۱۳۹۹ اسفند ۲۲, جمعه

درنگی در شعری از احسان طبری (۱)

  احسان طبری

ویرایش و تحلیل 

از

یدالله سلطان پور

در این بزم بزرگ رزم خواهم جام برگیرم 

ثنای جانفشانان عدالت را زِ سر گیرم 



شما

 ای دوستان خفته با صد سرب در پیکر 

شما

 ای عمر خود را برده در زندان وحشت سر 



زمانی نو رسد از راه، 

این بایای تاریخ است 

از این رو آنچنان باشید، 

کاو شایای تاریخ است

زمان چون ریسمانی دان که نه انجام و آغازش 

سراسر با شگفتی‌ها در این سیر پر از رازش 



بشر را زین رسن، یک گز کمابیش است اندر کف 

مژه بر هم زنی، سرمایه ی جان می‌شود مصرف 



اگر در گور جای ما ست، رسم ما روا گردد 

که کار آدمی باقی است ور جسمش فنا گردد

 

ولی در خورد این پیکار بودن

 کار آسان نیست 

به گیتی کم کسی کز این ره خونین 

هراسان نیست 



اگر بر ِژندۀ هستی است چنگ آزمند تو 

نیاید هیچ خِیر از خاطر راحت پسند تو

 

در این میدان مِحنت رند عالم سوز می‌باید 

کسی کاو در نبرد عشق شد پیروز می‌باید 


نمی‌بودند اگر این راستان آرمان پرور 

نمی‌بود ار عنادِ سخت این گردان نوآور

 

گر انسان، در پس دیوار ترس و جهل بنشستی 

ره خود، سوی این اُوج جهانبین کی گشودستی؟ 


سَزا گفتند و این گفتار را ارزندگی باشد 

«جُنون قهرمانان، عین عقل زندگی باشد»

 

شما

 ای خود‌پسندانی که مَرخود را پرستارید 

سزیدن نام انسان را نه کاری خُرد پندارید 


حیات خویش را آراستن

 رزمی است بس مشکل 

نه تنها در برون، بل گاه خصم تو ست اندر دل

 

برای خویش سازی، ضد خود هم رزم باید کرد 

از آن آغاز رَه، عزم سفر را جزم باید کرد 



تپیدن بهر سود خویش، زین خود مبتذل‌تر نیست 

تفاوت بین این هستی و هستی بهیمی چیست؟ 



برای مردمان بودن، طریق این است، این پیدا ست 

مَرآن را آدمی دان، کاو به‌سوی آدمی شیدا ست

 

ولی بنگاه کار است این جهان در زادۀ عالم 

خراج بلخ را، باید ستاند از چنگ این عالم

 

بباید کوه های مانع از راه (هدف کندن) تل افکندن 

زمان را نیک سنجیدن، ز چهرش پرده افکندن

 

زبان رنج دانستن، به راز سنگ پی بردن 

فروغ مهر پاییدن، مسیر چرخ پیمودن 



هزاران قصۀ نادیده دیدن، سختجان گشتن 

به سختی پا فشردن، اندک اندک پهلوان گشتن 



توانا کردگار این تبار آدمیزاد است 

که دستاورد او در خورد صد «دستش مریزاد» است 



از این کوشش ظفر زاید، ندارم هیچ تردیدی 

به گیتی در برافروزیم، آن سان پاک خورشیدی

 

که خورشید فلک در جنب آن خوار و زبون گردد 

به پای آدمی کبر سمائی، سرنگون گردد

 

پایان

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر