۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

تحلیل واره ای بر سفر دریائی (برزین آذرمهر) (3)


برزین آذرمهر
با یاد یاران
تحلیلواره ای از یاسین

تز شانزدهم

بهر گم کردن ِ راه ياوه گويان جهان می گويند:
که بدي‌ ها همگی
ـ ريز و درشت ـ
از سرشت ِ بشری آب خورند...

آنچه که بظاهر خبری ساده و پیش پا افتاده جلوه می کند، تبری غول آسا ست، نه تنها بر ستونی از ستون های اصلی فلسفه تاریخ (تئوری اجتماعی) سعدی و حافظ، بلکه بر ستون فقرات فلسفه بورژوائی واپسین و معاصر.
یاوه گویان جهان نمایندگان تئوری بنیاد نیک و بد و یا خیر و شر هستند.
به ازلیت و ابدیت بدی باور دارند، به یاوه هابیل و قابیل!

یاوه گویان جهان ـ به علل اوبژکتیف و سوبژکتیف، به علل طبقاتی و معرفتی ـ برای گمراه سازی توده ها بدی ها را ـ از ریز تا درشت ـ ناشی از طبیعت بشر، ناشی از بنیاد و نهاد و طینت و سرشت و گوهر انسان ها می دانند و علل اجتماعی عینی آنها را منکر می شوند، تا نظام اجتماعی مبتنی بر ستم را بتون ریزی کنند.
تخریب شعور توده ها، پیش شرط فلج کردن دست و پای آنها ست.
میلیاردها دلار هر سال صرف تخریب شعور زمینیان می شود، به قصد تضمین و تحکیم وضع موجود.
آثار سعدی و حافظ به سرمایه دربارها بارها تجدید چاپ می شوند.
ما تئوری ارتجاعی و شبه فاشیستی بنیاد (نهاد، سرشت، طینت، طبیعت و گوهر) را در حکایتی از حکایات سعدی مورد تحلیل قرار می دهیم، تا نشان دهیم که فرزند نیما در عصر عسرت چه برای گفتن دارد:

حکایت گلستان

طایفه دزدان عرب، بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب.
به حکم آن که ملاذی منیع از قله کوهی بدست آورده بودند و ملجأ و مأوای خود کرده.
مدبران ممالک آن طرف، در دفع مضرت ایشان مشاورت کردند که این طایفه گر هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند، مقاومت ایشان ممتنع گردد.

درختی که اکنون گرفته است پای
به نیروی شخصی در آید زجای

وگر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پرشد، نشاید گذشتن به پیل

سخن برهمین مقررشد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه همی داشتند، تا به وقتی که در سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده.
تنی چند از مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند.
شبانگاهی که دزدان باز آمدند، سفر کرده و غارت آورده و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند، نخستین دشمنی که در سر ایشان تاختن آورد، خواب بود.
چند پاسی از شب در گذشت.

قرص خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین بدر جستند و دست یگان یگان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند.
همه را کشتن فرمود، اتفاقا در آن میان جوانی بود که میوه عنفوان شبابش نورسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده.
یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورد ست و از ریعان جوانی تمتع نیافته.
توقع به کرم اخلاق خداوندی همی باشد که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد.
ملک روی از این سخن در هم آورد و موافق رأی بلندش نیامد و گفت :

پرتو نیکان نگیرد، هر که بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.

نسل فساد اینان، منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن، که آتش کشتن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن، کار خردمندان نیست.

ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید، بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر!
کز نی بوریا، شکر نخوری

وزیر گفت :
آنچه خداوند دام ملکه فرمود، عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی، طبیعت ایشان گرفتی.
اما بنده امیدوار می باشد که به عشرت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد آن مستحکم نشده و در حدیث است که هر مولودی به سرشت اسلام زاده می شود و بعدها ابوانش او را یهودی، نصرانی و مجوس می کنند.

با بدان یار گشت، همسر لوط
خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی بشفاعت یار شدند تا ملک از سر آزار او در گذشت و گفت :
اگرچه مصلحت ندیدم.

فی الجمله، پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند، تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسند آمد.
باری، وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای همی گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده.
ملک را زین سخن تبسم آمد و گفت :

عاقبت گرگ زاده، گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود

سالی دو برین بر آمد.
طایفه اوباش محلت در او پیوستند و عقد مرافقت بستند تا به وقت فرصت، وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمتی بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر نشست و عاصی شد.
ملک دست تحسربه دندان گزیدن گرفت و گفت :

شمشیر نیک، از آهن بد، چون کند کسی؟
ناکس به تربیت نشود، ای حکیم، کس

باران که در لطافت طبعش دریغ نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.

تحلیل حکایت شیخ شیراز

حکم اول
پرتو نیکان نگیرد، هر که بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.

سعدی در این بیت، تئوری گوهر و بنیاد را مطرح می سازد.
بنا بر این تئوری، هرکس بطور مادرزادی و خدادادی، دارای بنیادی نیک و یا بد است.
این تئوری بر مبنای قصه کتب مقدس در باره پسران آدم و حوا استوار شده است:
حضرت آدم و حوا دو پسر داشتند، هابیل و قابیل، که مظهر تئولوژیکی خیر و شر بوده اند و از همان آغاز بود انسانی بر زمین (پس از اخراج آدم و حوا از بهشت) جنگ میان خیر و شر آغاز شده است، این جنگ امری طبیعی و خدا خواسته است و تا ابد ادامه خواهد یافت.

تئوری گوهر و بنیاد، مبتنی است بر دترمینیسم فلسفی که در تفکر تئولوژیکی بمثابه تز ایدئالیستی «مشیت الهی» مطرح می شود.
پیاده کردن این تئوری در مسائل اجتماعی به فاتالیسم و یا سرنوشتگرائی می انجامد.
تئوری گوهر و بنیاد شامل حال کل هستی می شود.
بنا بر این تئوری، جمادات، نباتات و حیوانات نیز به نیک بنیاد و بد بنیاد طبقه بندی می شوند.

مفاهیم مطروحه در این حکم، یعنی مفاهیم «بنیاد»، «نیک»، «بد» و «تربیت» همه مفاهیمی انتزاعی و نسبی اند.
نمایندگان این تئوری نمی توانند و نمی خواهند تعریف دقیق و علمی از مفاهیم بنیاد، خوب، بد و تربیت عرضه کنند.
خوب و بد، خیر و شر مفاهیمی نسبی اند، یعنی از سوی طبقات مختلف مردم، در فرماسیون های اجتماعی ـ اقتصادی مختلف، بطرز گوناگون و چه بسا متضاد، در قالب هنجارها، قواعد و مقررات اجتماعی، مطرح، تعریف و توجیه می شوند.
تربیت را سعدی از نقطه نظر دربار فئودالی ـ قرون وسطائی تعریف می کند :

فی الجمله، پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند، تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسند آمد.

پس تربیت، یعنی به ناز و نعمت پروردن، حسن خطاب، رد جواب و آداب خدمت ملوک آموختن تا مقبول درباریان بشود.
به هرحال، بنا بر این تئوری، بنیاد نیک و بد انسانی امری طبیعی، الهی، مادرزادی و مقدر از قبل است.

فردوسی نیز همین تئوری را نمایندگی می کند :

ز ناپاکزاده مدارید امید
که زنگی، به شستن نگردد سفید!

انسان، بنظر نمایندگان این تئوری، موجودی بی اختیار، وابسته و هیچکاره است.
او بنا به خواست غیر (یعنی خدا)، بنا بر اراده غیر، بطور تصادفی صاحب بنیاد نیک و یا بد می شود و لذا مستقل از خواست خود، یعنی چه بخواهد و چه نخواهد، مظهر خیر و یا شر می گردد.
اگر کسی بنیادش بد باشد، هرگز قابل تربیت نخواهد بود، در نتیجه، جامعه باید فاتحه او و امثال او را درجا و بی درنگ بخواند و فرمان قتلش را بلافاصله صادر کند:
قتل الموذی، قبل عن یوزی
موذی را قبل از اینکه فرصت آزار پیدا کند، بکشید!

ملک هم، به عنوان رئیس قوه مجریه، همین کار را می کند :
«همه را کشتن فرمود.»

اکنون می توان به پتانسیل وحشتناکی که در این تئوری باطل و غیرعلمی قرون وسطائی نهان شده است، پی برد.

ولی بنیاد انسانی به چه معنی است؟
معیار بنیاد نیک و بد کدام است؟
سعدی کوچکترین اشاره ای به این معیار که از اهمیت حیاتی ـ مماتی برخوردار است، نمی کند.
اگر معیار عینی روشنی برای بنیاد خوب و بد تعیین نشود، در و دروازه به روی هر قلدر و جباری ـ چارطاق ـ باز خواهد شد، تا اراده خود را ـ بی پروا ـ جامه عمل بپوشاند.
درغیاب معیارعینی برای بنیاد خوب و بد، در غیاب تعریف دقیق از بنیاد خوب و بد، راه برای تصمیم گیری دلبخواهی و سوبژکتیف هر قدرتمندی باز خواهد شد.

اکنون این سؤال پیش می آید که آیا به تعداد آدم ها بنیاد وجود دارد و یا اینکه تنها دو نوع مشخص از بنیاد، در نهاد آدمی نهاده شده و کل بشریت به خیر و شر بنیادین طبقه بندی شده است؟
نمایندگان این تئوری از همان آغاز فرمولبندی آن، دست به گریبان تناقضی لاینحل بوده اند که در سراسر آثار سعدی به صور مختلف و با سماجتی خارق العاده مطرح می شود:
اولا اگر بنیاد انسانی خدادادی است، اگر بنیاد بد، به خواست خدا در نهاد انسانها نهاده شده است، اگر انسان در داشتن نوع بنیاد، صاحب اختیار نبوده و نیست، پس به چه دلیلی باید حکم اعدام او را صادر کرد؟
سعدی دترمینیسم ایدئالیستی خود را از صراحت غیرقابل انکار می گذراند:

گر گزندت رسد زخلق، مرنج
که نه راحت رسد زخلق، نه رنج

از خدا دان، خلاف دشمن و دوست
که دل هر دو در تصرف او ست

گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار داند، اهل خرد.

اگر همین گفته سعدی را با قاطعیت بپذیریم، آنگاه مسئولیت دزدی و راهزنی افراد فوق الذکر در حکایت، نه به عهده دزدان و راهزنان، بلکه مستقیما به عهده کماندار است و لذا کسی حق ندارد، فرمان کشتن آنها را، به هر بهانه ای هم که شده، صادر کند.
ثانیا کسی هم که بنیاد خوب دارد و بانی عمل خیر است، برای بنیاد خوبش رنجی نبرده است و لذا ماهیتا فرقی با دیگری ندارد، که تصادفا قرعه بنیاد بد بنامش افتاده است.
ثالثا انسان نیک بنیاد، به چه حقی باید نقش خدا را بازی کند و فرمان صادر کند، که «نسل فساد اینان، منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن»؟

تئوری گوهر و بنیاد انسانی که سعدی هفتصد سال پیش مطرح می کند، امروز هم از همان اهمیت و فعلیت برخوردار است که در زمان سعدی برخوردار بوده است.
امروز هم «ملوک» گونه گون براساس همین تئوری تئولوژیکی ـ ایدئالیستی، بشریت را به خیر و شر طبقه بندی می کنند و فرمان قتل عام میلیون ها انسان به اصطلاح «بد بنیاد» را در جامعه و جهان صادر می کنند.
از این رو، باید این تئوری باطل را مورد انتقاد جامعه شناسانه و فلسفی ـ علمی همه جانبه قرار داد.

2
برخورد سوبژکتیویستی

حکم اول
نسل فساد اینان، منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن.

بگذارید، تخیل خود را بکار اندازیم و مسئله مطروحه را جامه مشخص بپوشانیم :
رعیت و یا بنده به تنگ آمده ای که از یوغ اربابی فرار کرده، سر به کوه و بیابان گذاشته و برای سیر کردن شکم خود و کودکانش راهی جز راهزنی نیافته و نمی توانست هم بیابد، بمثابه انسانی بد بنیاد تلقی می شود و ارباب و پادشاه و وزیر و ملازمانی که انگلواره از محصول کار دیگران زندگی می کنند ویوغ بندگی برگردن این و آن می نهند، بمثابه انسان هائی شریف و نیک بنیاد قلمداد می شوند، بی آنکه دلیلی بر نیکی و بدی این و آن در میان باشد.
انسان نیک بنیاد کذائی، اکنون نه تنها حق دارد، خود انسان بد بنیاد را، بلکه حتی کودکانش را قتل عام کند.
دلیل این جنایت وحشتناک را از زبان ملک می شنویم :

دلیل اول
آتش کشتن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن، کار خردمندان نیست.

دلیل لازم برای توجیه عملی انسانی ـ اجتماعی، از عالم جمادات و جانوران (آتش و افعی) سرهمبندی می شود.
به عبارت دیگر، انسان از لحاظ تکاملی ـ تاریخی سلب هویت می شود و به درجه جمادات و خزندگان تنزل می یابد.
و لذا همان رفتاری که «خردمند تاجدار» با آتش و افعی باید بکند، در حق موجودات انسانی روا می دارد.

تشبیه افراد وابسته به توده مردم به اشیاء و جانوران، علت اجتماعی ـ اقتصادی دارد.
در جامعه فئودالی، فقط طبقه اشراف فئودال، بدلیل اصل و نسب و خون و تبار و مالکیت خویش، بمثابه انسان قلمداد می شوند و بندگان و رعایا فرقی با گاو و گاوآهن ندارند، حتی کسبه و اصناف و صنعتگران و تجار شهرنشین آدم حساب نمی شوند.

طرز تفکر عقب مانده حاکم که نه از قانونمندی های جهان انسانی خبر دارد و نه از قوانین عینی جاری در جهان جانوران و گیاهان، بطور سوبژکتیف، بنا به میل خویش، حتی جانوران و گیاهان را به نیک بنیاد و بد بنیاد طبقه بندی می کند.
ماری که این چنین بی پروا حکم قتل عامش صادر می شود، از ده میلیون سال پیش ساکن سیاره زمین بوده است، یعنی میلیونها سال قبل از پیدایش انسان.
ملک تهی مغز نه از زندگی و نقش مثبت ماران خبر دارد و نه از پیوندهای متقابل عینی و ضرور موجودات و پدیده های طبیعی و اجتماعی.

دلیل دوم
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید، بر نخوری

با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا، شکر نخوری

تئوری گوهر و بنیاد، بدین طریق علاوه بر عالم جمادات و جانوران (آتش و افعی)، شامل حال عالم نباتات نیز می شود و بید و بوریا به درجه درختان بد بنیاد تنزل می یابند.

فردوسی نیز همین اندیشه را نمایندگی می کند:

به نابودنی ها ندارد امید
نگوید که بار آورد شاخ بید

اکنون می توان معیار خوبی و بدی فئودالی ـ بنده داری را کشف کرد:
هرچیزی که برای سیر کردن شکم انسان ها مفید باشد، خوب است و لاغیر.

بید اگر چه برای پرندگان مأمن و مأوا، برای جانوران مواد غذائی و برای انسان ها سایه و اکسیژن و هیزم فراهم می آورد و بوریا اگرچه حصیر می شود و مساجد و خانه های شهر و روستا را مفروش می سازد، با این حال، چون میوه قابل خوردن ندارند، بد بنیاد تلقی می شوند.
آنگاه از این حقیقت امر نتیجه گرفته می شود که کودکان راهزن بدبخت غیرقابل اصلاح و تربیت اند و باید قتل عام شوند.

دلیل ارائه شده، دلیلی بی پایه و شیوه تحلیل رایج، شیوه مطلقا ذهنگرایانه و سوبژکتیویستی ـ وولونتاریستی است.
کسی که به ریشه های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، تاریخی و عینی چیزها و پدیده ها کاری ندارد، کسی که نمی خواهد، علل عینی عاصی، یاغی و راهزن شدن کسی را دریابد، همه چیز را فاتالیستی، تقدیری و از پیش تعیین شده جلوه گر می سازد.
تئوری گوهر و بنیاد، ابزار تئوریکی لازم برای توجیه هر جنایتی را به رایگان، در اختیار اربابان و شاهان و قلدران و جباران می گذارد.
و بدین طریق هر رعیت و بنده ای که از یوغ اربابی بگریزد، بلاقاصله، داغ ننگ انسان بد بنیاد بر پیشانی اش حک می شود و قتلش واجب شمرده می شود.

رعیت و بنده تا زمانی که تن به استثمار و ستم این و آن می دهند، قابل ترحم و همدردی اند و به محض اینکه سر به طغیان بردارند و چارچوب اجتماعی ـ اقتصادی موجود را بشکنند، حکم اعدامشان ـ بی تأملی کوچک ـ صادر می شود.

پس اگر چنین است، باید نیستان های بوریا را آتش زد و بیدها را ریشه کن کرد و حتی به ابر فرمان داد که از باریدن بر سر بید و بوریا خود داری کند.
چون گیاه و درختی که میوه اش شکم شاهان و اربابان و مداحان را سیر نکند، به چه حقی باید از نعمت باران برخوردار باشد.

سعدی به تناقضات تئوری بنیاد واقف است و لذا نظریات مخالف را نیز مطرح می سازد، تا با نتیجه گیری های «تجربی» دلبخواهی، خواننده خود را خلع سلاح تئوریک کند:

3
رد تئوری بنیاد انسانی

حکم اول
وزیر گفت : آنچه خداوند دام ملکه فرمود، عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی، طبیعت ایشان گرفتی.

وزیر تئوری گوهر و بنیاد را ـ بی پروا ـ به تیغ تیز انتقاد می سپارد.
او بد بنیادی مادرزادی و خداد دادی کودکان را زیر علامت سؤال می برد و بر آن است که کودک در معاشرت با پدر تربیت می یابد و طبیعت پدر را می گیرد و لاغیر.
به عبارت دیگر نیکی و بدی انسان ها نه مادرزادی، نه خدا دادی و نه طبیعی، بلکه اکتسابی و اجتماعی است.

حکم دوم
اما بنده امیدوار می باشد که به عشرت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد آن مستحکم نشده.

وزیر بنیادی بودن طبیعت انسانی را رد می کند، آن را اکتسابی می داند و برای آن ریشه های همبودی ـ اجتماعی قائل می شود.
خوی انسانها، بنظر وزیر، در همبود و جامعه تکوین می یابد، نه در رحم مادر.
بدین طریق تئوری گوهر و بنیاد، بطورکلی، زیر علامت سؤال قرار می گیرد، مطلقیت خود را از دست می دهد و بنیاد انسانها نسبی و اکتسابی تلقی می شود.
بنظر وزیر، خوی بد اصلا بنیادی نیست، بلکه در معاشرت با گروه بد جوانه می زند و رفته رفته استحکام می یابد.

هفتصد سال بعد، همین نظر را با فرمولبندی دقیق علمی ـ فلسفی، از زبان فرزانگان برجسته جهان خواهیم شنید.
ماهیت انسانی در روند کار اجتماعی قوام می یابد، درروند تولید مادی، در مناسبات تولیدی حاکم.
و چون انسانها در روند تولید مادی جایگاه، مقام و نقش گوناگون دارند، پس به انسان هائی با طبایع گوناگون بدل می شوند.
کار انسان را می سازد و ماهیت و بنیاد او را تشکیل می دهد و مفاهیم «خیر» و «شر» از دیدگاه افراد مختلف جامعه طبقاتی، بنا به پایگاه طبقاتی شان، به طرق متفاوت تعریف و توجیه می شوند.

همان غارتگری راهزنانه که از نظر شاهی، وزیری، ملازمی، مداحی بمثابه عملی قبیح تلقی می شود، در کلام رعیت و بنده فراری از قید و بند اربابان، بمثابه عملی عادلانه تلقی می شود، به مثابه برگرداندن حق به غارت رفته به غارت شدگان بی امید، به مثابه امری مباح و مشروع قلمداد می شود.
وزیر برای اثبات تئوری علمی خود و رد تئوری باطل بنیاد انسانی، حدیث هم می آورد.
به عبارت دیگر، با سلاحی از زرادخانه تئوریکی تئولوژی، تئوری گوهر و بنیاد را زیر ضربه می گیرد :

دلیل اول
و در حدیث است که
مأمن المولود الا وفد یولد علی الفطرة ثم ابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه
هر مولودی به سرشت اسلام زاده می شود، بعدها ابوانش او را یهودی، نصرانی و مجوس می کنند.

اگر مفهوم «سرشت اسلام» را به معنی بنیاد خوب تعبیر کنیم و مفاهیم «یهودی، نصرانی و مجوس» را بمعنی بنیاد بد، آنگاه نظر وزیر عبارت از این خواهد بود که همه نوزادان، با بنیاد نیک زاده می شوند و بعدها در جامعه طبقاتی، در جهنم تضادهای اجتماعی، بنیاد نیک شان تخریب و تار و مار می شود.

همین نظر را قرنها بعد هومانیست بزرگ اروپا، ژان ژاک روسو بر زبان خواهد آورد.
وزیر برای اثبات نظر علمی خویش، حتی قصه های کتب مقدس را به خدمت می گیرد، تا شالوده تئولوژیکی خارائینی برای نظریه خود بریزد :

دلیل دوم
با بدان یار گشت، همسر لوط
خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف، روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد

مبالغه آمیزتر از این نمی توان مثال زد، پاکترین زن از خاندان نبوت در ارتباط با بدان، تغییر گوهر و بنیاد می دهد و به ضد مطلق خود مبدل می شود و جانور «نجسی» (سگی) ببرکت همراهی با نیکان، به تحول کیفی ـ ماهوی دست می یابد، از درجه نازل حیوانی به مرتبه متعالی انسانی فرا می بالد و تحولی جهشی می یابد.

4
تربیت فئودالی

حکم اول
فی الجمله، پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند، تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسند آمد.

تربیت فئودالی هنوزهم، مثل هشتصد سال پیش، در حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوک خلاصه می شود.
فئودال زاده ها تنها چیزی که در محضر ادبای اشرافی ـ درباری می آموزند، همین است و بس:
فرمالیسم ناب:
آداب سخن گفتن و آداب خدمت ملوک.

حکم دوم
باری، وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای همی گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده.

خرد و جهل نیز در قاموس فئودالی ـ بنده داری از محتوای واقعی خویش تهی می شوند و معنی بی در و پیکری کسب می کنند.
خرد در آداب سخن گفتن و آداب خدمت ملوک و جهل در عدم استفاده از لغات قلمبه ـ سلمبه فارسی ـ عربی و عصیان علیه اربابان و شاهان خلاصه می شود.
خرد، اما در قاموس فلسفه روشنگری، معنای دیگری دارد:
خرد درمصاف خونین با اسکولاستیک، با کلیسا، با تعالیم قرون وسطی قوام می یابد.
خرد آنتی تز مشیت الهی است.
خرد اولین و آخرین معیار صحت و سقم هر نوع قضاوت، نظر و اندیشه است.
خرد نافی هرنوع برتری طبقاتی، خانوادگی، ملی، مذهبی، نژادی و غیره است.

وزیر ظاهرا عقل و جهل را ذاتی (جبلی) تلقی می کند و از «بدر راندن جهل قدیم از جبلت کسی» سخن می گوید.

این بی پایه ترین تصوررایج در جامعه و جهان عقب مانده است.
عقل و فراست و دانش را نمی توان در رحم مادر فراگرفت.
ایده های مادر زاد (دکارت)، هنوز از مادر نزاده اند.
ایده ها و اندیشه ها در مرحله معینی از توسعه بیولوژیکی ـ اجتماعی انسان می توانند پدید آیند.
برای ساختن مفاهیم، ایده ها و اندیشه ها باید به سلاح فکری انتزاع و تعمیم مجهز شد و برای رسیدن به این درجه متعالی معنوی، به درجه بالاتری از توسعه نیروهای مولده جامعه نیاز است.

اما شگفت انگیزتراز این، ادعای بی پایه تر ذاتی بودن جهل است.
جهل، یعنی نادانی.
جهل حاکی از نداشتن دانش است.
نداشتن را نمی توان داشت.
بی هنر کسی نامیده می شود، که فاقد هنر است و لذا نمی توان گفت که او بی هنری را بطور ذاتی دارد.
چنین ادعائی بلحاظ منطقی مطلقا نادرست است.
ناداری را نمی توان داشت.

حکم سوم
ملک را زین سخن تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده، گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.

ملک در موضع فکری خود همچنان ایستاده است.
حدیث و قصه اصحاب کهف و غیره کارساز نبوده اند.
از تئوری بنیاد نیک و بد نمی توان صرفنظر کرد.
تئوری گوهر و بنیاد، برای فئودالیسم و دربار از اهمیت حیاتی ـ مماتی برخوردار است.
این تئوری، ستون فقرات ایدئولوژی فئودالی ـ بنده داری را تشکیل می دهد.
بدون این تئوری اساس و پایه استبداد فئودالی به لرزه در می آید.
و لذا ملک، برای اثبات صحت تئوری بنیاد، به طبقه بندی جانوران به خیر و شر ادامه می دهد و قصه اصحاب کهف و زن لوط را دور می اندازد.
ملک گرگ بیچاره را به مظهر شر و گوسفند فلک زده را به مظهر خیر مبدل می کند.
چون گوسفند گشتن بچه گرگ محال است، پس تربیت فرزند راهزن عاصی نیز محال خواهد بود.

فردوسی نیز همین نظر را نمایندگی می کند:

که چون بچه شیر نر پروری
چو دندان کند تیز، کیفر بری

چو با زور و با چنگ بر خیزد او
به پروردگار اندر آویزد او

و سعدی خود در جای دیگر می نویسد :

یکی بچه گرگ می پرورید
چو پرورده شد، خواجه را بر درید.

نادرستی این نظریه، اکنون بارها ثابت شده است.
جانوران وحشی، بویژه گرگ و شیر وپلنگ و غیره تربیت و رام می شوند، بدون آن که پروردگار خود را بدرند.
سعدی بلبشوی معنوی حاکم بر جامعه خویش را و همزمان آشفتگی فکری خویش را به وضوحی شگفت انگیر برملا می سازد.
تا چشم کار می کند، معیاری برای تعیین صحت و سقم نظرات و احکام در کار نیست.
هرکس بنا به منافع خویش، حدیثی، شعری، تمثیل و تشبیهی ارائه می دهد و در موضع فکری خویش درجا می زند و می ماند.
بحث را هوده ای در کار نیست.
این سیر وسرنوشت جامعه و جهان فئودالی است و سعدی به جانبداری از تئوری گوهر و بنیاد برمی خیزد و برای اثبات آن و رد نظریه علمی وزیر حکایت خویش را خاتمه ای درخور می دهد :

نتیجه نهائی
سالی دو برین بر آمد،
طایفه اوباش محلت در او پیوستند و عقد مرافقت بستند تا به وقت فرصت، وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمتی بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر نشست و عاصی شد.

فرض کنیم که قصه سعدی، واقعیت دارد و فرزند راهزن، زندگی ذلت بار پر مخاطره در مغاره های پر موش و مار را به زندگی در ناز و نعمت ترجیح داده است.
کشتن کسی که از مرگ حتمی نجاتش داده، ترجیح دادن زندگی مخاطره آمیز در مغاره به زندگی آسوده در قصر، در بهترین حالت از بی شعوری و بی خردی او حکایت می کند.
پس باید تربیت کذائی را زیر علامت سؤال برد و آن را ـ بمثابه تربیتی خردستیز ـ مورد انتقاد و تجدید نظر قرار داد.
باید به این نتیجه رسید که «حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوک آموختن و در نظر همگان پسند آمدن»، شیوه تربیتی درستی نیست.
ولی منافع عینی زندگی ملک را کور کرده است و او را به اطمینان بیشتر به تئوری باطل خویش وامی دارد.
ملک دست تحسربه دندان گزیدن می گیرد و می گوید :

شمشیر نیک، از آهن بد، چون کند کسی؟
ناکس به تربیت نشود، ای حکیم، کس

این مشاجره نا تمامی است که پانصد سال بعد، میان شیللر و کانت شعله ور می شود، بی آنکه آن دو خردمند بورژوائی قادر به حل آن باشند.
شیللر معتقد است که برای بنای جامعه ای مطلوب باید هنر و ادبیات به تربیت روحی و اخلاقی انسانها بپردازد.
سوبژکت تاریخ ساز باید اول خودش بطور بی عیب و نقص ساخته شود، تا بتواند جامعه ای مطلوب و ایدئال بسازد.
کانت، برعکس، بر آن است که باید شرایط سیاسی جامعه دگرگون شود، تا زمینه عینی لازم برای پرورش انسان نیکخواه فراهم آید.
به عبارت دیگر، هر دو خردمند بورژوائی دوره روشنگری، بعلل عینی و ذهنی، یکجانبه می اندیشند.
آندو هنوز به دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف پی نبرده اند.
یکی عامل سوبژکتیف را، عامل معرفتی ـ نظری را عمده می کند و دیگری عامل اوبژکتیف را، عامل عینی را.
راه حل درست این مسئله، یک قرن بعد، از سوی مارکس و انگلس ارائه داده می شود.
آنها بر مبنای «درک ماتریالیستی تاریخ»، کشفی که همتراز با کشف آتش بود، راه حل دیالک تیکی ـ ماتریالیستی خود را ارائه می دهند.

به نظر ملک، چون از آهن بد، از آهن آلوده به فلزات دیگر، نمی توان شمشیر نیک ساخت، بنابرین از ناکس، نمی توان کس ساخت.
تئوری گوهر و بنیاد را بهتر از این نمی توان توضیح داد.
اشتباه ملک اولا در این است که انسانها را با چیزهای مادی دیگر، با جمادات، یکی می گیرد.
او برای انسانها هویت اجتماعی و استقلال روحی و روانی فردی خاص انسانی قائل نمی شود.
ماتریالیست های مکانیکی قرن هجدهم نیز انسان را ماشینی در نظر می گرفتند که بطور مکانیکی عمل می کند.
غافل از اینکه انسان، میلیون ها سال پیش، جهان جمادات و جانوران را ترک گفته است و ببرکت کار، خود را و محیط پیرامون خود را تحول کیفی بخشیده است.
دیگر نمی توان در پرتو قانونمندی ها و قوانین حاکم بر جهان جمادات و جانوران به بررسی جامعه، جهان و روان انسانی پرداخت.
انسان علیرغم اینکه موجودی بیولوژیکی ـ طبیعی است، علیرغم خویشاوندی اش با جهان جمادات و جانوران، موجودی اجتماعی است، موجودی اندیشنده، شناسنده، تصمیمگیرنده و دگرگونساز است.
انسان موجود اجتماعی پیچیده و بغرنجی است و او را نمی توان یکشبه، با نصب ادیبی درباری به انسانواره نوکرصفت دلخواهی مبدل ساخت.

ثانیا، بر خلاف تصور ملک، از آهن بد می توان شمشیر نیک ساخت، به شرط اینکه آن را نخست از آلودگی هایش پاک کنیم.
سعدی به این حقیقت امر واقف است و حتی شیوه تطهیر آهن را می داند، ولی بر زبان آوردن آن را اینجا صلاح نمی داند (اوپورتونیسم سعدی).
او در غزلی شیوه تطهیر نقره را باز می گوید و آهن و نقره فرق اساسی با هم ندارند، فقط درجه حرارت لازم برای تطهیر باید بالاتر باشد :

هر که عاشق نبود، مرد نشد
نقره فائق نگشت، تا نگداخت.

حکم پنجم
باران که در لطافت طبعش دریغ نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار، خس.

ملک در این حکم ظاهرا درست، اشتباه دیگری مرتکب می شود.
او رویش لاله و خس را تنها و تنها وابسته به آب می داند.
البته او تقصیری ندارد.
شعور انسانی نتیجه انعکاس واقعیت عینی در ضمیر او ست و اسباب انعکاس اوبژکت در سوبژکت کار نام دارد و ملک و همه درباریان کار را همانقدر خوش دارند که جذام و وبا و حصبه و طاعون را.
در روند کار و ببرکت کار است که اوبژکت در ضمیر سوبژکت منعکس می شود.
کار حلقه واسط و ضرور میان انسان و طبیعت است.
اگر ملک به جای سعدی، باغبانی دم دستش می بود، می توانست دریابد که علاوه بر آب، جنس و ترکیب زمین و تخم لاله و خس در رویش این یا آن گیاه نقش تعیین کننده و بی چون و چرا دارند.
پس برای ساختن «کس» از «ناکس» باید شرایط زندگی مادی و معنوی انسانها را چنان تحول بخشید که پیدایش و تکامل و تکوین انسان نیکخواه و ایدئال فراهم آید.
چند و چون انسانها در دیالک تیک مادی و معنوی تکوین می یابد.
برای رویاندن لاله، باید شوره زار را به باغ تبدیل کرد.
سعدی یک سال قبل در بوستان موضعی دیگردارد.
او هنگام نگارش بوستان که هنوز معروف خاص و عام نیست :

همانا که در فارس، انشاء من
چو مشک است بی قیمت، اندر ختن.

• زمانی که هنوز کیسه های زر پادشاهان حواله اش نشده اند و لذا موضعگیری خلقی تری دارد، خطاب به پادشاه می نویسد:

که را شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک

و گر باشد اندر تبارش کسان
پریشان، ببخشای و راحت رسان

گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان، زن و طفل بیچاره را

ظاهرا یک سال قبل از نگارش گلستان، در سال 655 هجری قمری، هنوز از تئوری گوهر و بنیاد خبری نیست و سعدی حکم اعدام « گرگ زاده ها» را صادر نمی کند.

تز هفدهم
مرغ حق اما
گويد هر آن:
از بد و نکبت يک مشت طفيلی، هر گاه
باغ گيتی بروبيم درست،

و به هيچ ترفندی
نگذاريم بيافشانند تخم
در نهان خانه ی خاک؛

بر درخت بشری بال زند
عطر والای گل انسانی!

• شاعر در این تز، انگار یاوه های «ملک» سعدی را پاسخی دندانشکن می دهد و راه و رسم رویش «لاله» را بطور علمی توضیح می دهد.
• این پاسخ علمی شاعر به تئوری باطل بنیاد است.
• دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف و دیالک تیک جبر و اختیار را بهتر از این نمی توان نمایندگی کرد:
• شاعر همین دو دیالک تیک را به شکل دیالک تیک خاک و مشتی طفیلی بسط و تعمیم می دهد.
• و بدین طریق پارادوکس شیللر و کانت را به شیوه مارکس حل می کند:
• خلع قدرت از سوبژکت ستمگر و پی ریزی سیستم اجتماعی ـ اقتصادی دیگر و بهتر برای استشمام عطر والای گل انسانی، ضمن هشیاری مدام در جهت پاسداری از نظام نوین!
• دقت علمی عظیم شاعر واقعا شگفت انگیز است!

تز هجدهم
و در اين ره شب و روز
فکر آن رهگذر مانده به راه،
ياد آن توشه که می بايدم آن،
غم اين نيز که شبگير فرا آيد باز
وز نبود ِ تلاشی پيگير
گم شود در دل يک ابر ِ سياه
"لحظه‌ای نيست که بگذاردم آسوده به جا."*

• اکنون به علل بی خوابی و بی تابی شاعر بهتر می توان پی برد.
• نگرانی شاعر از آن است که رهگذر توشه بدوش در ره بماند، به مقصد نرسد و توشه ضرور به دست نیاید.
• منظور شاعر از رهگذر چیست و توشه کدام است که بدست آوردنش ضرورت مبرم دارد؟
• شاعر انگار کنار جاده نشسته، چشم انتظار رهگذر توشه بدوش!
• درد فقط این نیست.
• شاعر نگران آن نیز است که شبگیر فراز آید، ولی به سبب فقدان تلاشی پیگیر در دل ابر سیه گم گردد.
• دقت تئوریک شاعر خواننده را در هر گام غافلگیر می کند.
• اوتوماتیسمی در کار نیست.
• فراز آمدن شبگیر به چند و چون تلاش سوبژکت تاریخ و جامعه وابسته و منوط است.
• تلاش ناپیگیر، همان و گمگشتگی شبگبر، همان!
• مارکس خواهد گفت که روندهای اجتماعی بی سوبژکت نیستند، تاریخ و جامعه بی فاعل نیست.

تز نوزدهم
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
پر فرو ريخته مرغ ِ باران
سفری هست اگر بر دريا
بشود يا نشود توفانی
دل به توفان زدگان بايد داد!

• این تز شاعر بلحاظ منطقی متناقض است.
• زیرا پیش شرط به توفان زدن، توفان است.
• یعنی اگر توفانی در کار نباشد، منطقا نمی توان انتظار توفانزدگی داشت.
• مگر اینکه مفهوم «توفانزدگان» را بمثابه طرفداران توفان تلقی کنیم.

• در هر صورت، این کلام آخر شاعر است:
• بود و نبود توفان تعیین کننده خفت و خیز سوبژکت نیست.
• برای تدارک مادی و معنوی انقلاب آلترناتیوی وجود ندارد.
• تاریخ نمی تواند بر سوبژکت پیشاهنگ چشم پوشی کند:
• دل به توفانزدگان نقش بی همانندی دارند.
• شاعر جز این نمی خواهد بگوید.

• توفان روزی ناگزیر از راه فرا خواهد رسید و باید برای پیشواز از آن آماده بود:
• هم بلحاظ نظری و هم بلحاظ عملی!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر