قصد تأمل بر روی آن را داریم.
·        در این شعر هم روح جامعه ایران و یا هر چه از آن جان سالم بدر برده، انعکاس می یابد و هم روح سراینده شعر.

·        منظور از روح، شعور است.
·        شعور به معنی فلسفی آن که عام ترین مقوله فلسفی است و بمراتب فراگیرتر از مفهوم آگاهی است که یک مفهوم سوسیولوژیکی (جامعه شناسی) است.


1

آفتاب را دوست دارم 
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

·        دلیل اینکه شاعر آفتاب را دوست می دارد، پیراهن یار بر روی طناب است.

·        این اما به چه معنی است؟  

2
·        خیلی از لاشخوران و خران ملبس به کت و شلوار و دامن و پیراهن بر آنند که شعر شربت و شوربائی معنوی است که شاعر جلوی خواننده می نهد و خواننده باید سرکشد و دم نزند و قدردان شاعر باشد.
·        به همان سان که میهمان باید هر چه میزبان در سفره نهد، بخورد و بیاشامد و دم نزند و ضمنا قدردان میزبان باشد.

3
·        سؤال ناقابل اما این است که اگر میزبان کذائی به جای شربت و شوربا، شوکران در کاسه ریزد، میهمان کذائی چه باید بکند؟

·        بخورد و بیاشامد و دم نزند و یا قبل از خوردن آن به کیفیتش نظر اندازد و پس از خوردن آن راجع بدان داوری عینی کند؟


4

آفتاب را دوست دارم 
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

·        شاعر آفتاب را نه به خاطر خود آفتاب، بلکه به خاطر پیراهن یار دوست دارد که به طناب آویزان است.
·        اگر پیراهن یار به طناب نبود، بود و نبود آفتاب برای شاعر یکسان بود.
·        معنی این اندیشه اما بیشتر از این چیزها ست.

5
·        اگر عمیق تر بیندیشیم، پیراهن یار هم ارج و ارزشی ندارد.
·        حامل حقیقی ارج و ارزش، پوشنده پیراهن است.
·        یعنی خود یار است.
·        بنابرین می توان گفت که اگر یار وجود نمی داشت، بود و نبود آفتاب و پیراهن و طناب و غیره برای شاعر یکسان بود.
·        در نبود یار، آفتاب می توانست هزاران بار طلوع و غروب کند، بی آنکه اعتنائی از شاعر به نصیب برد، چه رسد به مهر و علاقه و عشق.

6
·        اگر اندکی تیزتر بیندیشیم، خود یار هم ارج و ارزش در خود (فی نفسه)  ندارد.
·        ارج و ارزش یار با همان معیار تعیین می شود که ارج و ارزش پیراهن و طناب و  آفتاب.
·        اگر یار به ساز شاعر نرقصیده باشد و خاطره خوشایندی در خاطر شاعر به یادگار ننهاده باشد، به همان سان بر او فاتحه بلندی خوانده خواهد شد که به پیراهن و طناب و آفتاب خوانده می شود.


7

آفتاب را دوست دارم 
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

·        تعیین کننده علاقه و اعتنا و عشق شاعر نسبت به چیزی در واقع، سودی است که آن چیز به شاعر می رساند.
·        در این مورد بخصوص، معیار مهر و علاقه و عشق شاعر به چیزی حوایج غریزی او ست.

·        این اما به چه معنی است؟


8

آفتاب را دوست دارم 
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

·        این بدان معنی است که شاعر بلحاظ جهان بینی به پراگماتیستم پای بند است و بلحاظ معرفتی ـ نظری به سوبژکتیویسم.

الف
·        از دیدگاه پراگماتیسم، کلیه تصورات، مفاهیم، قضاوت ها و نظرات ما قواعدی اند، برای رفتار (پراگمای) ما و «حقیقت» آنها، تنها در سودمندی عملی آنها برای زندگی ما نهفته است.

·        معیار حقیقت هر نظر، از دیدگاه پراگماتیسم، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق آن با واقعیت عینی.

·        مراجعه کنید به  پراگماتیسم در تارنمای دایرة المعارف روشنگری

ب
·        شاعر عملا دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت را تخریب می کند.
·        اوبژکت شناخت را ـ در این مورد بخصوص، آفتاب را ـ  دور می اندازد و یا تا حد هیچ و پوچ تنزل می دهد، تا سوبژکت شناخت را یعنی خود را، حوایج غریزی و روانی و روحی خود را یکه تاز میدان شناخت سازد.
·        سوبژکتیویسم معرفتی همین است که به هر دردی جز شناخت چیزی می خورد.


9

آفتاب را دوست دارم 
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

·        این سمتگیری پراگمایتستی و سوبژکتیویستی شاعر دلیل طبقاتی ـ ایدئولوژیکی دارد:
·        شاعر از سرتاپا اگوئیست است.
·        شاعر اما در این زمینه تنها نیست.
·        واژه «من» بویژه در شعر معاصر اصلی ترین واژه هر شعر است.
·        «من» اکثریت شعرا مستقیم و غیر مستقیم، باواسطه و بی واسطه، آشکار و مستور در کانون قضایا ایستاده است.
·        «من» شاعر چه بسا حتی در کانون کاینات ایستاده است.
·        این میراث ایدئولوژی فاشیستی و شبه فاشیستی است که در تفکر حاکم  ریشه های عمیق و جانسخت دوانده است.  

10

·        از سرتاپای شعرای متعلق به طبقات اجتماعی واپسین  خودپرستی می تراود.
·        این اگوئیسم و منگرائی فاشیستی در شعر شاملو یکه تاز بلامنازع میدان می شود.
·        آن سان که چه بسا امر به خود شاعر مشتبه می شود و خدای کذائی را از تخت فرمانروائی به زیر می کشد تا خود به جایش نشیند و جهان را به گند کشد.

من بامداد نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکوی تحقیر
شرف کیهانم من
تازیانه خورده خویش
که آتش سیاه اندوهم
دوزخ را
از بضاعت ناچیزش شرمسار می کند.
...
بامدادم آخر
طلیعه آفتابم آخر

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر