۱۴۰۲ شهریور ۱۷, جمعه

درنگی در شعری از هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه) تحت عنوان «بوسه» (۳)

 

بوسه
 هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه) 
(تهران، سال ۱۳۳۴) 

گفتمش:
 «آنگه که از هم بگسلند . . .»
 
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
  «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست.»

من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.
 
گفتم:
زنجیرها دیر با زود از هم می گسلند.
گفت:
این آرزوی دلکشی بیش نیست.
 ابدیت زنجیرها بر دست هایم 
نتیجه شوربختی من
است.
زورق طلایی خورشید 
به صخره های مغرب خورده و شکسته است.
از دردی که در دل من با دل او می گریست،
لرزه بر اندامم افتاد.


در این بند شعر
دیالک تیک امید و یأس
به
صورت دیالک تیک زورق طلایی خورشید و صخره های مغرب
 و
به
صورت دیالگ تیک گسست و پیوست زنجیرها 
بسط و تعمیم می یابد.
شاعر
به تاریخیت زنجیرها، یعنی به موقتی بودن آنها اشاره دارد
و
حریفه هماندیش شاعر
به ابدیت زنجیرها.

البته
نه امید شاعر، قانونمند و علمی است
و
نه
یأس حریفه.
 
حریفه
به فاتالیسم رسیده است.
دلیل ابدیت بردگی
را
در شوربختی خود  می داند.

کوته اندیشی حریفه 
در شخصی کردن بردگی است.
انگار فقط دست های او در زنجیرند.

واکنش شاعر هم نشانه تمکین او به خرافه او و گریه با او ست. 
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر