۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

قصه های من در آوردی (۲)

 Mädchen Kleid mit Volants, Boho-Stil ELFENBEIN BEDRUCKT

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

 

·    «دخترک بی شرم و حیا!»، سرایدار خانه زیر لب می گوید و به استفانی چنان نگاه می کند، که انگار او خرگوشی شاخدار است.

 

·    بعد چمن زن را روشن می کند و به زدن چمن می پردازد.

 

·    بعد از ظهر، استفانی به فروشگاه که در نزدیکی خانه جدید قرار دارد، می رود.

·    فقط برای رفع کسالت.

 

·    اما کسالت در فروشگاه هم حضور دارد.

 

·    «چیزی نخریدی؟»، زن فروشنده می پرسد.

 

·    «من می خواستم بلال بخرم!»، استفانی جواب می دهد.

 

·    «اما فقط پنج پاکت از آن وجود داشت.»

 

·    «منظورت چیست؟»، زن فروشنده حیرت زده می پرسد.

·    «پنج پاکت بلال برایت کافی نبود؟»

 

·    «نه!»، استفانی می گوید.

·    «ما خانواده بزرگی هستیم.

·    اگر همه اعضای خانواده حضور داشته باشند، خانه برای سکونت آنها تنگ خواهد شد.

·    از این رو، تعدادی باید همیشه در راهرو خانه منتظر بایستند.

·    علاوه بر مادر و پدرم، چهار برادر دارم و پنج خواهر.

·    بعد باید خاله دروتی، خاله فیلیچی، سه دائی، پسر دائی ها، عمه هایم، مادر مادرم و مادر بزرگ پدرم و پدر بزرگ ها را هم در نظر گرفت.

·    غیر از اینها سگی هم داریم که اسمش هیمالیا ست و گربه ای داریم که آبستن است، کج و معوج راه می رود و ما را به خنده می اندازد.»

 

·    تختخواب ها همه طبقه طبقه بر روی یکدیگر قرار دارند، اما برخی از ماها در تنوها، روی مبل ها و نیمکت ها می خوابیم و یکی هم در وان حمام می خوابد.

 

·    اخیرا که برق قطع شده بود، خاله فیتیچی اشتباها شیر  آب وان را باز کرده بود.

 

·    حادثه غریبی بود!

 

·    شنبه ها همیشه مادر حلوا می پزد.

 

·    دیروز مادر بزرگ بابا در کمد نان، بچه ای پیدا کرد، که در آنجا تیله بازی می کرد.

 

·    «چه بچه ای!»، همه با هم پرسیدند.

 

·    تا اینکه خاله دروتی آمد و متوجه شد که بچه ی پاولا دختر همسایه بوده است.

 

·    عصرها در خانه ما آنقدر سر و صدا هست که همسایه ها بد و بیراه می گویند و می خواهند که ما صدای تلویزیون را آهسته تر کنیم.

·    در حایکه ما اصلا تلویزیون نداریم.

 

·    دائی ماکس شیپور می زند و برادران من همصدا می خوانند.

 

·    آنها باید آوازخوانی را تمرین کنند.

 

·    برای من اهمیتی ندارد.

 

·    من ساز دهنی می زنم و هیمالیا خوشش می آید.

·    هیمالیا ذوق موسقی دارد و هر از گاهی به نوای ساز من آواز می خواند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر