۱۳۹۹ آبان ۱۴, چهارشنبه

شبگرد کوچولو و خروس

دایرة المعارف روشنگری: نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف! 

قصص شبگرد کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

شبگرد کوچولو و خروس

 

·    چه بسیار شب ها که می آیند و می روند، بی آنکه اتفاقی بیفتد.

 

·    شبگرد کوچولو با نور فانوسش کوچه ها را روشن می کند و راضی و خشنود به شبگردی ادامه می دهد و با خود می گوید:

·    «آدم ها در خواب اند.

·    حیوان ها هم همینطور!

·    این امر حاکی از آن است که من شبگرد خوبی هستم.»

 

·    یکی از شب ها که ماه ـ مثل کیک بزرگی ـ گرد بود و زرین بود، خروس سپید بیدار شد.

 

·    اول چشم چپش را باز کرد، بعد چشم راستش را.

 

·    و وقتی دید که هوا روشن است، فکر کرد که سپیده زده و روز آمده است.

 

·    خروس سپید بانگ برداشت:

·    «قوقولی قو!

·    قوقولی قو!»

 

·     با شنیدن آواز خروس، مرغ ها بیدار شدند، بال های شان را بر هم زدند و شروع کردند به توک زدن بر خاک.

 

·    شبگرد کوچولو خود را با شتاب به لانه مرغان رساند و به خروس سپید گفت:

·    «ساکت باش!

·    بگیر بخواب!

·    هنوز شبهنگام است!»

 

·    خروس سپید ـ اما ـ باورش نشد.

·    «نمی بینی که ده غرق نور و روشنائی است؟»

·    به شبگرد کوچولو، گفت و پرید روی بام لانه مرغ ها.

 

·    بال هایش را با تمامی نیروی خویش بر هم زد و وقوقولی قوقو سر داد.

 

·    شبگرد کوچولو عصبانی شد و گفت:

·    «تو داری همه را بیدار می کنی!»

 

·    بعد با خود گفت:

·    «باید تا دیر نشده، کاری کرد!»

 

·    نردبامی پیدا کرد و خود را به پشت بام خانه خویش رساند.

·    دستمالش را جلوی نور ماه آویخت و دهکده تاریک شد.

 

·    با خشنودی و شادی از نردبام پائین آمد و تقریبا موفق شده بود.

 

·    چرا تقریبا؟

 

·    چون اندکی بعد، ماه بالاتر رفت و او دیگر نتوانست با آویختن دستمالی جلوی نور آن را بگیرد.

 

·    آنگاه همه جا ـ دو باره ـ در نور ماه شناور شد و خروس سپید دوباره پا شد و بانگ برداشت:

·    «قوقولی قو!

·    قوقولی قو!»

 

·    شبگرد کوچولو از خود پرسید:

·    «اکنون چه باید کرد؟»

 

·    و چون چاره ای دیگر نمی دانست، خروس را برداشت، در آغوش گرفت و شروع به لالائی خواندن کرد، تا شاید دوباره خوابش ببرد:

·    «بخواب آرام، خروس سپید!

·    هنوز شبهنگام است و تا طلوع روز باید ساعات بسیار صبر کرد!»

 

·    خروس هم تقریبا به خواب رفت.

 

·    اما وقتی شبگرد کوچولو، او را دو باره در لانه اش گذاشت،  پا شد و بانگ برداشت.

 

·    شبگرد کوچولو، کلافه شده بود و نمی دانست چه باید بکند.

 

·    خروس را برداشت، بغلش کرد و به راه افتاد.

 

·    شبگرد کوچولو خروس را با خود می برد و مرغ ها افتاده بودند به دنبال آندو.

 

·    صبح، وقتی مردم ده بیدار شدند و از خانه ها بیرون زدند، شبگرد کوچولو را دیدند که کنار جاده خوابش برده و خروس سپید در بغل او مست خواب است و مرغ ها دور تا دور آندو نشسته اند، منقار در پرهای خویش فرو کرده و خوابیده اند.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر