۱۳۹۹ اسفند ۱۳, چهارشنبه

کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۲۳)

تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

برف بهشتی 

  

·    برف در خیابان ها که ماشین های زیادی در راهند، کثیف است و در کنار خیابان ها نیز به همین سان.

 

·    اما در پارک شهر، برف تازه و سپید روی چمن ها نشسته است، دست نخورده است و فقط رد پای لرزانی از پرنده ای بر آن باقی است.

 

·    «درخت ها ساکت و ساکن اند، تا مبادا برف پائین بیفتد»، سوسن می گوید.

·    «مگر نه؟»

 

·    ژان نظر سوسن را با تکان سر تأیید می کند.

 

·    «برف از کجا می آید؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «از ابرها»، ژان می گوید.

·    «شکم ابرها پر از برف است!» 

 

·    «چرا برف همیشه سپید است؟

·    چرا سرخ نیست؟»، سوسن می خواهد بداند.

 

·    «اگر برف سرخ بود، لکه بر جا می گذاشت»، ژان می گوید.

 

·    «برف را می توان خورد؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «آره!»، ژان می گوید.

 

·    «اما برف به قدری سرد است که آدم اگر بخورد، دل درد می گیرد.»

 

·    «اگر فقط اندکی از آن خورده شود، چی؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «نه!»، ژان قاطعانه می گوید و دست خواهرک خویش را محکمتر در دست می گیرد.

 

·    «بیندیش که با برف چند واژه مرکب وجود دارد»، ژان خواهرکش را از موضوع منحرف می کند:

·    «برفگلوله، هوای برفی، آدمبرفی ....»

 

·    «زن برفی»، سوسن داد می زد.

 

·    «توفان برف»، ژان ادامه می دهد.

·    «پاروی برف، پادشاه برف.»

 

·    «بینی برفی»، سوسن می گوید.

 

·    «نه!»، ژان می گوید.

 

·    «آره!»، سوسن می گوید.

·    «برای اینکه برف روی بینی من افتاده است.»

 

·    «خیلی خوب»، ژان کوتاه می آید و می پذیرد.

 

·    «برف پاروکن، کفش برف ...»

 

·    «جوراب برف!»، سوسن می غرد و روی یک پا می پرد.

·    «کلبه برفی، پرنده برفی!»

 

·    «بیا برف جنگی راه باندازیم»، ژان می گوید.

·    «یا الله!»

 

·    آنگاه یکدیگر را به برف گلوله می بندند.

 

·    سوسن با تمام قدرتش برف گلوله می اندازد.

 

·    ژان اما باید حد نگه دارد و گرنه خواهرکش می زند زیر گریه.

 

·    «پاه!»، سوسن آخرسر می گوید.

·    «من نفسم تنگ آمده!»

 

·    اکنون بارش برف شدت و کثرت گرفته است.

 

·    برف ـ پنبه های درشتی پائین می آیند.

 

·    «پارسال هم زمستان بود؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «البته که زمستان بود!»، ژان جواب می دهد.

·    «به یاد نمی آوری؟»

 

·    «پیار سال چی؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «پیارسال هم به همین سان!»، ژان جواب می دهد.

 

·    «سال های خیلی خیلی قبل چی؟»، سوسن با سؤالاتش اره بر اعصاب ژان می کشد.

 

·    «هر سال زمستان وجود دارد!»، ژان می گوید.

 

·    «خیلی خیلی سال ها قبل هم وجود داشت؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «البته، صد البته!»، ژان می گوید.

 

·    «از کجا می دانی، تو؟»، سوسن می خواهد بداند.

 

·    ژان به فکر فرو می رود.

 

·    «مادر گفته است!»، ژان می گوید.

 

·    «مادر از کجا می داند؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «از مادر بزرگ شنیده است.

 

·    پرنده را می بینی، آنجا؟»، ژان می خواهد خواهرکش را از موضوع منحرف کند.

 

·    «آره!»، سوسن می گوید.

·    «مادر بزرگ از کجا می دانست؟»

 

·    «از مادرش شنیده است»، ژان می گوید.

 

·    «مادر مادربزرگ از کجا می دانست؟»، سوسن می کاود و می کاود.

 

·    «او هم از مادرش شنیده بود.

·    مادر او هم از مادرش شنیده بود و الی آخر!»، ژان می خواهد که به بحث پایان دهد.

 

·    «پس همه از مادر بزرگ بزرگ بزرگ بزرگ شنیده اند»، سوسن اکنون کیف می کند.

 

·    «آره!»، ژان می گوید.

·    «هر مادری از مادرش شنیده است!»

 

·    «اولین مادر کدام بوده است؟»، سوسن مته بر خشخاش می نهد.

 

·    ژان آه می کشد.

 

·    «دستکش های تو پس کجا هستند؟»، ژان می پرسد.

 

·    «خبر ندارم»، سوسن می گوید.

 

·    «اولین مادر کدام بوده است؟»

 

·    «اولین مادر بزرگ حوا در بهشت بوده است!»، ژان می گوید.

 

·    «در بهشت همیشه تابستان است؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «چرا باید در بهشت همیشه تابستان باشد؟»، ژان می گوید.

 

·    «برای اینکه در بهشت همیشه تابستان است.

·    در همه عکس های بهشتی تابستان است و بس!»، سوسن می گوید.

 

·    حق با سوسن است.

 

·    چمنزارهای بهشت همیشه سر سبزند و گلها همیشه شکوفه دار.

 

·    «در بهشت هم زمستان بوده است!»، ژان می گوید.

 

·    «چرا؟»، سوسن می پرسد.

 

·    «برای اینکه بهشت جای خیلی زیبائی بود!»، ژان می گوید.

·    «و برای اینکه زمستان هم خیلی زیبا ست.

·    و برای اینکه هر جای زیبا باید زمستان هم داشته باشد.»

 

·    سوسن سرش را بلند کرده و به برادرش می نگردد.

 

·    «آره، حق با تو ست!»، سوسن می گوید.

·    «حیوانات چی؟

 

·    آدم ها چی؟»

·    «آدم ها عبارت بودند از آدم و حوا»، ژان می گوید و به یاد می آورد که آندو لباس نداشته اند و لخت و عریان بوده اند.

·    «برف بهشتی سرد نبوده است!»، ژان می گوید.

 

·    «واقعا؟»، سوسن می پرسد.

·    «از کجا می دانی، تو؟»

 

·    «از هیچکسی در جهان بزرگ»، ژان جواب می دهد.

·    «از خود خودم شنیده ام!

·    از خود خودم!»

 

·    «اهالی بهشت نباید از سرما بلرزند»، سوسن می گوید.

 

·    «من اما از سرما می لرزم.»، سوسن ادامه می دهد.

 

·    «حملم کن، یک کمی!»

 

·    «آیا واقعا در بهشت زمستان بوده است؟»، ژان در حالی که خواهرکش را بر شانه نشانده و به خانه می برد، از خود می پرسد.

 

·    «بی شک در بهشت هم زمستان بوده است و من اولین کسی هستم که بدان پی برده است!»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر