جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
برف بهشتی
· برف در خیابان ها که ماشین های زیادی در راهند، کثیف است و در کنار خیابان ها نیز به همین سان.
· اما در پارک شهر، برف تازه و سپید روی چمن ها نشسته است، دست نخورده است و فقط رد پای لرزانی از پرنده ای بر آن باقی است.
· «درخت ها ساکت و ساکن اند، تا مبادا برف پائین بیفتد»، سوسن می گوید.
· «مگر نه؟»
· ژان نظر سوسن را با تکان سر تأیید می کند.
· «برف از کجا می آید؟»، سوسن می پرسد.
· «از ابرها»، ژان می گوید.
· «شکم ابرها پر از برف است!»
· «چرا برف همیشه سپید است؟
· چرا سرخ نیست؟»، سوسن می خواهد بداند.
· «اگر برف سرخ بود، لکه بر جا می گذاشت»، ژان می گوید.
· «برف را می توان خورد؟»، سوسن می پرسد.
· «آره!»، ژان می گوید.
· «اما برف به قدری سرد است که آدم اگر بخورد، دل درد می گیرد.»
· «اگر فقط اندکی از آن خورده شود، چی؟»، سوسن می پرسد.
· «نه!»، ژان قاطعانه می گوید و دست خواهرک خویش را محکمتر در دست می گیرد.
· «بیندیش که با برف چند واژه مرکب وجود دارد»، ژان خواهرکش را از موضوع منحرف می کند:
· «برفگلوله، هوای برفی، آدمبرفی ....»
· «زن برفی»، سوسن داد می زد.
· «توفان برف»، ژان ادامه می دهد.
· «پاروی برف، پادشاه برف.»
· «بینی برفی»، سوسن می گوید.
· «نه!»، ژان می گوید.
· «آره!»، سوسن می گوید.
· «برای اینکه برف روی بینی من افتاده است.»
· «خیلی خوب»، ژان کوتاه می آید و می پذیرد.
· «برف پاروکن، کفش برف ...»
· «جوراب برف!»، سوسن می غرد و روی یک پا می پرد.
· «کلبه برفی، پرنده برفی!»
· «بیا برف جنگی راه باندازیم»، ژان می گوید.
· «یا الله!»
· آنگاه یکدیگر را به برف گلوله می بندند.
· سوسن با تمام قدرتش برف گلوله می اندازد.
· ژان اما باید حد نگه دارد و گرنه خواهرکش می زند زیر گریه.
· «پاه!»، سوسن آخرسر می گوید.
· «من نفسم تنگ آمده!»
· اکنون بارش برف شدت و کثرت گرفته است.
· برف ـ پنبه های درشتی پائین می آیند.
· «پارسال هم زمستان بود؟»، سوسن می پرسد.
· «البته که زمستان بود!»، ژان جواب می دهد.
· «به یاد نمی آوری؟»
· «پیار سال چی؟»، سوسن می پرسد.
· «پیارسال هم به همین سان!»، ژان جواب می دهد.
· «سال های خیلی خیلی قبل چی؟»، سوسن با سؤالاتش اره بر اعصاب ژان می کشد.
· «هر سال زمستان وجود دارد!»، ژان می گوید.
· «خیلی خیلی سال ها قبل هم وجود داشت؟»، سوسن می پرسد.
· «البته، صد البته!»، ژان می گوید.
· «از کجا می دانی، تو؟»، سوسن می خواهد بداند.
· ژان به فکر فرو می رود.
· «مادر گفته است!»، ژان می گوید.
· «مادر از کجا می داند؟»، سوسن می پرسد.
· «از مادر بزرگ شنیده است.
· پرنده را می بینی، آنجا؟»، ژان می خواهد خواهرکش را از موضوع منحرف کند.
· «آره!»، سوسن می گوید.
· «مادر بزرگ از کجا می دانست؟»
· «از مادرش شنیده است»، ژان می گوید.
· «مادر مادربزرگ از کجا می دانست؟»، سوسن می کاود و می کاود.
· «او هم از مادرش شنیده بود.
· مادر او هم از مادرش شنیده بود و الی آخر!»، ژان می خواهد که به بحث پایان دهد.
· «پس همه از مادر بزرگ بزرگ بزرگ بزرگ شنیده اند»، سوسن اکنون کیف می کند.
· «آره!»، ژان می گوید.
· «هر مادری از مادرش شنیده است!»
· «اولین مادر کدام بوده است؟»، سوسن مته بر خشخاش می نهد.
· ژان آه می کشد.
· «دستکش های تو پس کجا هستند؟»، ژان می پرسد.
· «خبر ندارم»، سوسن می گوید.
· «اولین مادر کدام بوده است؟»
· «اولین مادر بزرگ حوا در بهشت بوده است!»، ژان می گوید.
· «در بهشت همیشه تابستان است؟»، سوسن می پرسد.
· «چرا باید در بهشت همیشه تابستان باشد؟»، ژان می گوید.
· «برای اینکه در بهشت همیشه تابستان است.
· در همه عکس های بهشتی تابستان است و بس!»، سوسن می گوید.
· حق با سوسن است.
· چمنزارهای بهشت همیشه سر سبزند و گلها همیشه شکوفه دار.
· «در بهشت هم زمستان بوده است!»، ژان می گوید.
· «چرا؟»، سوسن می پرسد.
· «برای اینکه بهشت جای خیلی زیبائی بود!»، ژان می گوید.
· «و برای اینکه زمستان هم خیلی زیبا ست.
· و برای اینکه هر جای زیبا باید زمستان هم داشته باشد.»
· سوسن سرش را بلند کرده و به برادرش می نگردد.
· «آره، حق با تو ست!»، سوسن می گوید.
· «حیوانات چی؟
· آدم ها چی؟»
· «آدم ها عبارت بودند از آدم و حوا»، ژان می گوید و به یاد می آورد که آندو لباس نداشته اند و لخت و عریان بوده اند.
· «برف بهشتی سرد نبوده است!»، ژان می گوید.
· «واقعا؟»، سوسن می پرسد.
· «از کجا می دانی، تو؟»
· «از هیچکسی در جهان بزرگ»، ژان جواب می دهد.
· «از خود خودم شنیده ام!
· از خود خودم!»
· «اهالی بهشت نباید از سرما بلرزند»، سوسن می گوید.
· «من اما از سرما می لرزم.»، سوسن ادامه می دهد.
· «حملم کن، یک کمی!»
· «آیا واقعا در بهشت زمستان بوده است؟»، ژان در حالی که خواهرکش را بر شانه نشانده و به خانه می برد، از خود می پرسد.
· «بی شک در بهشت هم زمستان بوده است و من اولین کسی هستم که بدان پی برده است!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر