۱۳۹۹ مرداد ۱۱, شنبه

چه بر سر ِ خنده‌ات می‌آید؟ (شعری از محمود فلکی)

محمود فلکی: تا ابد نمی‌شود ادبیات مهاجرت داشت | شهرگان | Shahrgon

چه بر سر ِ خنده‌ات می‌آید؟
محمود فلکی
برای دخترم غزل
به مناسبت ۱۲ سالگی اش
(۱۳۷۳)

نمی‌دانم چه گفته بودی
یا چگونه خرامیده بودی
که ماه خاموش شد
و دیدم زنی در تو بیدار می‌شود.

غمگین شدم
نمی خواستم عقل
بادکنکش را از نفس ِ تو پُر کند
تا بهار دیگر از فراز ِ سرت عبور نکند
یا ماه دزدانه زیر ِ لحاف با تو بازی نکند
و دست کوچکت
دیگر از خواب ِ رنگین و پروانه نگذرد
یا اینکه نتوانی دیگر
درآینه‌ی قصه‌ها
شادی ِ پری دریایی را
در حجم ِ خانه و خواب
مکرر کنی.

وقتی دیدم زنی در تو بیدار می‌شود
غمگین شدم.

نمی‌دانم چه بر سر ِ خنده‌‌ات می‌آید:
همان خنده‌ ای که برگ ِ پاییزی را نمی‌شناسد
و همیشه از تابستان و انگور پُر است
و با یک بستنی
تمام درخت‌ها را می‌شکوفاند.

نگران پاهای تو هم هستم
که خلاصه‌ی ابر است
و
نشاط ِ بهارانه‌ی آهو،
هنگامی که سبزه و هوا را پل می‌بندد
و جهان را به‌ اشارتی طی می‌کند.

چگونه می‌توانم دیگر نشنوم
صدای زلال ِ گریه‌ات را برای مرگ ِ ستاره‌ ای،
هنگامی که چراغی آن دورها خاموش می‌شد
و تو فکر می‌کردی ستاره‌ ای مرده ست
یا وقتی طلسم دیو می‌شکست.

شادی‌ات را دیگر چگونه سر پناه (پناهگاه) نکنم
که جهان را به پر ِ پرستویی می‌سپرد
تا هجرت
از معنای غربت
تهی شود.

نه دل ِ من
که دل ِ آن اژدهای کوچک ِ غمگینی
که آتش را گم کرده بود
و
به خاطرش گریسته بودی،
برای کودکی‌ات تنگ می‌شود.

ای کاش می‌دانستی
همین که سایه‌ی عقل آنقدر دراز شود
که تردید مثل زنی در تو بیدار شود،
تابستان تمام می شود.

پایان

شعری فوق العاده قوی و غنی است.

از بابت عقل نگران نباید بود.

عقل حکم کیمیا پیدا کرده است
و
جهان تحت سیطره عرعر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر