جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
قصه نهم
آدم ربایی مثل دزدی است.
· پارسال، وقتی که کنراد در این شهر بود، دخترک را لب چاه دیده بود.
· دخترکی کوچولو و لاغر، با موهای به هم بسته در پشت سر.
· دخترک روی انگشتان پاهایش می ایستد، سنگ را در میان نوک انگشتانش نگه می دارد و بعد به آب چاه می اندازد.
· در ته چاه سنگ های زیادی جمع شده است.
· کنراد می اندیشد که دخترک او را به یاد حشرات می اندازد.
· با این تفاوت که او بال ندارد.
· دخترک به نظر کنراد، حشره بی پناه و زخمی و مظلومی است.
· کنراد به صورتش دست می کشد.
· چرا کنراد چنین می اندیشد؟
· آیا علتش این است که سیم های کنراد قاطی اند؟
· دخترک اکنون کنراد را می بیند.
· هیچ نشانه ای از آن نیست که او کنراد را به یاد می آورد.
· دخترک نزدیکتر می آید.
· «در کوله پشتی ات چی داری؟»، دخترک از کنراد می پرسد.
· کنراد می گذارد که دخترک در کوله پشتی اش نگاه کند.
· دخترک اما می خواهد که از محتوای کوله پشتی سر در بیاورد.
· از این رو محتوای کوله پشتی را بیرون می آورد.
· جوراب، زیر پیراهن، توتون، بلوز، قابلمه، قهوه، مسواک، صابون و چند کیسه.
· در یکی از کیسه ها نان، گوجه فرنگی و کالباس.
· دخترک همه را لب چاه می گذارد.
· در بقچه فقط پتوئی هست، پتوئی و پالتوئی.
· «ریشه نیاوردی؟»، دخترک می پرسد.
· «ریشه هائی که به آدم شباهت دارند؟»
· که اینطور.
· دخترک کنراد را به یاد می آورد.
· کنراد اما ریشه به همراه ندارد.
· کنراد پاکت گوجه فرنگی را برمی دارد و از آن قایق کاغذی برای دخترک درست می کند.
· قایق را به آب می اندازند تا شناور شود.
· دخترک سنگی می آورد.
· «این ناخدای کشتی است»، دخترک می گوید.
· «سنگ خیلی سنگین است»، کنراد می گوید.
· «قایق زیر آب خواهد رفت.»
· «مهم نیست»، دخترک می گوید.
· دخترک سنگ را در قایق می گذارد و قایق در آب فرو می رود.
· اکنون از قایق، پاکت گوجه فرنگی خیس قهوه ای رنگی باقی می ماند.
· «بچه هم داری؟»، دخترک از کنراد می پرسد.
· «نه»، کنراد جواب می دهد.
· «چرا نه؟»، دخترک می پرسد.
· کنراد به فکر فرو می رود.
· «برای اینکه من خانه ندارم»، کنراد می گوید.
· «بی خانه، بی گربه، بی موش»، دخترک می خواند و دور چاه می رقصد.
· زنی با کیف خرید از آنجا می گذرد.
· «تو باید بروی خانه»، زن به دخترک می گوید.
· «برو خانه، نزد مادرت.
· هوا تاریک می شود.»، زن می گوید و نگاه بخصوصی بر کنراد می اندازد.
· «برو خانه!»، کنراد به دخترک می گوید.
· «اینجا می مانی؟»، دخترک می پرسد.
· «امشب اینجا می مانم»، کنراد می گوید.
· «و فردا باز از اینجا می روی؟»، دخترک می پرسد.
· کنراد سرش را به علامت «آری»، تکان می دهد.
· «کجا می روی؟»، دخترک می پرسد.
· «به شهر بعدی»، کنراد می گوید و با انگشت اشاره می کند.
· «و بعد به شهر بعدی.»
· «از راه بیشه»، دخترک می گوید.
· «از کنار علفزارها.»
· کنراد به یاد می آورد.
· «اگر تو تخت نداری، پس کجا می خوابی؟»، دخترک می پرسد.
· «روی زمین»، کنراد می گوید.
· دخترک نزد او می نشیند.
· «آنطور که در قصه ها ست»، دخترک می گوید.
· «خرگوش ها دور تا دور تو صف می کشند و سنجاب ها از بالای درختان به تو می نگرند.»
· «آره»، کنراد می گوید.
· «یک بار، سنجابی به کلاهم افتاد.»
· «چنین چیزی محال است»، دخترک می گوید و محکم به کنراد تکیه می دهد.
· «مرا با خودت می بری؟»، دخترک از کنراد می پرسد.
· «نه»، کنراد می گوید.
· «آره!»، دخترک می گوید.
· «ببین!»، کنراد می گوید.
· «تو هنوز خیلی کوچولویی.
· با پرنده ها هم رسم همین است:
· اگر جوجه ها قبل از موقع از آشیانه بروند، طعمه گربه می شوند.»
· «جوجه ها نمی روند، بلکه می پرند»، دخترک می گوید.
· «می بینی؟»، کنراد می گوید.
· «پریدن هم نمی توانی.»
· «نه، می توانم»، دخترک می گوید، پا می شود و به عجله می رود.
· «من با تو می آیم»، دخترک داد می زند.
· بعد می رود.
· کنراد پوزخند می زند و به جمع و جور کردن محتوای کوله پشتی اش می پردازد.
· بعد به قدم زدن می پردازد.
· اکنون پنجره خانه ها روشن می شوند.
· کنراد زیر بوته ای می خزد و لحاف بر سر می کشد.
· باران ریزی می بارد، باران تابستانی.
· همین و بس.
· پاسبان به اینجاها نمی آید.
· شب آرامی خواهد بود.
· صبح هوا آفتابی است.
· کنراد باید علیرغم آن، سرفه کند.
· وقتی که از ده می گذرد، نگاه می کند.
· دخترک اما آنجا نیست.
· کنراد قدری در بیشه می نشیند، آنجا در زمستان ها برای حیوانات وحشی غذا می ریزند.
· «می بینی؟»، دخترک می گوید.
· «برو خانه»، کنراد می گوید.
· «نه»، دخترک می گوید.
· «مادرت دنبالت می گردد، برو خانه»، کنراد می گوید.
· «نه، نمی روم»، دخترک می گوید.
· «تو باید به مدرسه بروی»، کنراد می گوید.
· «نه»، دخترک می گوید.
· «تو نمی توانی همراه من بیائی»، کنراد می گوید.
· «تو مرا نمی خواهی؟»، دخترک می پرسد.
· «من تو را نمی خواهم»، کنراد می گوید.
· دخترک گریه می کند.
· کنراد کوله پشتی و بقچه اش را زمین می گذارد و دخترک را بلند می کند.
· «اگر مردم تو را با من ببینند، خواهند گفت که من تو را ربوده ام»، کنراد می گوید.
· «تو مرا نمی خواهی»، دخترک می گوید.
· «البته که من تو را می خواهم.
· ولی من اجازه ندارم تو را بخواهم»، کنراد می گوید.
· «ربودن، به چه معنی است؟»، دخترک می پرسد و صورت خیسش را به گوش کنراد می چسباند.
· «ربودن مثل دزدیدن است»، کنراد می گوید.
· «تو اما مرا ندزدیده ای»، دخترک می گوید.
· «دیگران اما باور نمی کنند.
· آنها حرف مرا باور می کنند»، کنراد می گوید.
· «من اما می خواهم که بچه تو باشم»، دخترک می گوید.
· «می دانم»، کنراد می گوید.
· «مواظب باش، شاید جوجه تیغی کوچولوئی را ببینیم.»
· کنراد آهسته آهسته به ده برمی گردد.
· بچه را در بغل دارد.
· کوله پشتی و چیزهای دیگرش همانجا مانده اند، که بودند.
· «پنج تا»، کنراد می گوید.
· «کسی نمی تواند جوجه تیغی ها را ببیند، برای اینکه آنها روی تیع های شان برگ چسبانده اند.»
· «تو از کجا می دانی؟»، دخترک می پرسد.
· «من آنها را دیده ام»، کنراد می گوید.
· «وقتی که ما ببینیم شان، وامی ایستیم.»
· «اسم جوجه تیغی ها را هم می دانی؟»، دخترک می پرسد.
· «آره»، کنراد می گوید.
· «اسم آنها پیک، یوک، هاینریش، کنیس، پر و کنوسپر است.»
· دخترک می خندد.
· بعد آرام می گیرد و سکوت می کند.
· شاید خوابش برده است.
· «من نمی خواهم برگردم خانه»، ناگهان می گوید.
· «مواظب باش»، کنراد می گوید.
· «شاید روباه پشت درخت باشد.»
· «تو این حرف ها را از خودت در می آری»، دخترک می گوید.
· «یاوه می بافی تا مرا به خانه ببری.»
· «آره»، کنراد می گوید.
· «تو باید قدری صبر کنی، وقتی که بزرگ شدی، آنگاه می توانی بروی.»
· دخترک سکوت می کند.
· در ده کسی از دستش می گیرد و کشان کشان می برد.
· کنراد می ایستد و منتظر می ماند.
· اما دخترک سر برنمی گرداند.
· کنراد می اندیشد که کار مهرآمیزی نکرده است.
· اما او چه می توانست بکند؟
سؤال نهم
وقتی که شما هم بچه بودید، می خواستید از خانه فرار کنید؟
اگر شما هم شخصی مثل کنراد می شناختید، حاضر بودید با او بروید؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر