ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· گاهی چنین به نظر می رسد که مادر دوست ندارد که من برنده جایزه باشم.
· اما چنین نیست.
· او چشم دیدن آن را ندارد که من خوب نقاشی کنم و یا خوب پیانو بزنم.
· اما چیز دیگری وجود دارد که او می خواهد که من داشته باشم و آن فضیلت است.
· مادر تصمیم گرفته که من بعد از پایان کلاس ششم مستقیما به دبیرستان دولتی بروم.
· این سخت ترین مدرسه در شهر هارلم هلند است.
· محصلین در آنجا زبان های زنده و مرده را یاد می گیرند.
· مادر می گوید که من استعداد خوبی در این زمینه دارم و من می توانم از کلاس هفتم صرفنظر کنم.
· برای اینکه من در هر حال، بهترین شاگرد فوق العاده کلاس هستم.
· بهترین شاگرد فوق العاده کلاس.
· مادر این جمله را به هرکس که حوصله شنیدنش را دارد، می گوید و واژه «فوق العاده» را هرگز از قلم نمی اندازد.
· مادر ـ به عبارت ساده تر ـ به وسیله من خودنمائی می کند.
· اما افسوس که او با چیزی خودنمائی می کند که برای من پشیزی ارزش ندارد.
· برای اینکه من به فضیلت تره هم خرد نمی کنم و دلم اصلا نمی خواهد که فاضل باشم.
*****
· مادر چشم دیدن چیزها را به من، بیشتر از بابا بزرگ استوت به خود او دارد.
· بابا بزرگ استوت حتی دلش نمی خواست که او فاضل شود.
· مادر دلش می خواست که در رشته تاریخ هنر تحصیل کند.
· اما بابا بزرگ آن را چیزی تجملی تلقی می کرد و دلش می خواست که مادر چیز مفیدی تحصیل کند.
· مادر محلش نگذاشته بود و با تحصیل در رشته تاریخ هنر آغاز کرده بود.
· او فقیرتر از موش کلیسا بود.
· مادر بارها به این مسئله اشاره می کند.
· او اما بی خیال فقر و ثروت بود.
· هنر، زندگی مادر و آنتون را تشکیل می داد.
· آندو برای هنر زنده بودند.
· مادر احساس خوشبختی می کرد، برای اینکه آنتون شوهر اول او بود.
· اما وقتی که او در باره آنتون، هنر و دوره تحصیل به سخن می پردازد، طولی نمی کشد که چشمانش تر و مرطوب می شوند و به چاه های ژرف می مانند.
· من تحمل تماشای چنین چشمانی را ندارم.
· من بیشتر وقت ها به آنتون می اندیشم که مرده است.
· موقع مرگ او مادر بیست و سه سال داشت.
· بابا بزرگ استوت هم چشمانش همیشه تر و مرطوب اند.
· رطوبت چشمان او اما با رطوبت چشمان مادر فرق دارد.
· چشمان تر و مرطوب او به برکه می مانند.
· به برکه دلگشائی با ماهی های طلائی.
· ماهی های سرخ طلائی را واقعا نمی توان دید، ولی در عالم تفکر می توان شلپ شلوپ آنها را شنید.
· هربار که من بابا بزرگ استوت را می بینم، تعجب می کنم از اینکه هرگز برکه چشمانش لبریز نمی شود.
· برای اینکه برکه چشمان او لبالب پرند.
· من می دانم که چرا بابا بزرگ استوت همیشه شاد و سر حال است.
· علت شادی و سر حالی او در مجسمه هائی است که او می سازد.
*****
· ولترز از جلوی من می گذرد و با لبخندی براتر از خنجر بر لب، لحظه ای طولانی نگاهم می کند.
· او چنان می خندد که انگار راز مشترکی با من دارد.
· پس آنچه که او دیروز گفته، نمی تواند خطائی بوده باشد.
· پس من بهتر از آنچه که مادر تصور می کند، می توانم نقاشی کنم.
· هفته قبل نقاشی من یکی از ۱۵۰ نقاشی بود و امروز یکی از ۱۵ نقاشی است.
· هفته دیگر می تواند یکی از ۱ نقاشی باشد.
· یعنی بهترین نقاشی مدرسه باشد.
· من البته فکر نمی کنم که بهترین نقاشی مدرسه باشد، ولی امکانش هست.
· و من ترجیح می دهم که نمره اول در نقاشی باشم، تا در فضیلت.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر