جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل سوم
توقف کامیونی
· کنراد خود را به جاده می رساند.
· باران می بارد.
· کنراد در ساعت چهار صبح راه افتاده است.
· مثل همیشه با اولین روشنائی روز.
· شهر، دیگر دور است.
· کنراد کوله پشتی خود را جمع و جور می کند.
· بند چپ کوله پشتی را بارها وصله کرده است.
· این بند شانه او را زخم می کند.
· کنراد وامی ایستد.
· کوله پشتی را از شانه به زیر می نهد، یکی از جوراب هایش را در می آورد و زیر بند کوله پشتی می گذارد.
· او باید از جراحت و بیماری حذر کند.
· کسی که تنها و بی کس است، کسی که سرپناه ثابت ندارد و همیشه در راه است، باید از بیماری حذر کند.
· راسوئی در راه است.
· کنراد وامی ایستد، سوت می زند و نگاهش می کند، تا اینکه راسو در علفزار از دیده نا پدید می شود.
· شگفتا که راسو اینقدر چابکپا و چالاک است!
· کنراد به پیاده روی ادامه می دهد.
· او ضمنا نوای قبلی را سوت می زند، تا آن به آهنگی بدل شود.
· ماشین ها، ماشین های شخصی از جلویش می گذرند.
· کنراد هرگز به ماشین های شخصی دست بلند نمی کند.
· آنها در هر حال او و امثال او را سوار نمی کنند.
· آنها فکر می کنند که کنراد بوگندو است.
· اگر هم تصادفا راننده ای سوارش کند، آنگاه پرس و جو شروع می شود.
· آنگاه کنراد حس می کند که در جای تنگ گرمی محبوس و زندانی است.
· آیا او باید ترحم انگیزی خود را تحمل کند؟
· ترحم انگیز بودن خوب نیست.
· «کجا می خوهید بروید؟»، «از کی چنین دربدر و بی خان و مان شده اید؟»، «از کجا می آیید؟» و «چرا به این روز افتاده اید؟»
· انگار کنراد به راننده رحیم ماشین شخصی تعلق داشته است.
· تنها به این دلیل که او ماشینی را می راند که او را سریعتر به مقصد می رساند.
· برای کامیون می تواند دست بلند کند.
· راننده کامیون شاید او را به بخش عقبی کامیون سوار کند.
· کنراد می تواند به زیر چادر کامیون بخزد.
· در هوای بارانی بد نیست.
· کنراد حس می کند که آب باران چگونه از پالتو اش می گذرد و بر تنش می نشیند.
· کفش هایش هم دیگر تعریفی ندارند.
· شاید کسی یک جفت کفش برای او داشته باشد.
· اما آن باید در هر صورت محکم باشد، تا برای مدتی طولانی تاب بیاورد.
· و گرنه بی فایده است.
· کنراد صدائی را می شنود، بر می گردد، وامی ایستد.
· کامیونی در راه است.
· کنراد انگشت شستش را بلند می کند و دست تکان می دهد.
· کامیون قدری جلوتر می رود و نگه می دارد.
· کنراد به سوی چراغ های قرمز می دود، وقتی که کنراد تقریبا خود را به کامیون رسانده، راننده گاز می دهد، از پنجره کامیون به بیرون می نگرد، می خندد و راه می افتد.
· «پفیوز!»، کنراد می گوید.
· «بی شرف!»
· کنراد به سرفه می افتد.
· سرفه مسئله مهمی نیست.
· او از دیرباز سرفه می کند، ولی مسئله ای نبوده است.
· کنراد بند کوله پشتی را دوباره به روی جوراب می کشد و به پیاده روی ادامه می دهد.
· باران اکنون شدت یافته است.
· این باران می تواند برای شکوفه ها در درختان میوه زیانبار باشد.
· کودکی در ماشینی که می گذرد، دماغش را به شیشه پنجره عقبی چسبانده است.
· کنراد خنده اش می گیرد.
· چند قدم بعد، خیابان پیچ می خورد.
· در آن سوی پیچ، کامیون توقف کرده است.
· واقعا همان کامیونی است که سر آزار کنراد را داشته است.
· کامیون پنچر دارد.
· کنراد از دور می بیند که راننده کامیون با چه زحمتی به تعویض چرخ ماشین می پردازد.
· یک نفر تنها به زحمت می تواند از عهده تعویض چرخ کامیون برآید.
· شاید اصلا قادر به تعویض آن نگردد.
· کنراد در هر صورت، قصد استراحت داشته است، بر روی توده هیزم می نشیند و تماشا می کند.
· راننده اکنون متوجه او می شود.
· با دست صورتش را خشک می کند و صدا می زند.
· «هی مرد!
· من بعد سوارت می کنم.
· بیا و کمی کمکم کن!»
· «نه!»، کنراد می گوید.
· بعد بند کوله پشتی اش را باز می کند، نان و کالباس بیرون می آورد و مشغول خوردن می شود.
سؤال سوم
«کجا می خوهد برود؟»، «از کجا می آید؟» «از کی چنین دربدر و بی خان و مان است؟»، و «چرا به این روز افتاده است؟»
به کدام یک از این سؤالات می توانید اکنون جواب دهید؟
چه جوابی ـ اگر به طور کلی جوابی داشته باشید ـ به این سؤالات خواهید یافت؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر