۱۳۹۹ شهریور ۱۷, دوشنبه

درنگی در شعری از نیما یوشیج تحت عنوان «ققنوس» (۳)

 

نیما یوشیج

(۱۲۷۴ ـ ۱۳۳۸)

درنگی

 از

 گاف سنگزاد

۱

از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کمرنگ مانده است

و

به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال،

و مرد دهاتی

کرده است روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم، شعلۀ خردی

خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب

واندر نقاط دور

خلق اند در عبور

او آن نوای نادره، پنهان چنان که هست

از آن مکان که جای گزیده‌ است، می‌پرد

در بین چیزها که گره خورده می‌شود

با روشنی و تیرگی این شب دراز

می گذرد

یک شعله را به پیش

می نگرد.

 

 معنی تحت اللفظی:

وقتی که زردی خورشید،

روی موج دریا کمرنگ می ماند،

 زوزه شغال در ساحل اوج می گیرد

و

مرد روستایی آتش پنهان خاه

را

روشن می کند،

شعله سرخ رنگ کوچکی

به

زیر چشم درشت شب

خط می کشد

و

خلایق در نقاط دور به رفت و آمد می پردازند،

ققنوس،

آن نوای کمیاب نامرئی

از 

جایی که هست، می پرد

و

  از روشنایی  و تیرگی این شب دراز

نگران بر شعله ای در پیش

می گذرد.


این بند شعر نیما

به

لحاظ محتوا

چیزی برای گفتن ندارد.


خلاصه کلام نیما این است که ققنوس به هنگام غروب 

به

دنبال نوری ناچیز

 از قله افسانه ای قاف پر می کشد و به جایی می رود.


۲

جایی که نه گیاه در آنجا ست، نه دمی

ترکیده آفتاب سمج روی سنگ‌هاش

نه این زمین و زندگی‌اش چیز دلکش است

حس می‌کند که آرزوی مرغ‌ها چو او

تیره‌ است همچو دود،

اگر چند امیدشان

چون خرمنی ز آتش

در چشم می‌نماید و صبح سپیدشان.


 معنی تحت اللفظی:

ققنوس به جایی می پرد

که

در آنجا نه نباتی یافت می شود و نه هوایی برای تنفسی.

جایی که آفتاب سمج روی سنگ هایش ترکیده است

و

زمین و زندگی در آنجا چیز ناخوشایندی است.

ققنوس

حس می کند

که

پرندگانی از قماش او،

آرزوی شان بسان دود، تیره است،

اگرچه 

امیدشان و صبح سپیدشان

بسان خرمنی از آتش، روشن به نظر می رسد.

 

در این بند شعر نما

نوعی ایراسیونالیسم (خردستیزی) نمایندگی می شود:

نیما اولا اعلام می دارد 

که 

آنجا نه نباتی یافت می شود و نه نفسی،

  یعنی در آنجا نه هوایی برای تنفس وجود دارد و نه موجود زنده ای.

بعد

بلافاصله

اعلام می دارد

که

زمین و زندگی در آنجا چیز ناخوشایندی است. 

 

جایی که در انجا نه نباتی و نه هوایی برای تنفس باشد،

چگونه می توان از زندگی دم زد؟

خواه زندگی دلکش و خواه زندگی مرضیه و مهستی و حمیرا.

 

در این بند شعر نیما،

دوباره

تئوری فاشیستی نخبگان

نمایندگی می شود:

ققنوس

و

نخبگان دیگر

با توده زباله این تفاوت را دارند

که

بر خلاف توده،

آرزوی شان تیره است

ولی امیدشان و صبح سپیدشان، روشن.

 

این اولا بدان معنی است

که

مرغان دیگر (توده)،

آرزوی شان روشن

 است

و

چراغ امیدشان خاموش.

 

نیما در این بند شعر

دیالک تیک امید و آرزو

را

به

شکل دوئالیسم امید و آرزو تحریف و تخریب می کند:

قاعدتا

آرزوی هر کس

 بسته و وابسته به یأس و امید او ست.

کسی که مأیوس و ناامید باشد،

آرزوی مرگ می کند.

به

انتحار می اندیشد.


ولی کسی که امیدوار باشد،

 آینده ای بهتری

 را

آرزو می کند.


ققنوس نادره و نخبه و نخبگان دیگر

اما

استثناء اند:

امیدشان و صبح سپیدشان روشن است

در حالیکه آرزوی شان، تیره.


این طرز «تفکر» نیما

همان طرز «تفکر» فاشیستی و فوندامنتالیستی جلال آل احمد و احمد شاملو 

ست.


ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر