۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

سیری در شعری از آقای سعید سلطانی طارمی

نه همين غمكده، اي مرغك تنها، قفس است
گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است


دو نامه به همسرم
تحلیلواره ای از یاسین

این شعرها در سال ۱۳۶۲ زمانی سروده شده‌اند که همسرم به خاطر فعالیت های دانشجویی در زندان بود و من سعی می‌کردم طی نامه‌هایی به صورت شعر بیرون از زندان را خطاب به او توصیف کنم.
نامه‌هایی که هرگز نمی‌توانستند فرستاده شوند.
این شعرها در سال ۱۳۷۸ در مجموعه‌ی "رجزخوانی مستانه‌ی قابیل" منتشر شدند.
اخیراً احساس کردم احتمالاً این شعرها می‌توانند زبان حال افراد زیادی باشند.
برای همین آنها را در اختیار سایت دینگ دانگ قرار دادم.
سلطانی طارمی

نامه‌ی اولین
سال ۱۳۶۲

دل من!
چه شگفت است زمان
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
خورشید
ایران
گاه ملعون و خسیس
چون جدایی
خنجر
زندان.
به چه می‌اندیشم؟
به تو یا ایران
به جدایی یا زندان
راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست
راستی را که خیابان هم زندانی است.

نازنین!
در خیابان، بی ‌تو
سیل چشمان محدب جاری‌ است
که ز گورستان می‌آیند
شهر را می ‌پایند
بوی دم‌ کرده و متروک بلاهت را
همه جا می‌پاشند.

در خیابان بی ‌تو
بوی خون می‌آید
بوی گمراه جنون می ‌آید
در خیابان، خون
کودک گمشده ‌ای‌ است
که به دنبال دلی ساده و آزادی ‌خواه
به خیابان آمد
و شتک خورد به دیوار سیاه.

آری امروز خیابان، بی ‌تو
ترس می‌نوشد در جام سکوت
و به دیوارش
مغز فریاد بلندی ماسیده ا‌ست
وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست
که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست.

تو کبوترها را
دیده بودی لب دیوار فصول
و کبوترها
روح من بودند
که به دنبال تو سرگردانند.

تو در آنجا به چه می‌اندیشی؟
خانه را پس دادم
بی‌تو در خانه که تنها و تهی بود
بیشه‌ی خنجر و خذلان رویید
زآسمانش که نه ابری داشت
و نه مهتابی
شوکران می ‌بارید.

خانه را پس دادم
آدم خوبی بود
مرد صاحبخانه
روز آخر
با من از گریه گذشت
شاید او هم
درد ممنوعی داشت
شاید از روحش هر ساعت تلخ
دشنه‌ای لب پَر و کُند
قطعاتی می ‌کند
و به عفریت زمان می‌بخشید
که ـ تو پنداری ـ حرکت یادش رفته
مثل جغدی افلیج
ایستاده است و مرا می ‌نگرد.

وای، وقتی که زمان از حرکت می ‌ماند
من امیدم می ‌میرد
و جدایی ابدی می‌ گردد.

آه امروز
ماه در باغ فضا
چارمین مرتبه را
دور دیوار زمین گشت و تو را آه کشید
و من از خشم رگ
بهترین ثانیه‌ها را خوردم
و در آیینه ـ به آیین کهن ـ
بهترین خاطره‌ها را مُردم.

گل من
از تو با خاطره‌هایم گفتم
در پریخانه‌ ی هر خاطره چشمان تو را نوشیدم
شب که شب هم خوابید
با امیدی که به چشمان تو می‌پیوندم
صبح را نالیدم.

صبح بالای بلندی دارد
و در اندیشه‌ی افلیج نمی‌گیرد جای.

صبح بالای بلندی دارد
و تو با صبح رها خواهی شد
و من ابروی تو را
طاق محراب خدا خواهم کرد.


تجزیه و تحلیل اندیشه های آقای سعید سلطانی طارمی

• من برای وفادار ماندن به موضوع و برای پرهیز از کلی بافی، اندیشه های شاعر را در قالب تزهائی خواهم ریخت و آنها را در حد توان معرفتی خویش تحلیل خواهم کرد.
• با این امید که نظرات شتابزده ام به محک خورند و تصحیح شوند.

تز اول
• این شعرها در سال ۱۳۶۲ زمانی سروده شده‌اند که همسرم به خاطر فعالیتهای دانشجویی در زندان بود و من سعی می‌کردم طی نامه‌هایی به صورت شعر بیرون از زندان را خطاب به او توصیف کنم.
• نامه‌هایی که هرگز نمی‌توانستند فرستاده شوند.

• این دو حکم نافی یکدیگرند و ـ بلحاظ منطقی ـ متناقض اند.
• بوسیله نامه ای که هرگز فرستاده نمی شود، نمی توان «بیرون از زندان» را برای زندانی توصیف کرد.
• نامه پل پیوند میان مستمع و صاحبسخن است و بی واسطه پل، گذر از سوئی به سوی دیگر ممکن نیست.
• اما همین تناقض ممنوع، خود افشاگر جو نفسگیر جهنمی است که شاعر در آن رنج می برد.
• شاعر در غیاب حتی آزادی و دموکراسی فرمال بورژوائی همان کاری را انجام می دهد که حضرت علی لب چاه های آب انجام می داد :
• شاعر در واقع نه با همسر محبوس خویش، بل با خویشتن خویش سخن می گوید و همانند حضرت علی پژواک صدای غمآلود خود را می شنود.
• افشاگری در جهنم جامعه طبقاتی ـ همیشه ـ فرم های نمودین درخور خود را بر می گزیند، ولی محتوای ماهوی واحد خود را ـ همواره ـ حفظ می کند.
• شاعر به در می گوید، تا بلکه دیوار کر و کور و کودن بشنود.

تز دوم
دل من!
چه شگفت است زمان :
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
خورشید
ایران

• زمان در سراسر این شعر در فرم های گوناگون حضور دارد.
• زمان مقوله اصلی این شعر است.
• شاعر در این تز، زمان را مادیت می بخشد.
• مانند سراینده بیت زیر :

زمان
ـ آتش به جان ـ
آواز می خواند
زمین
ـ مستانه ـ
رو بر صبح می راند

• بکار بردن صفات زیبا و نفسگیر و سخی در مورد یکی از دو اتریبوت ماده، یعنی زمان ـ بلحاظ فلسفی ـ اصولا نادرست است.
• شاید از همین رو ست که شاعر بلافاصله زمان را به سه چیز مادی متفاوت تشبیه می کند:
• به چشمان دوست، خورشید و ایران.

• او بدین طریق، زیبائی، نفسگیری و سخاوت را خصیصه های زمان و چشمان دوست، خورشید و ایران می داند :
• زمان زیبا ست، مثل چشمان همسرش، خورشید و ایران.
• زمان در عین زیبائی، اما نفسگیر است.
• چرا؟
• چون از حرکت باز مانده، مثل هوای مرده عفن که از اکسیژن حیاتبخش تهی می شود، به سبب زندانی شدن، به سبب رکود.
• شاعر ـ ضمنا و احتمالا ـ میان زیبائی و نفسگیری رابطه علت و معلولی برقرار می کند.
• وقتی زیبائی خارق العاده باشد، می تواند زیباپسند (ابتهاج) را به زانو در آورد، سازمان عادی ارگانیسم او را مختل سازد و نفسش را به بند کشد.
• زمان نفسگیر است، مثل چشمان دوست.
• کارگردان ژاپنی از «آرزوی مرگ» در چنگ غریزی عشق سخن می گوید، شاملو نیز از «عشق که خواهر مرگ است»، سخن گفته است.
• در باره خورشید نیز می توان همین نظر را نمایندگی کرد.
• اما ایران!
• اگر کسی ایران را بمثابه جامعه و همبود، زیبا و سخی احساس کند، باید ـ حداقل ـ دستش به دهنش برسد.
• فرزندان فقرهرگز چنین احساسی نداشته اند.
• یادآوری ایران برای آنها کابوسی وحشتناک است.
• ایران برای آنها نه جامعه و همبود، بل جنگل و حتی ـ چه بسا ـ جهنم بوده است و بدین معنا نفسگیر بوده است.
• اقشار و طبقات اجتماعی مختلف بنا بر وجود اجتماعی مختلف خویش، شعور اجتماعی متضاد کسب می کنند.
• جامعه ایران ـ بمثابه یک واقعیت عینی ـ در ذهن آنها بطرز دیگری انعکاس می یابد، تا در ذهن شاعر این شعر.

تز سوم
دل من!
چه شگفت است زمان
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
خورشید
ایران
گاه ملعون و خسیس
چون جدایی
خنجر
زندان.

• شاعر در این تز، برای زمان ـ و ضمنا برای جدائی، خنجر و زندان ـ دو خصیصه دیگر نسبت می دهد:
• ملعون و خسیس.
• زمانی که زیبا و سخی بود، همزمان ملعون و خسیس تلقی می شود.
• کسی که از دیالک تیک عینی هستی خبری ندارد، تناقضی را کشف خواهد کرد و خواهد گفت که چگونه می تواند چیزی ـ در آن واحد ـ زیبا و زشت باشد و سخی و خسیس؟
• اما طنز هستی مادی همین است :
• هستی مادی جولانگاه دیالک تیک عینی است.
• آنچه در عالم منطق مردود است و باید هم مردود باشد، در عالم واقع مقبول است و باید هم همواره و پیشاپیش در نظر گرفته شود :
• هستی مادی تضادمند است.
• هستی مادی میدان همزیستی و «ستیز» اضداد است، میدان وحدت و «مبارزه» اضداد است.
• ما در شعر شاعر ـ بدون چون و چرا ـ با دیالک تیک جذبه (زیبائی) و نفور (ملعنت) و با دیالک تیک سخاوت و خست در مورد زمان مادیت یافته سر و کار داریم.
• من از غنای دانش فلسفی شاعر خبری ندارم، نمی توانم و نمی خواهم ادعا کنم که او آگاهانه به چنین فرمولبندی ئی رسیده است.
• مگر شعر اصیل ـ اساسا ـ آگاهانه سروده می شود؟
• شعر اصیل تقطیر روح است، در روندی پر رنج و بغرنج.
• این پدیده چه آگاهانه باشد و چه بطور خودپو صورت گرفته باشد، تغییری در ماهیت امر نمی دهد.
• این دیالک تیک عینی هستی است که به هر ترفندی خود را در ضمیر زلال و شفاف شاعر انعکاس می بخشد.
• سطر سطر نوشته های شیخ شیراز، شیخ شبستر و یوزپلنگ قله های یوش نیز به دیالک تیک سرشته است :

شیخ شبستر (گلشن راز)
• ز جزئی سوی کلی یک سفر کرد
• وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

• شیخ در این حکم، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک خودشناسی و خدا شناسی، دیالک تیک خودشناسی و جامعه شناسی بسط و تعمیم می دهد.
• انسان پس از وقوف به خویشتن خویش، پس از تمیز خود از محیط زیست، باید به «چه بودن» خود و چگونگی پیدایش خود پاسخ بیابد.
• از این رو باید به به مطالعه همنوعان خود و موجودات دیگر بپردازد.
• بدین طریق است که دیالک تیک خودشناسی و جامعه شناسی برقرار می شود.
• انسان منفرد خودجو به انسان جامعه جو فرامی بالد.
• روندی شگفت انگیز آغاز می شود.
• ارنست بلوخ، در کتاب بزرگش تحت عنوان «اصل امید» روند آزمایش هر چیز دور و بر از سوی کودک را با مهارت تمام تشریح می کند.
• کودک از کنجاوری سرشار است، هر چیزی که دم دست می یابد، به دهن می برد، به هر سوراخی سرک می کشد، از هر سکوئی بالا می رود، نمی داند چه باید بجوید، ولی همه چیز را می جوید.
• محمود اعتماد زاده (به آذین) در نشستی برای دوستان در سایت نگرش، همان گفته های ارنست بلوخ را در باره کودکی خویشتن خویش نقل می کند.

شیخ شیراز
• پبر مردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت :
• چه نشینی، که نه جای خفتن است.
• گفتم :
• چون روم، که نه پای رفتن است.

• در هشدار پیرمرد دیالک تیک حرکت و سکون به شکل دیالک تیک رفتن و خفتن بسط و تعمیم می یابد.
• چه نشینی (سکون)، که نه جای خفتن (سکون) است.

• در هرجای راه نمی توان اطراق کرد.
• سفر باید دیالک تیک حرکت و سکون باشد، دیالک تیک راه و کاروانسرا باشد، دیالک تیک رفتن و آسودن باشد.
• اما جوان خسته را دیگر پای رفتن نیست.
• او در تمام طول روز ـ بی توقفی حتی ـ به سختی رانده است، او حرکت را در دیالک تیک حرکت و سکون چنان مطلق کرده است که برای سکون نقشی نمانده است.
• او از سر جهل، دیالک تیک عینی هستی را شکسته است و آخر و عاقبت بی حرمتی به دیالک تیک عینی هستی جز فروماندن در منجلاب شکست نیست.
• نیما هم همین بیدارباش خجسته را در نظر دارد :

• در مثل، رود باش، از پی زیست
• هم شتاب آورد به راه، هم ایست.

• نیما نیز هم در این بیت، دیالک تیک حرکت و سکون را به شکل دیالک تیک شتاب و ایست بسط و تعمیم می دهد.

تز چهارم
دل من!
چه شگفت است زمان
گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است
مثل چشمان تو
خورشید
ایران
گاه ملعون و خسیس
چون جدایی
خنجر
زندان.

• زمان علاوه بر دیالک تیک جذبه و نفور و دیالک تیک سخاوت و خست بودن ـ گاهی ـ مثل جدائی و خنجر و زندان ملعون و خسیس است :
• جدائی نفرین شده خست دیدار است.
• خنجر لعنتزده وسیله مرگ است و خست حیات و همباشی و همزیستی.
• زندان ملعون خست دیدار و وصل و پیوند است، «خاموشی چراغ های رابطه است»، به قول فروغ فرخزاد.

تز پنجم
به چه می‌اندیشم؟
به تو یا ایران
به جدایی یا زندان
راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست
راستی را که خیابان هم زندانی است.

• یکی از اشکالات نگارش فارسی که راه به تفسیر سوبژکتیف باز می کند، همین است :
• خیابان هم زندانی است.
• منظور واقعی شاعر کدام است؟
• خیابان هم در زندان است، مثل یک زندانی است، مثل همسر شاعر محبوس است و چراغ های رابطه اش خاموش؟
• و یا اینکه خیابان خود به زندان بدل شده است؟

*****
• شاعر در این تز ـ در هر حال ـ میان همسر و همبودش علامت تساوی می گذارد.
• ما اینجا با دیالک تیک فرد و جامعه سر و کار داریم و با هومانیسمی ژرف :
• زندانی کردن اعضای جامعه ـ در تحلیل نهائی ـ معنائی جز زندانی کردن کل جامعه ندارد، معنائی جز تبدیل کل جامعه به یک زندان پهناور ندارد.
• در جامعه بشری هیچکس تنها نیست.
• چون هیچکس را از دیالک تیک خود و همبود گریز و گزیری نیست.
• سلب آزادی از عضوی از همبود در تار و پود کل همبود منعکس می شود و واکنش همگانی را دیر یا زود به دنبال می آورد.
• سلب آزادی از افراد ـ آن هم از اندیشندگان قوم ـ معنائی جز سلب آزادی از همبود ـ بطور کلی ـ ندارد :
• راستی را که خیابان هم زندانی است، همانند همسر دانش جوی شاعر و یا خیابان هم فرقی با زندان ندارد و شاعر به ظاهر آزاد احساس خفقان می کند و نفسش می گیرد (توضیحی مسکوت در باره مفهوم نفسگیری زمان).

تز ششم
نازنین!
در خیابان بی ‌تو
سیل چشمان محدب جاری‌ است
که ز گورستان می‌آیند
شهر را می ‌پایند
بوی دمکرده و متروک بلاهت را
همه جا می‌پاشند.

• در این تز شاعر، انتقاد اجتماعی فریاد می کشد :
• سیل چشمان محدب جاری خیابان (جامعه) است.
• چشمان محدبی که از عهد عتیق آمده اند، با هنجارهای خاص خویش، با عفونت ماندگی، کپکزدگی، پوسیدگی.
• مفهوم «نفسگیری زمان» ـ اکنون ـ بی کلامی، حتی ـ توضیح داده می شود.
• سیل چشمان محدب جاری در خیابان، برای تحکیم سلطه نامعاصر طبقه ای، غل و زنجیر بر پای شهر (جامعه) می نهد، جامعه را به تفتیش می کشد، می پاید و ضمنا ماهیت عقبمانده خود را نشان همگان می دهد :
• بوی دمکرده و متروک بلاهت (دلیل دیگری برای نفسگیری زمان) را همه جا می پاشد.
• مقایسه بی امان گذشته و حال، از سوی تک تک افراد جامعه در کار مدام است :
• امروز اختناق آورتر از دیروز است و چشمان محدب امروزین مفتش تر و ابله تر از چشمان محدب دیروزین اند.

تز هفتم
در خیابان بی ‌تو
بوی خون می‌آید
بوی گمراه جنون می ‌آید
در خیابان، خون
کودک گمشده ‌ای‌ است
که به دنبال دلی ساده و آزادی ‌خواه
به خیابان آمد
و شتک خورد به دیوار سیاه.

• اکنون خیابان (جامعه) است که تشریح می شود.
• اختناق و ستم و فوندامنتالیسم را بهتر از این نمی توان تشریح کرد :
• در خیابان (جامعه) ـ حتی ـ ساده ترین حقوق مدنی با قساوت قرون وسطائی سلب و سرکوب می شوند، بوی خون از این رو ست.
• در مفهوم «در خیابان، خون» تأکیدی آشنا بر حرف «خ» ـ آگاهانه و یا بطور خودپو ـ صورت می گیرد و در ذهن خواننده میان خیابان و خون علامت تساوی ترسیم می شود.
• این صنعت شعری ما را یاد شعر کلاسیک پارسی می اندازد :

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است!

• اما چرا؟
• شاعر باید چرائی خونریزی لگامگسیخته را نیز توضیح دهد و توضیح می دهد :
• در خیابان (جامعه) بوی گمراه جنون پیچیده است (دلیل دیگری بر نفسگیری زمان.)
• شاعر میان جنون و خون رابطه علت و معلولی برقرار می کند:
• علت سلب و سرکوب خونین حتی ساده ترین حقوق مدنی جنون است.
• چرا جنون؟
• برای فهم مفهوم «جنون» باید به ضد دیالک تیکی آن اندیشید، به عقل.
• انسان جولانگان دیالک تیک غریزه و عقل است.
• در غیاب عقل، غریزه می تواند یکه تاز میدان شود و در و دروازه را به روی جنون بگشاید.
• آنگاه انسان به درجه نیاکان دور خویش، به درجه حیوانات ددمنش و درنده سقوط می کند و اصلا نمی داند که چه می کند و چرا می کند.
• شاعر ـ در هر حال ـ علت جنایت جاری (معلول) را جهل و جنون می داند.
• او برای نشان دادن جو جامعه، معصومانه ترین موجود را به تصویرمی کشد، کودک را.
• و ضمنا عمق قساوت جنونزده خردستیز را برملا می سازد :
• خون کودک گمشده ای است که به دنبال دلی ساده و آزادیخواه به خیابان می آید و بر در و دیوار شتک می خورد.
• تکاندهنده تر از این نمی توان فاجعه را ترسیم کرد.
• اگر فقط همین یک تصویر در این شعر وجود می داشت، ارجمندی شگرف آن را تضمین می کرد.

تز هشتم
آری امروز خیابان، بی ‌تو
ترس می‌نوشد، در جام سکوت
و به دیوارش
مغز فریاد بلندی ماسیده ا‌ست
وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست
که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست.

• تشریح خیابان (جامعه) با تصویر تکاندهنده دیگر ادامه می یابد:
• خیابان در چنگ ترس و وحشت و سکوت است.
• حکومت مبتنی بر ترور فوندامنتالیستی را بهتر از این نمی توان ترسیم کرد :
• چه تصویر بی نظیری!
• خیابان در جام سکوت، ترس می نوشد.
• ترس و سکوت همزاد یکدیگرند، هم بلحاظ غریزی و هم بلحاظ عقلی.
• موجود وحشتزده نمی تواند نظرات خود را بیان دارد (غریزه عقل را از کار می اندازد تا بقا را ـ به هر قیمت ـ تضمین کند.)
• سلطه ترور و ترس اما سکوت را تحمیل می کند (عقل صلاح کار در آن می بیند که با «زبان سرخ، سر سبز را بر باد ندهد.»)
• این شعر شاعر اما از تصاویر زیبا لبریز است :
• به دیوار خیابان مغز فریاد ماسیده است.
• سخنگویان مردگانند، به هزار زبان و نه زندگان.
• آسمان چنین شهری حتی حقیرتر از کف دستی است، که از بال و پر چلچله کوچکتر است.
• چلچله مرا یاد سهراب سپهری می اندازد.
• سهراب سپهری را من باید از نو بشناسم.
• پس از قرائت طبقه بندی مانی امین، اندیشه ای در ذهنم پرسه می زند :
• در عصر بحران ئوکولوژیک تمامارضی، در عصر بحران رابطه انسان با طبیعت، در عصر بحران فراگیر طبیعی (چون انسان نیز خود موجودی طبیعی است و بحرانزدگی رابطه اش با طبیعت، به معنی بحران فراگیر طبیعی است)، می توان به اهمیت ناتورالیسم سهراب سپهری پی برد.

تز نهم
تو کبوترها را
دیده بودی لب دیوار فصول
و کبوترها
روح من بودند
که به دنبال تو سرگردانند.

• تصویر زیبای دیگری که روح به کبوتر تشبیه می شود.
• روح ـ به قول هگل ـ مادیت و جسمیت می یابد (تجسم) و برونی و مرئی و ملموس می شود.
• دیالک تیک ماده و وروح!

تز دهم
تو در آنجا به چه می‌اندیشی؟

• سؤالی از محبوبی که دو شاخه تلفنش را از برق کشیده اند.
• شاعر باید به اندیشه های مخاطب بی زبان خویش بیندیشد و می کوشد تا با جادوی فانتزی و حدس و گمان باندیشد :

تز یازدهم
خانه را پس دادم
بی‌تو در خانه که تنها و تهی بود
بیشه‌ی خنجر و خذلان رویید
زآسمانش که نه ابری داشت
و نه مهتابی
شوکران می ‌بارید.

• شاعر از خیابان دو باره به خانه برمی گردد.
• در خیابانی که به دیوارهایش خون کودکی معصوم شتک زده و مغز فریادی بلند ماسیده و آسمانش تنگتر از کف دستی است، برای چه باید بماند!
• اکنون سخن از خانه است، که در غیاب دوست، بدتر از زندان است :
• تنها و تهی است.
• تنهائی خانه از پرسونالیزه گشتن خانه حکایت می کند.
• حتی خانه غیاب دوست را حس می کند و رنج می برد.
• آنچه به ظاهر غیرمنطقی و غلوآمیز جلوه می کند، چیزی جز دیالک تیک ماده و روح نیست.
• میان خانه و خانه خدا (حافظ) رابطه دیالک تیکی ژرفی برقرار است.
• خانه این را می داند و از این رو ست که در غیاب خانه خدا نه تنها تهی است، بلکه بدتر از آن، تنها ست.
• خانه خدا فقط ساکن انگلواره خانه نیست.
• خانه خدا دوستدار حقیقی خانه است، پاسدار بی امان خانه است، تمیز کننده، آراینده و تعمیر کننده مداوم خانه است.
• خانه بهتر از هرکس می داند که بدون خانه خدا به مخروبه ای بدل خواهد گشت و خواهد مرد.
• زندگی خانه و خانه خدا در گرو دیالک تیک خانه و خانه خدا ست.
• یکی بدون دیگری نمی تواند ادامه حیات دهد.
• این یکی از گشتاورهای مهم برای اثبات تز «درک ماتریالیستی تاریخ» است :
• انسان برای زنده ماندن به خوراک و پوشاک و سرپناه (خانه) نیاز مطلق دارد و هر سه باید تولید شوند و شیوه تولید پایه و اساس جامعه بشری را تشکیل می دهد.

حکم دوازدهم
خانه را پس دادم
آدم خوبی بود
مرد صاحبخانه
روز آخر
با من از گریه گذشت
شاید او هم
درد ممنوعی داشت
شاید از روحش هر ساعت تلخ
دشنه‌ای لب پَر و کُند
قطعاتی می ‌کند
و به عفریت زمان می‌بخشید
که تو پنداری حرکت یادش رفته
مثل جغدی افلیج
ایستاده است و مرا می ‌نگرد.

• همین مفهوم به ظاهر بی اهمیت «پس دادن خانه» از چند و چون جهنم جامعه خبر می دهد، از جنگلیت جامعه، از فقدان هر نوع قانونیت و مدنیت خبر می دهد.
• فعالیت صنفی ـ دانشجوئی ساده همان و رفتن و دیگر نیامدن همان.
• سلطه فوندامنتالیسم ـ از هر نوع ـ از جهاتی حتی بدتر از سلطه فاشیسم است.
• این پدیده را در کوکلوس کلان همانقدر می توان شاهد بود، تا در غزه و فلسطین و عراق و الجزایر و افغانستان و ایران.

*****

• صاحبخانه نیز می گرید.
• چرا؟
• برخورد خشک شاعر به این مسئله نیز از چند و چون ماهوی جامعه خردستیز خودستیز خبر می دهد :
• در این جنگل از هومانیسم کوچکترین خبری نیست.
• صاحبخانه از هر نوع همنوعدوستی تهی است و دیگر نمی تواند به خاطر ستمی که بر همنوعش می رود، بگرید.
• او در چنگ گریزناپذیر اگوئیسمی خشن و خارائین گرفتار است.
• او فقط اگر خود درد ممنوعی داشته باشد، می تواند با تداعی آن به حال خود بگرید.
• شاید هم اشک شادی می ریزد، چون پس گرفتن خانه همان و گرانتر اجاره دادنش همان.
• شاعر اما ضمن توضیح گریه صاجبخانه به توصیف درد خویش می پردازد :
• «درد ممنوعی که مثل دشنه‌ای لب پَر و کُند، قطعاتی از روحش را می ‌کند و به عفریت زمان می‌بخشد.»
• تصویر غول آسا را باش!
• کندن قطعاتی از روح خود کم دردی نیست، ولی درد شاعر ژرفتر و کشنده تر از این است :
• با دشنه ای لب پر و کند کندن از روح دردی تحمل ناپذیر است.

*****

• این شعر نه توصیف درد، بلکه تقطیر درد است.
• در این تز بار دیگر مقوله «زمان» مطرح می شود و با صفت عفریت توصیف می شود.
• «عفریت زمان که تو پنداری حرکت یادش رفته»
• درد شاعر بار دیگر با ژرفا و پهنای خود ترسیم می شود :
• زمان بی حضور دوست در جا می زند، مردابوار می گندد، بوی عفن نفسگیر ـ در واقع ـ نتیجه تجزیه و تلاشی اندام عفریت زمان است.
• اما این هنوز تمام قضیه نیست.
• شاعر زمان را به جغدی افلیج تشبیه می کند، جغدی که ایستاده و او را زیر نظر گرفته.
• جغد در ادبیات پارسی ـ هر چند به غلط ـ سمبل شومی و بد بختی است.

حکم سیزدهم
وای، وقتی که زمان از حرکت می ‌ماند
من امیدم می ‌میرد
و جدایی ابدی می‌ گردد.

• زمانی که عفریته ای شوم تلقی شده، اکنون ملجأ امید شاعر است.
• امید شاعر به گذشت زمان، به حرکت زمان وابسته است.
• اگر زمان از حرکت باز ماند، جدائی جاودانه خواهد شد و امید وصل خواهد مرد.
• شاعر دیالک تیک دیگری را در مورد زمان عرضه می کند :
• زمان دیالک تیک یأس و امید است.
• دیالک تیکی که شاعر به خدمت می گیرد، از شرایط روانی او پرده برمی دارد.
• سیاوش در نقد اشعار نیما از مفهوم «دیالک تیک دردناک» نیما سخن گفته است.

حکم چهاردهم
آه امروز
ماه در باغ فضا
چارمین مرتبه را
دور دیوار زمین گشت و تو را آه کشید
و من از خشم رگ
بهترین ثانیه‌ها را خوردم
و در آیینه به آیین کهن
بهترین خاطره‌ها را مُردم.

• شاعر در این تز، آسمان را به باغی تشبیه می کند، باغی با دیوارهای قطور گذر ناپذیر.
• ماه هم زندانی است.
• ماه هم پشت دیوار نفسش می گیرد و آه و ناله سر می دهد (پرسونیفیکاسیون ماه).
• شاعر از فرط درد همه جا را زندان می بیند و همه چیز و همه کس را زندانی!
• او ـ مثل هر کس دیگر ـ قیاس به نفس می کند.
• اما راز این قیاس به نفس چیست؟
• من فکر می کنم، این جور قیاس به نفس ها یکی دیگر از ترفندهای غریزه بقاء است.
• وقتی کسی در بوته درد مذاب می شود، غریزه قدر قدرت بقاء همه نیروهای ممکنه را ـ بی کم و کاست ـ بسیج می کند، تا انسان دردمند نومید و کلافه را حفظ کند.
• نگاه کن!
• این فقط تو نیستی که درد می بری!
• صاحبخانه هم درد ممنوعی دارد، حتی ماه هم مثل همسر تو محبوس است، ستم جهانشمول و تمامارضی است و تو تنها نیستی!
• همه مثل تو اند!
• سعدی به حقه های غریزه بقاء وقوف عظیمی دارد :

گلستان
تشنه سوخته در چشمه روشن، چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

• تشنه سوخته اگر آب نخورد، خواهد مرد.
• غریزه بقاء اکنون حتی غریزه ترس را دهنبند می زند و همراه با عقل از میدان بدر می راند، تا تشنه سوخته ـ علیرغم حضور پیل دمان در سر چشمه ـ خود را به آب رساند و بنوشد.

*****

• شاعر در مفهوم « و من از خشم رگ (؟) بهترین ثانیه‌ها را خوردم و در آیینه به آیین کهن بهترین خاطره‌ها را مُردم»، احتمالا به فرمان غریزه بقاء، بهترین خاطره ها را بارها و بارها به خاطر خود خطور می دهد.
• ما با مفهوم «آئینه»، برای ابدیت بخشیدن به چیزی هم در اشعار شاملو و هم در اشعار فروغ برخورد می کنیم.
• فروغ در آئینه می گرید و شاملو آئینه در برابر آئینه می نهد، تا از دوست انتزاعی ابدیتی بسازد.

حکم پانزدهم
گل من
از تو با خاطره‌هایم گفتم
در پریخانه‌ ی هر خاطره چشمان تو را نوشیدم
شب، که شب هم خوابید
با امیدی که به چشمان تو می‌پیوندم
صبح را نالیدم.

• من کمتر شعری دیده ام که سرشار از اینهمه تصویر زیبا باشد.
• این دومین شعر است که من از آقای سعید سلطانی طارمی می خوانم، ولی فکر نمی کنم که او شعری پر محتواتر و غنی تر از این در عمر پر برکتش سروده باشد.
• خواهم دید.
• مفهوم «شب که شب هم خوابید»، تصویری بسیار زیبا ست.
• شب را شاعر به دو معنی به کار می برد.
• شب به معنی شب که به دنبال روز می آید و شب مادیت یافته انسانی شده که خسته می شود و خوابش می برد.
• شب، شب می خوابد، ولی شاعر ـ برخلاف شب ـ شبزنده دار است، بیدار می ماند و صبح را به امید دیدار دوست انتظار می کشد.

حکم شانزدهم
صبح بالای بلندی دارد
و در اندیشه‌ی افلیج نمی‌گیرد جای.
صبح بالای بلندی دارد
و تو با صبح رها خواهی شد
و من ابروی تو را
طاق محراب خدا خواهم کرد.

• شب و صبح در اشعار نیما و پیروان او جای خاصی به خود اختصاص داده اند.
• سیمین دانشور نیز کتاب معروفش را با پرسش زیر خاتمه می دهد :
• «در راه که می آمدی، سحر را ندیدی؟»
• شاعر در این شعر، صبح را با آزادی دوست پیوند می دهد.
• زندانی ها را معمولا صبح آزاد می کنند و نه شب.
• صبح به این دلیل، امیدانگیز تر از شب است.
• تشبیه ابروی دوست به محراب از سعدی و حافظ به یادگار مانده است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر