فروغ فرخزاد
تولدی دیگر
کدام قلّه؟
کدام اوج؟
مگر تمامیِ این راههای پیچاپیچ
در
آن دهانِ سرد مکنده
به
به
نقطهی تلاقی و پایان
نمیرسند؟
به
من
چه دادید،
ای واژههای ساده فریب
و
و
اِی ریاضت اندامها و خواهشها؟
اگر
گُلی
به
گیسوی خود
میزدم
از
از
این تقلب،
از این تاج کاغذین
که
که
بر
فراز سرم
بو گرفته است،
فریبندهتر نبود؟
چگونه
روح بیابان
مرا گرفت
و
و
سِحر ماه
از
ایمان گلّه
دورم کرد!
چگونه
ناتمامیِ قلبم
بزرگ شد
و
و
هیچ نیمهای
این نیمه
را
تمام نکرد!
چگونه
ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود
و
زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود
و
گرمی تن جفتم
به
به
انتظار پوچ تنم
ره نمیبرد!
کدام قلّه؟
کدام اوج؟
مرا
پناه دهید
ای چراغهای مشوش
ای خانههای روشن شکاک
که
ای خانههای روشن شکاک
که
جامههای شسته
در
آغوش دودهای معطر
بر
بر
بامهای آفتابیتان
تاب میخورند.
مرا
پناه دهید
ای زنان سادهی کامل
که
که
از ورای پوست،
سرانگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیفآور جنینی
مسیر جنبش کیفآور جنینی
را
دنبال میکند
و
دنبال میکند
و
در شکاف گریبانتان
همیشه
هوا
به
به
بوی شیر تازه
میآمیزد.
کدام قلّه؟
کدام اوج؟
مرا
پناه دهید
ای اجاقهای پُر آتش
ـ ای نعلهای خوشبختی ـ
و
و
ای سرودِ ظرفهای مِسین در سیاهکاریِ مطبخ
و
و
ای ترنّم دلگیرِ چرخ خیّاطی
و
و
ای جدالِ روز و شبِ فرشها و جاروها
مرا
پناه دهید
ای تمام عشقهای حریصی
که
که
میل دردناک بقا
بستر تصرّفتان
را
به
به
آبِ جادو
و
و
قطرههای خونِ تازه
میآراید.
تمام روز،
تمام روز
رها شده،
رها شده،
رها شده،
چون لاشهای بر آب
به
به
سوی سهمناکترین صخره پیش
میرفتم
به
به
سوی ژرفترین غارهای دریایی
و
و
گوشتخوارترین ماهیان
و
مهرههای نازک پشتم
از
از
حس مرگ
تیر کشیدند.
نمیتوانستم،
دیگر نمیتوانستم
صدای پایم
صدای پایم
از
انکار راه
برمیخاست
و
و
یأسم
از
صبوریِ روحم
وسیعتر
شده بود
و
و
آن بهار
و
آن وهمِ سبز رنگ
که
که
بر
دریچه
گذر داشت،
با
دلم میگفت:
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر