جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل ششم
تابستان در کرانه رود.
· در تابستان، اقامت در کرانه رود خوشایند است.
· کنراد باید هر روز صبح برای گدائی به شهر برود.
· اما وقتی که مبلغ به دست آمده برای همان روز کافی باشد، به لب رود برمی گردد.
· او روی یکی از نیمکت ها می نشیند، به پل نظر می افکند و ماشین ها و آدم ها را می بیند که عجله دارند.
· به خانه ها نظر می افکند.
· شهر کوچک زیبائی است با آسمان آبی و با خورشیدی مزید بر آن.
· کنراد اما ترجیح می دهد که به رود نگاه کند، به جریان آب بی توقف و بی مکث و بی قرار.
· کنراد از این شیوه زیست آب خوشش می آید.
· او همیشه احساس می کند که رود بخشی از او را با خود می برد و آنچه از کنراد باقی می ماند، چیزی بی وزن و سبکبار است.
· گاهی آدم ها را هم تماشا می کند.
· بعضی از آنها تعطیلات تابستانی خود را در کرانه رود می گذرانند و عکسبرداری می کنند.
· «اگر آنها گورشان را از اینجا گم می کردند»، کنراد در ته دل می گوید.
· منظورش زن و شوهری است که روی نیمکت نشسته اند.
· کنراد خود را به انتهای نیمکت می کشد.
· «ممکن است که کوله پشتی تان را از روی نیمکت به پائین بگذارید؟»، مرد می پرسد.
· «ما هم می خواهیم روی این نیمکت بنشینیم.»
· مرد با لحن غیردوستانه ای سخن می گوید.
· و گرنه جا به اندازه کافی هست.
· کنراد علیرغم این، کوله پشتی اش را برمی دارد و به پائین می گذارد.
· جرعه ای از بطری آبجو می نوشد.
· حس می کند که زن و شوهر چگونه او را ورانداز می کنند.
· «ولگردهائی از این دست»، مرد می گوید.
· «بیکار و بی عار و علاف.»
· زن سرش را به علامت «تأیید»، تکان می دهد.
· «امثال ما کار کرده اند»، مرد می گوید.
· «و کار می کنند.
· و اینها به خرج ما آبجو می خورند.»
· «او اصلا کاری نمی کند»، زن آهسته می گوید.
· زن و شوهر تنگاتنگ نشسته اند.
· جائی که کوله پشتی قرار داشت، خالی است.
· «او کاری نمی کند؟
· البته که او کاری نمی کند.
· مسئله هم همین است»، مرد می گوید.
· «پیر است»، زن می گوید.
· «اما سالم و تندرست به نظر می رسد»، مرد اکنون بلند بلند صحبت می کند.
· «اگر هم مریض شود، دولت باید از او پرستاری کند.
· و دولت می دانی، یعنی ما، تو و من.
· آنگاه از او پرستاری به عمل خواهد آمد، با پول ما.»
· زن سرش را به علامت «تأیید»، تکان می دهد.
· «تو باید تصورش را بکنی که چه خواهد شد، اگر همه بخواهند مثل او زندگی کنند»، مرد دوباره شروع می کند.
· «مثل او به علافی زندگی کنند»، مرد می گوید.
· «من یکی تحمل چنین زیستی را ندارم.»
· «من نمی گویم که شما باید مثل من زندگی کنید»، کنراد در دل می گوید.
· «امثال من هم زیاد نیستند.»
· کنراد اما نمی خواهد چیزی به زن و مرد بگوید و خاموش در جای خود می نشیند و صبر می کند تا برخیزند و بروند.
· فخرکنان برخیزند و بروند، با این خیال که جزو آدم های بهترند.
· بعد، کنراد دوباره به رود می نگرد.
· تا آنکه سبکسار می شود، سبکسار تمامعیار.
· عصر، جوان ها می آیند.
· آشفته مو، پابرهنه در شلوار جین کهنه.
· به کنراد دست تکان می دهند و روی چمن کرانه رود می نشینند.
· یکی از آنها گیتار می زند و بقیه زمزمه می کنند.
· می خندند.
· آهسته می خندند.
· کنراد هرگز ندیده است که آنها سر و صدا راه بیندازند.
· «آنها مثل والدین شان به قضاوت سختگیرانه نمی پردازند»، کنراد در ته دل می گوید.
· «شاید به این دلیل، که ترس کمتری دارند.»
· هوا به تدریج تیره می شود.
· اکنون پل، گاهی به مدت چند دقیقه، از ماشین تهی است.
· باد، با خود عطر علف می آورد.
· یکی از دخترها بطری مشروب به دست کنراد می دهد.
· کنراد می نوشد.
· هر روز عصر چنین است.
· بعد آنها دوباره به خانه می روند.
· فقط یکی از جوان ها می ماند.
· او یک بار با کنراد زیر پل خوابیده بود.
· او در خانه دعوا داشته است.
· «من به شیوه تو زیست خواهم کرد»، پسرک روزی گفته بود.
· «من دیگر به خانه بر نخواهم گشت.
· من هیچ یک از این چیزها را لازم ندارم، هیچ یک از این چیزها که به وسیله آنها قصد خرید مرا دارند.»
· کنراد حرفی نزده بود.
· شباهنگام، وقتی که پاسبان آمده بود، بیدارش کرده بود و گفته بود که باید برود.
· کنراد از دیدن نور چراغ دستی بیدار می شود.
· پاسبان ها هر شب دو بار به اینجا می آیند.
· زیر پل خفته ها باید شناسنامه خود را از بر بدانند.
· پسرک دیگر نیامده است.
· حتما به خانه رفته است.
· عصر، دوباره با جوانان آمده است.
· کنراد از او چیزی نمی پرسد.
· پسرک هم چیزی نمی گوید.
· روز جمعه، ناگهان سیرک وارد شهر می شود و در کرانه رود جا می گیرد.
· «می توانی به ما کمک کنی؟»، رئیس سیرک از کنراد می پرسد.
· «ما کمبود نیروی کار داریم.»
· کنراد بدین طریق کاری پیدا می کند.
· او در برپا داشتن چادر سیرک کمک می کند.
· اینجا و آنجا کمک می رساند.
· چند مارک هم در می آورد.
· علاوه بر این، تماشای سیرک در این شهر برای او مجانی است.
· کنراد از چراغ های رنگارنگ خوشش می آید.
· از دلقک ها و به طور کلی از همه چیز سیرک خوشش می آید.
· چندی قبل، کنراد در سیرکی کار می کرد.
· عصر سری به دور و بر می زند.
· اسب ها در علفزار چریده اند و اکنون صدای شان از اصطبل شان که واگنی است، می آید.
· یکی از افراد سیرک سگ ها را به داخل فرامی خواند.
· هوا گرم است، پنجره واگن های سکونت باز هستند.
· حالا چراغ ها خاموش می شوند، یکی پس از دیگری.
· فردا قرار است که کنراد به برس زدن اسب ها بپردازد.
· او در این کار سررشته دارد و از آن خوشش می آید.
· وقتی که به خوابگاه خود در زیر پل می رود، چشمش به واگنی می افتد که هرگز ندیده است.
· در واگن حیوانی هست، حیوان بزرگی.
· کنراد چشم هایش را تنگتر می کند، تا بهتر ببیند.
· «پناه بر خدا!»، کنراد می گوید.
· «فیل!
· واگن اصلا گنجایش او را ندارد.»
· کنراد به کرانه رود می رود و شاخه هائی از درختان قطع می کند.
· بعد به واگن فیل برمی گردد.
· قسمت بالائی در باز است.
· «بیا»، کنراد می گوید.
· فیل خرطومش را بیرون می فرستد و شاخه ها را می گیرد.
· در یک چشم به هم زدن دست کنراد خالی می شود.
· کنراد به واگن سکونت نظر می اندازد.
· همه جا در تاریکی فرو رفته است.
· همه در خواب اند.
· اصلا بنی آدمی دیده نمی شود.
· فقط جوان های گیتارزن هنوز در لب رود هستند.
· چند قدم آنورتر.
· کنراد لحظه ای گوش می خواباند.
· پوزخندی بر لبانش می روید.
· بعد به سمت قسمت پائینی در واگن خم می شود.
· «صبر کن»، کنراد می گوید.
· «و آرام باش!»
· چشم فیل او را نگاه می کند.
· به نوری ناچیز در کوهساری خاکستری می ماند.
· «صبر کن، طولی نمی کشد!»، کنراد می گوید.
· او قادر به گشودن در نمی شود.
· «در لعنتی!»
· اما بعد از عهده باز کردن آن برمی آید.
· «یواش!»، کنراد می گوید.
· «یواش!»
· کنراد تخته را جا می گذارد و فیل به طور خود به خودی بیرون می زند.
· «پیش به سوی رود!»، کنراد می گوید.
· «بیا!»
· او نمی داند که از کجای فیل باید بگیرد.
· او دستش را بر خرطوم او می نهد.
· بعد همه چیز به طور خود به خودی عملی می شود.
· فیل او را همراهی می کند.
· شاخه ها را می کند و می جود.
· چه احساسی:
· چارپای غول آسا، که این چنین بی سر و صدا می جود، رود جاری، ماه و کنراد.
· گیتار خاموش است.
· هیچ صدائی به گوش نمی رسد.
· جز صدای آب صدائی نیست.
· برای اینکه فیل اکنون وارد آب می شود.
· کنراد هم به دنبال فیل، بی آنکه لباس از تن در آورده باشد.
· «خیلی خوشایند است»، کنراد می گوید.
· «خیلی خوشایند است.»
· فیل اکنون دست به کار می شود.
· او با خرطومش آب بر پشت خود می پاشد، انگار زیر دوش ایستاده است.
· کنراد هم خیس خیس است.
· پوزخند می زند و احساس خوش بی نظیری دارد.
· او دست بر پوست خیس می نهد و بوی فیل را می مکد.
· کنراد فکر می کند که به او و فیل در این لحظه خوش می گذرد.
· اکنون فیل هم ساکت و خاموش است.
· فقط خرطومش را در آب اندکی تکان می دهد، همین و بس.
· «آره»، کنراد می گوید.
· «آره»
· و با دست بر شانه فیل می زند.
· «چنین حیوانی»، کنراد در دل می گوید.
· «در چنین واگن تنگی!»
· بعد یکی حتما صدائی شنیده است.
· شاید موقع رفتن به مستراح، صدائی شنیده است.
· در هر حال، چند نفر دوان دوان می آیند.
· عصبانی اند.
· برای اینکه کنراد فیل را از واگن بیرون آورده است.
· برای اینکه دیگر نمی توان فیل را سوار واگن کرد.
· فریاد می زنند و بد و بیراه می گویند.
· سگ ها هم دیوانه وار پارس می کنند.
· همه جا چراغ ها را روشن کرده اند.
· کنراد می کوشد که فیل را دوباره سوار واگن کند، فیل ماده را.
· او شاخه های درخت را به او عرضه می کند.
· کار ساده ای نیست.
· قبل از همه به این دلیل، که بقیه مزاحمت ایجاد می کنند.
· کنراد اما نمی تواند در این باره حرفی به آنها بگوید.
· بالاخره، فیل می آید و بعد از حدود یک ساعت می توانند او را دوباره سوار واگن کنند.
· «او می بایستی بیرون آید»، کنراد می گوید و می رود.
· مردها پشت سرش بد و بیراه می گویند.
· بدین طریق، فاتحه کار در سیرک دیگر خوانده شده است.
· و چون در هر حال، صبح در حال دمیدن است، کنراد شهر را ترک می گوید.
سؤال ششم
شیوه تفکر زیر را در مورد زن و شوهر، جوان ها، افراد سیرک و کنراد تنظیم کنید:
من دیگران را از شیوه زیست مورد نظر خود باز نمی دارم.
من می خواهم که دیگران بگذارند که من بنا بر سلیقه خویش زندگی کنم.
من از دیگری انتظار دارم، که او هم مثل من زندگی کند.
من دیگری را وامی دارم که بنا بر سلیقه من زندگی کند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر