فریدون مشیری
(۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۹)
درنگی
از
میم حجری
مسافر
جهان، بسان قطاری است ، جاودان در راه
که روی خطّ زمان، چون شهاب می گذرد.
گذارش از دل تاریک دره های ازل
به سوی دشت مه آلود و ناپديد ابد.
چه می برد که چنین با شتاب می گذرد؟
مسافران قطار
نه از ازل به ابد،
آه،
فرصتی کوتاه
همین مسافت بین دو ایستگاه،
از
راه
در این قطار به سر می برند،
خواه نخواه
دو ایستگاه که می دانی اش:
تولد و مرگ
وجود مختصری در میانه دو عدم
به
نام عمر،
که
آن هم چو خواب می گذرد!
کنار پنجره ای، چون مسافران دگر
به
آنچه مهلت دیدار هست،
می نگرم
به
این طبیعت خاموش، کائنات، حیات
- که هیچ پرده ای از راز آن گشوده نشد -
به
سرنوشت بشر
به
این حکایت غمگین که «زندگی» نامند
به
این هیاهوی دیوانه وار بر سر هیچ!
به
بی پناهی انسان در این ستم بازار
به
خانواده،
به
مادر، پدر، وطن، فرزند
به
همرهان عزیزی که زودتر از ما
در آن کرانه بی انتها،
پیاده شدند
به
عشق،
نور امیدی در این سیاهی ِ کور!
به
دل،
که
با
همه ناکامی و ملال و شکست
هزار آرزوی ناشکفته در او هست!
به
این سفر
که
کجا می روم؟
چه خواهم شد ؟
به
آسمان،
به
پرنده، درخت، دریا، کوه
به
گرم پوئی باد،
به
سرد مهری ماه،
که
بی خیال تر از آفتاب می گذرد.
کنار پنجره ام (هستم) با خیال خود،
ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی که نمانده است،
می دهد هشدار
که
قدر نیم نفس
منتظر نخواهد شد.
پیاده باید شد!
در
آن کرانه بی انتها،
در
آن تاریک.
تنم به سان غریقی است در کشاکش موج
نه
هیچ راه گریزی به بی کران فضا
نه
هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه
هیچ نقطه پایاب
و
آب می گذرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر