۱۳۹۹ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

قصه های من در آوردی (۳)

 Mädchen Kleid mit Volants, Boho-Stil ELFENBEIN BEDRUCKT

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

·    با ما هرگز کسی تنها نمی ماند.

 

·    هفته بعد دختری دیگر هم به جمع ما اضافه خواهد شد.

 

·    او در خانه ای سکونت داشت که در آن خانه اصلا وجود نداشت.

 

·    او روی فرش نزدیک شوفاژ، میان من و خواهر من خواهد خوابید.

·    و ما در تمام طول شب برای یکدیگر قصه خواهیم گفت.»

 

·    زن فروشنده می خندد.

 

·    «من اما حالا باید به کار خود ادامه دهم»، زن فروشنده می گوید.

·    «قصه زیبائی بود.

·    اما نگاه کن، مردم صف کشیده اند و می خواهند پرداخت کنند.»

 

·    آنگاه استفانی به خانه می رود.

 

·    «چرا کسی هرگز فرصت گوش دادن به حرف های مرا ندارد؟»، استفانی از بازتاب خود در آئینه می پرسد.

 

·    بازتاب زبانش را بیرون می آورد، ولی در جوابش حرفی نمی زند.

 

·    روز بعد هم استفانی بچه ای نمی بیند.

 

·    جلوی خانه، مستأجر طبقه دوم ایستاده و دوچرخه اش را باد می زند.

 

·    «من هم می توانم دوچرخه برانم»، استفانی می گوید، وقتی که مرد او را نگاه می کند.

·    «من یک دوچرخه رنگارنگ مارک برق آسا دارم.

·    به سرتاسر دوچرخه ام پلاکات چسبانده شده است.

·    برای اینکه من همه جا بوده ام.

·    لب دریاچه بودنسی

·    در شهر اسن

·    و در شهر راتسه بورگ.

 

·    من می توانم دنده هشت، دنده شانزده و حتی بدون گرفتن از فرمان دوچرخه برانم.

·    وقتی که من دوچرخه سواری می کنم، مردم صف می کشند و تماشا می کنند.

·    گاهی روی زین می ایستادم و دست هایم را بلند می کردم، انگار پرواز می کردم.

·    چنین کاری محشر بود.

·    وقتی که من به سرعت برق دوچرخه می رانم، باد زلف هایم را چنان می کشد که بعد از ماجرا همیشه سه سانتیمتر درازتر می شوند.

·    عصرها دوچرخه ام را با تف و نقره براق می کنم و آخر سر بدان از کرم شب مادرم می مالم تا زنگ نزند.

 

·    این اما یک شعبده اسرارآمیز است و در باره اش باید سکوت کرد.

 

·    من یک دوچرخه سوار زبده ام.

·    علت این امر این است که من خیلی شجاعم.

·    شجاعت اما یکی از خصوصیات خانوادگی ما ست.

 

·    پدر من شب ها به جنگل می رود.

·    جنگل شب ها هراس انگیز است.

 

·    مادر من می تواند به زیر زمین خانه برود، بدون اینکه آواز بخواند.

·    من هم ترس سرم نمی شود.

 

·    در حین توفان وحشی در طول ساحل دریا دوچرخه سواری می کنم.

·    هفته قبل از کوه سر به فلک کشیده ای با دوچرخه به پائین تاختم.

·    بز های کوهی و موش های خرمائی از ترس من خود را پشت صخره ها قائم می کردند.

 

·    مردم در پای کوه حلقه گل به گردنم انداختند.

·    این خود اعجازآمیز بود.

 

·    دوچرخه ام حالا تحت تعمیر است.

 

·    وقتی که دوباره تحویلش بگیرم، ماجرا از نو شروع خواهد شد.

 

·    شاید روزی به دور زمین با دوچرخه راندم.

 

·    آنگاه باید از یک طرف زمین پشت زین بالا روم و از طرف دیگر آن پائین بیایم.»

 

·    «زمین کره ای است، مگر نه؟»، استفانی می پرسد.

 

·    اما او پاسخی دریافت نمی کند.

 

·    مرد ساکن طبقه دوم خانه، بی سخنی حتی، سوار دوچرخه شده و رفته است.

 

·    «همه پست و بی رحم اند!»، استفانی می گوید و به جایگاه دوچرخه ها لگد می کوبد.

·    «من دیگر هیچ کسی را نمی خواهم.»

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر