جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل چهارم
شبی بی ماه
· همراه بردن افراد کار خوبی نیست.
· آدم در باره دیگران چه می داند؟
· شاید دزدی کرده باشند.
· شاید از پرداخت پول غذائی که در رستورانی خورده، شانه خالی کرده باشند.
· آنگاه پاسبان می آید.
· کنراد کسی را به همراه نمی برد.
· شاید هم کسی را به همراه ببرد.
· مثلا اگر او پسر بچه جوانی باشد، کودک واره ای باشد.
· «مرا همراه خود ببر، فقط مسافتی کوتاه را»، پسرک می گوید، که موهای روشن دارد، لاغراندام و کثیف است.
· «تو باید خودت را بشوئی»، کنراد می گوید.
· «با این وضع و حال به جائی نمی رسی.»
· هنوز حرفش تمام نشده که دیگری پهلویش ایستاده.
· کنراد حرفی نمی زند.
· به راه می افتد.
· خیابان هنوز از آفتاب ظهر گرم است.
· ظهر، کنراد زیر درخت سیب دراز کشیده بود.
· میوه های درخت هنوز کوچک و سبز بودند.
· «هوا داغ است»، پسرک می گوید.
· ظهر هوا داغتر بود.
· حتی جیرجیرک ها از شدت گرما کنسرت خود را تعطیل کرده بودند.
· در آن هنگامه، کنراد خوابیده بود.
· پسرک از رفتن بازماند.
· برای بار دوم پسرک واایستاد.
· اکنون کفش هایش را در می آورد.
· کنراد نمی خواست که نگاهش کند.
· اما علیرغم میل خویش، نگاهش می کند.
· پای پسرک واقعا تاول زده است.
· پاهای او کثیفتر از بقیه جاهای بدنش هستند.
· «آدم حسابی!»، کنراد می گوید و کوله پشتی اش را بر زمین می گذارد.
· بعضی اوقات موقع پائین نهادن کوله پشتی، پاهای کنراد سست می شوند.
· کنراد از کوله پشتی اش چسب زخم بیرون می آورد، تاول را می ترکاند و چسب زخم را بر روی آن می چسباند.
· بعد به پسرک جوراب می دهد.
· «بگیر، بپوش!»، کنراد می گوید.
· «عقلت را از دست داده ای؟»، پسرک می گوید.
· «جوراب پشمی در این هوای جهنمی!»
· «بگیر، بپوش!»، کنراد بهتر می داند.
· پسرک اما به حرفش گوش نمی دهد و پابرهنه به راه می افتد، کفش ها در دست.
· «چنین نکن!»، کنراد اخطار می کند.
· ایکاش او را به همراه نبرده بود.
· پسرک فقط می تواند دردسر تولید کند.
· پسرک اکنون پابرهنه پهلوی او راه می رود و حرف می زند.
· «اگر در خانه اینقدر جنگ و دعوا نبود، من اصلا از خانه بیرون نمی زدم.
· ما آنجا خانه شخصی خود را داشتیم.
· من شیفته دخترک بودم.
· منظورم را می فهمی؟»، پسرک می گوید و به کنراد می نگرد.
· «هرگز از دختری خوشت آمده، قبلا؟»
· کنراد سکوت کرده است.
· «من هرگز دلم نمی خواست بزنمش، اگر پول های مرا برنمی داشت و درنمی رفت.
· من کار کرده ام، می فهمی؟
· وقتی دستش تهی می ماند، همیشه دوباره برمی گشت.»
· «مواظب باش!»، کنراد می گوید.
· خیابان پر است از شیشه خرده ها و پسرک از حواس پرتی پا می گذارد روی آنها.
· «برمی گردم خانه، می بینم که خانه خالی است.»
· کنراد می نشیند، خون را از پای پسرک پاک می کند و زخم ها را می بندد.
· «دخترک رفته بود، می فهمی؟
· برای همیشه رفته بود.
· آنگاه من دیوانه شدم و دست بدان کار زدم.
· شیشه پنجره ها را شکستم.
· نه فقط شیشه پنجره های خودمان را، بلکه شیشه همه درها و همه پنجره ها را، تا آنجا که امکانش برایم فراهم بود.
· شیشه پنجره همسایه ها را.
· بعد پا به فرار نهادم، می فهمی؟»
· «ساکت باش!»، کنراد می گوید.
· مگر چیزی برای فهمیدن وجود داشته است؟
· وقتی که آندو به مقصد می رسند، کنراد به پسرک شیوه گدائی را می آموزد.
· «هرگز بی احترامی به کسی نکن و چیزی بر ندار!»، کنراد می گوید و پسرک سرش را به علامت تأیید تکان می دهد.
· «حالا برو و خودت گدائی کن!»
· پسرک عصر شراب سرخ می آورد، دو شیشه بزرگ، ولی پول گیرش نیامده.
· «بخور!»، کنراد می گوید.
· آندو روی نیمکتی نشسته اند، روی نیمکتی کوچک.
· مردم نگاه شان می کنند.
· کنراد نان می برد و تکه هائی از پنیر چرب زرد رنگ رویش می گذارد.
· سگی از برابرشان می گذرد و وقتی به سطل آشعال می رسد، پایش را بلند می کند و نشانه گذاری اش می کند.
· «ما گربه ای داشتیم»، پسرک می گوید.
· او سیگار پشت سیگار دود می کند و شراب می نوشد.
· حالا، کنراد هم شراب می نوشد.
· «پدرم در حالت مستی، گربه را در خانه به گلوله بست.
· تمرین تیراندازی می کرد.
· نخست عروسک خواهرم را به گلوله بسته بود.
· پنگ!
· کله عروسک از تنش جدا شده بود.
· بعد شیشه عرق را به گلوله بسته بود، پش!
· آری!
· و بعد، فردای همان روز، به گریه افتاد.»
· «نمی توانی یک لحظه ساکت باشی؟»، کنراد می گوید.
· آیا یکی از شیشه های شراب واقعا خالی شده؟
· «غیر از حرف زدن، چه می توانم بکنم؟»، لحن صدای پسرک به گریه سرشته است.
· «من از کجا بدانم»، کنراد می گوید.
· هوا تاریک می شود.
· از آن طرف خیابان صدای بچه ها به گوش می رسد.
· از یکی از خانه ها صدای تلویزیون به گوش می رسد.
· کنراد بند چکمه هایش را باز می کند و انگشتان پاهایش را حرکت می دهد.
· پسرک شیشه شراب را به دست کنراد می دهد و او می نوشد.
· او معمولا چنین کاری نمی کند.
· او هرگز به این نحوه و نوع نمی نوشد.
· او فقط باعث دردسر خواهد شد و اکنون تته پته می کند.
· «دراز بکش»، کنراد می گوید و به پهلو می خوابد.
· «پس ماه کجا ست؟»، پسرک می پرسد.
· او روی نیمکت دراز کشیده است و چشم به آسمان دوخته است.
· آتش سیگار او در ظلمت شب نقطه ای روشن است.
· «ماه جای دیگری است»، کنراد می گوید.
· «جای دیگری»، پسرک گفته کنراد را تکرار می کند.
· «چنین چیزی حقیقت ندارد»، پسرک می گوید.
· «چنین چیزی محال است.»
· کنراد می نوشد.
· «آنچه که خدایش می نامند، نیز نامرئی است.
· خدا کجا ست؟»، پسرک می پرسد.
· اکنون کنراد هم به تته پته افتاده است و زبانش خارج از کنترل او ست.
· «آنجا»، کنراد می گوید.
· «منظورت درخت است؟»، پسرک می پرسد و می خندد.
· «آره»، کنراد می گوید.
· «درخت، خود تو، سگی که هم اکنون از اینجا گذشت و سیگار تو.»
· پسرک سکوت می کند.
· شاید خوابش برده است.
· کنراد سیگار را از دست او برمی دارد، خاموشش می کند و بعد بیهوش می شود.
· صبح خود او روی نیمکت خفته است و پسرک زیر نیمکت.
· او با دهن باز نفس می کشد.
· صورتش کثیف است.
· شاید شباهنگام گریسته باشد.
· کنراد چکمه اش را می پوشد، شیشه شراب را در سطل زباله می اندازد، کوله پشتی اش را بر می دارد و می رود.
سؤال چهارم
شما چیزهائی راجع به پسرک می دانید.
نظرتان چیست؟
آیا باید به او کمک کرد؟
آیا هرگز نباید به او کمک کرد؟
به کسی که به روز این پسرک افتاده نمی شود کمک کرد؟
نظر کنراد در این مورد چیست؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر