۱۳۹۶ تیر ۱۷, شنبه

وحدت و مبارزه خدایان سه گانه (۳۹)


تحلیلی از
مسعود بهبودی

فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
(1934 ـ 1966)

عصیان 
(۱۳۳۶) 

چهره هایی در نگاهم، سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزد یکتا !
 
سینه ی سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه ی تاریک بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
 
 
آنچه که فروغ اندیشنده در محیط خویش می بیند،
 در این سه بند متوالی این شعر خود تبیین می دارد:
 
چهره هایی در نگاهم، سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزد یکتا !
 
اعضای جامعه
شباهت غریبی به انبوه برده ها دارند:
 
۱
فروغ نمی تواند میان خود و اعضای جامعه
 وجه مشترکی 
کشف کند.
 
میان فروغ و همنوعان برده ی اش
نه، آشنایی، بلکه  بیگانگی حکمفرما ست.
 
۲
همنوعان فروغ
بسان برده ها
در منجلابی 
از  
دیالک تیک وحشت و رحمت
در منجلابی
 از
 وحشت از زندان و غل و زنجیر و امید به الطاف الهی
به سر می برند.
 
روانشناسی توده برده
همین است:
تحمل فیزیکی ستم خشن و خونین واقعی
ضمن دل بستن به مسیح منجی  واهی
که 
انعکاس آسمانی و انتزاعی اشرافیت برده دار و روحانی ستمگر و استثمارگر
است.
 
این
چیزی جز دیالک تیکی از ذلت مادی و ذلت فکری نیست.
 
این چیزی جز پاوپریسم (بی همه چیزی) نیست.
 
۳
سینه ی سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه ی تاریک بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
 
فروغ در این بند شعر
برای توصیف جامعه
دیالک تیک جزء و کل 
را
به شکل دیالک تیک لکه و سینه از سویی
و
به شکل دیالک تیک گور و زمین  از سوی دیگر
بسط و تعمیم می دهد.
 
۴
 
خانه های توده ی برده ی گرفتار در غل و زنجیر مادی و فکری
در
 آیینه ذهن فروغ
به شکل لکه های گور منعکس می شوند.
 
این
بدان معنی است 
که
فروغ
جامعه 
را
 گورستان 
و
اعضای جامعه 
را
مرده های متحرک 
استنباط می کند.
 
۶
هر سلامی سایه ی تاریک بدرودی
 
فروغ جوان
 (۲۳ ساله و شاید هم جوان تر)
در این مصراع شعر 
دیالک تیک هراس 
را
به شکل دیالک تیک درود و بدرود بسط و تعمیم می دهد:
 
منظور ما از دیالک تیک هراس چیست؟

الف
هر سلامی سایه ی تاریک بدرودی
 
توده ی برده ی بی همه چیز مولد همه چیز
از فرط هراس از همزنجیران خویش،
به محض دیدن شان 
به قول فروغ در شعر دیگری،
  کلاه از سر بر می دارد
و
ـ با لبخندی بی‌ معنی ـ
می گوید: 
«صبح بخیر»
 
ب
هر سلامی سایه ی تاریک بدرودی  
 
اما
بلافاصله 
باز هم از فرط هراس از او،
بدرود می گوید.
 
تا مبادا
سهوا و یا عمدا 
حرف خطرناکی بزند و گور خود را به دست خود بکند
و
یا حرف خطرناکی بشنود 
و 
نداند که کدامین واکنش به نظر حریف
بی خطر است
و
ناخواسته دچار عذاب الیم شود.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر