۱۳۹۹ فروردین ۲۰, چهارشنبه

تأملی در تصورات و تخیلات و توهمات کسری فروهی (۲۳)

 
در جستجوی بدیل:
بازگشت به دیالکتیک انقلابی

کسری فروهی
(۱۳۶۳)

منبع:
نوید نو

ویرایش و تحلیل
از
یدالله سلطانپور
 
 
۱
لنین
 پس از تبعید به برن در سال ۱۹۱۴ 
از 
موقعیت به دست آمده 
نهایت استفاده را برده و به‌طور جدی مطالعه آثار هگل 
به‌ویژه
 اثر سترگ وی "علم منطق "
 را 
آغاز کرد 
که
 به
 نتایجی سوای آن‌چه خود در سال‌ها پیش در کتاب "مارکسیسم و امپریوکریتیسیسم " رسیده بود
 دست یافت.
 
سؤال این است
که
چرا و به چه دلیل
حریف 
به 
نتیجه زیر سیده است:
 لنین
«به نتایجی سوای آن‌چه خود در سال‌ها پیش در کتاب "مارکسیسم و امپریوکریتیسیسم " رسیده بود
 دست یافت»؟
 
دلیل این توهم حریف،
بی خبری او از مفهوم پراتیک و سیر توسعه تاریخی آن است.
 
پراتیک
(دیالک تیک تئوری و پراتیک)
در
فلسفه مارکسیستی ـ لنینیستی
در
عرصه های مختلف زیر مطرح می شود:
 
الف
در
عرصه جامعه بشری
 
ب
در
عرصه تئوری شناخت 
 
۲
پراتیک در جامعه بشری
یکی از مفاهیم مهم ماتریالیسم تاریخی
است.
 
مفهوم چیست؟
 
مثال:
مفهوم درخت
نتیجه تجرید درختان مادی و مشخص مختلف است:
نتیجه تجرید سرو و صنوبر و سیب و سنجد و بید و بید مجنون و بادام و آلو و زردآلو و غیره است.
 
تجرید به چه معنی است؟
 
تجرید به عملیات فکری اطلاق می شود
که
در آن
مشخصات منحصر به فرد درختان مختلف فوق الذکر
مورد صرفنظر قرار می گیرند
و
فقط وجه مشترک مهم آنها  
عمده و برجسته می شود
و
نامگزاری می شود
یعنی
کلمه
تشکیل می یابد.

مفهوم
به
همین دلیل
چیزی مجرد، ابستراکت و انتزاعی است.

مفهوم درخت
فقط در ذهن ما وجود دارد.

در
خارج از ذهن ما
درختان مادی، عینی و مشخص وجود دارند.

پراتیک
هم
نتیجه تجرید کردوکار، کار، عمل، تجربه، آزمون، آزمایش، کنش، واکنش، عملیات (اوپراسیون)، اکت و غیره
است.

 «پراتیک» 
به 
نظرمارکس و انگلس، 
عبارت است از 
کلنجار مادی و مبتنی بر شعور بشریت 
با 
محیط زیست عینی ـ واقعی، 
کلنجاری که در چارچوب جامعه 
صورت می گیرد.
پراتیک 
عبارت است
 از 
«کردوکار شیئی»، «کل کنش و تقلای» انسان های بطوراجتماعی متحد شده 
برای تغییر محیط طبیعی و اجتماعی خویش.
(مارکس و انگلس) 

پراتیک 
حلقه رابط میان سوبژکت و اوبژکت 
است:
سوبژکت، 
بشریتی است که بطور اجتماعی سازمان یافته است 
و  
اوبژکت، 
عرصه واقعیت عینی است، 
که 
تحت تأثیر عملی سوبژکت 
قرار دارد.

با آموزه پراتیک مارکسیستی، 
بطلان کلیه آموزه های ایدئالیستی (ضمنا آموزه های هگلی) 
که
 روند حیات انسانی 
را 
به 
عنوان روندی عمدتا فکری و روحی 
قلمداد می کردند، 
بطور علمی اثبات می شود.

آموزه پراتیک ایدئالیستی 
در 
کلیه فلسفه های غیرمارکسیستی، 
البته 
با تفاوت هائی
 نمایندگی می شود.

اندیشه های اصلی آموزه پراتیک مارکسیستی، درسال های ۴۰ قرن نوزدهم، 
بوسیله مارکس و انگلس 
تدوین یافتند.

در
 ایام تشکیل مارکسیسم در آلمان، 
هگلیانیست های جوان (اشتراوس، ب. باوئر، اشتیرنر) 
پرنفوذترین نمایندگان آموزه پراتیک ایدئالیستی بودند.

از این رو مارکس و انگلس می بایستی
 ـ قبل از همه ـ 
در 
چالش فکری با هگلیانیست های جوان، 
درک علمی و ماتریالیستی خود 
را 
در 
باره پراتیک 
توسعه دهند و تدوین کنند.

هگلیانیست های جوان 
علت شرایط اجتماعی ارتجاعی حاکم در آلمان آن زمان 
را 
مذهب (مسیحیت) و افکار مربوط بدان 
می دانستند.

(صادق هدایت و امثالهم هم همین نظر را در ایران نمایندگی می کردند.)

آنها به این نتیجه رسیده بودند
 که 
برای تغییر مناسبات اجتماعی ـ سیاسی موجود، 
باید در وهله اول به نقد این افکار مذهبی پرداخت.
هگلیانیست های جوان 
خود 
را 
نیروی محرکه تعیین کننده پیشرفت اجتماعی در آلمان
 می پنداشتند.
آنها اما از سوی دیگر توده های مردم را به سبب عدم درک «نقد انتقادی» خود، سد راه تحولات اجتماعی می دانستند.

آنها
 بیانگران درک ایدئالیستی تاریخ 
بودند، 
که 
بر کل فلسفه قبل از مارکس و انگلس حاکم بوده است.

مارکس و انگلس 
بر پایه شناخت شخصی خود از مبارزه توده مردم علیه ستم و استثمار فئودالی و سرمایه داری و بویژه به سبب جانبداری خود از پرولتاریا، 
به 
علل واقعی توسعه اجتماعی 
پی برده بودند.

یکی از نتایج درخشان آن، 
عبارت بود 
از
 کشف ماتریالیسم تاریخی 
که
 امکان درک روند زندگی انسانی 
را 
بر مبنای تعین های ماهوی آن 
 فراهم می آورد.

در 
پرتو ماتریالیسم تاریخی 
به 
مسئله مطروحه از سوی هگلیانیست های جوان در باره نیروی محرکه توسعه اجتماعی 
پاسخ علمی داده شد 
و 
بطلان درک ایدئالیستی و متافیزیکی از جامعه 
ـ بطور کلی ـ
 اثبات گردید.

این امر
 ـ اما ـ 
مانع پیوستن آگاهانه مارکس و انگلس به فلاسفه قبلی دیگر 
ـ مثلا هگل و فویرباخ ـ 
که 
حل مسأله پراتیک را تدارک دیده بودند، 
نشد.

لنین به اهمیت این تدارک با صراحت تمام اشاره کرده است.

اما باید یاد آور شد 
که
 نه
 هگل 
می تواند کاشف آموزه علمی پراتیک 
قلمداد شود 
و 
نه
 فویرباخ.

آموزه علمی پراتیک مارکسیستی مبتنی است 
بر 
تز درک ماتریالیستی تاریخ
که
 بنا بر آن تنها عوامل مادی قادر به تغییر واقعیت مادی اند.

این امر در مورد رابطه انسان ها با واقعیت عینی 
(همانطور که مارکس در بحث با هگلیانییست های جوان یاد آور می شود) 
بدان معنی است 
که
«ایده ها هرگز نمی توانند از وضع جهانی کهنه پا فراتر گذارند.
ایده ها تنها می توانند از ایده های وضع جهانی کهنه پا فراتر گذارند.
ایده ها اصلا قادر به انجام کاری نیستند.
برای تحقق ایده ها به انسانها نیاز است، که عاملین قهرعملی اند.»
(مارکس و انگلس، «کلیات»، جلد ۲، ص ۱۲۶)

این «قهرعملی» برای هستی بشریت از اهمیت اساسی برخوردار است.
چه،
 انسان
 (همانطور که مارکس در جای دیگر اشاره می کند) 
موجودی طبیعی است، 
یعنی 
«طبیعت، جسم انسان است 
و 
انسان برای نجات از مرگ باید در روندی ابدی در پیوند با آن باشد.»

 پراتیک 
به 
معنی فلسفی ـ مارکسیستی اش، 
عبارت است از روند کلی جامعه ای تحول مادی واقعیت عینی.

  پراتیک انسانی 
جوانب مختلف کلنجار مادی انسان با واقعیت عینی 
را 
در بر می گیرد:
  به عنوان مثال
  کردوکار تولیدی،
 کرد و کار سیاسی،
 کرد و کار تجربی
 و
 کرد و کارهای مادی دیگر، 
که 
به برکت آنها 
شرایط عینی ـ واقعی 
واقعا تغییر می یابد.

 جنبه اساسی پراتیک 
عبارت است 
از 
کرد و کار تولیدی.

 کردوکار تولیدی 
نه
 تنها 
هستی انسانی 
را 
ـ  در تحلیل نهائی و بطور کلی ـ  
تضمین می کند، 
بلکه به برکت آن، 
انسان
 از جهان حیوانی به جهان انسانی 
فرا می گذرد.

  هر نوع فعالیت عملی 
وابسته به کردوکار تولیدی است، 
هر کرد و کار عملی 
نیز 
متقابلا 
بر 
کرد و کار تولیدی 
تأثیر می گذارد.

 از این رو ست 
که 
چند و چون کرد و کار تولیدی 
باید برای پراتیک بطور کلی  
تعیین کننده 
 باشد.

 از  
کرد و کار تولیدی 
 می توان خصلت جامعه ای (جامعتی) پراتیک و چند و چون توسعه آن را دریافت.

  شیوه های تولیدی اصلی 
(فئودالی، سرمایه داری، سوسیالیستی و غیره)  
مراحل توسعه تاریخی پراتیک 
را
 نیز
 مشخص می کنند.  

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر