۱۳۹۹ اسفند ۱۵, جمعه

قصه های من در آوردی (۱)

 Mädchen Kleid mit Volants, Boho-Stil ELFENBEIN BEDRUCKT

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

  

·    استفانی ترجیح می داد، که در شهر، در کرانه رود بماند.

 

·    آنجا او دوستانی داشت و سکنه ساختمان را هم می شناخت.

 

·    اما یک بچه کوچولو غیر از تغییر محل سکونت، چه می تواند بکند، وقتی که مادر ـ پدرش کاری در شهر دیگر پیدا کرده اند.

 

·    کامیون بزرگ اسباب کشی می آید و اسباب خانه را می آورد.

 

·    همسایه های جدید از پنجره خانه ها تماشا می کنند.

 

·    «تعدادی از خانه ها هنوز خالی اند!»، مادر می گوید.

 

·    استفانی غمگین است.

 

·    تا چشم کار می کند، بچه ای دیده نمی شود.

 

·    مردان اسباب کشی مبل و میز و صندلی و کمدها و وسایل آشپزخانه را به خانه جدید می آورند.

 

·    کارتن پر از اسباب بازی هنوز در کامیون است.

 

·    «هان!»، زن ساکن طبقه همکف ساختمان به استفانی می گوید.

·    «خانه زیبائی خواهی داشت!

·    پارک شهر هم در همین نزدیکی ها ست.

·    خوشحالی؟»

 

·    استفانی با تکان سر می گوید «نه» و زن را ورانداز می کند.

·    «آنجا که من قبلا زندگی می کردم، زیبا بود.

·    آنجا همه چیز به ما تعلق داشت.

·    اگر کسی به مهمانی ما می آمد، می بایستی شناکنان از رود بگذرد.

·    و درون خانه با فرش های آبی و قهوه ای مفروش بود.

·    در روی فرش ها گربه ها و خرس کوچولوی ما می خوابیدند.

·    گربه های کوچولو همیشه در خواب خرناس می کشیدند.

·    من هم تاب بازی می کردم.

·    در اتاق نشیمن تابی بود و مرا گاهی مادرم و گه پدرم هل می دادند.

·    آنها آنجا در تمام طول روز در خانه بودند و هر روز ناهار برای من پودینگ درست می کردند و با من بازی می کردند.»

 

·    در نزدیک آشپزخانه گلخانه ای پر درخت قرار داشت.

 

·    در درخت ها دو سنجاب کوچولو زندگی می کردند.

 

·    در گلخانه گل و گوجه فرنگی بود و کوتوله ای هم در آنجا سکونت داشت.

 

·    شب ها ماه وارد گلخانه می شد.

 

·    ماه گاهی چهره ای گرد داشت، به گردی قطره لیمو.

 

·    ماه علاوه بر این، خنده بر لب داشت.

 

·    ما همگی تختخواب بزرگ مشترکی داشتیم.

 

·    در این تختخواب مادر و بابا و سنجاب ها و گربه ها و خرس کوچولو و من بغل هم می خوابیدیم.

 

·    روزی از روزها بابا کلید خانه را گم کرده بود و ما نمی توانستیم از خانه بیرون برویم.

 

·    خیلی خنده دار و با مزه بود.

 

·    گاهی بچه های خیابان را به خانه دعوت می کردیم.

 

·    در یخچال ما صدها قوطی سوسیس وجود داشت و تا دلت بخواهد لیموناد.

 

·    بعد زمستان آمد و همه جا سرد شد، فقط خانه ما سرد نبود.

 

·    رودخانه یخ زده بود و در تمام طول روز برف می بارید.

·    هیچکسی نمی توانست مزاحم ما باشد.

·    هرگز هرگز هرگز کسی نمی توانست مزاحم شود.»

 

·    زن سرش را تکان می دهد و حیرت زده به استفانی نگاه می کند.

 

·    «هووم!»، زن همسایه می گوید.

 

·    «استفانی!»، مادر صدا می زند.

·    «یاوه گوی من!

·    بازهم قصه های من در آوردی و ساختگی نقل می کنی؟

 

·    تو بهتر است که اسباب بازی هایت را از کارتن بیرون آوری و برای شان جائی تعیین کنی!

 

·    شکی نیست که گربه های کوچولو و خرس کوچولو باز هم می خواهند که در تخت خواب تو بنشینند!»

 

·    استفانی از پله ها بالا می دود.

 

·    شب، اسباب خانه جاگذاری و خانه مرتب شده است.

 

·    مادر، پدر و استفانی هر سه زودتر از همیشه دراز می کشند تا بخوابند و خستگی در کنند.

 

·    چون امروز هر سه بسیار خسته اند.

 

·    صبح روز بعد، استفانی سری به دور و بر خانه می زند.

 

·    پدر به اداره رفته است.

 

·    استفانی و مادر هنوز ایام تعطیلی را می گذرانند.

 

·    «خانه، من تو را نمی شناسم»، استفانی می گوید.

·    «خیابان، تو را هم من نمی شناسم.

·    من اصلا دلم نمی خواهد که با شما آشنا شوم.»

 

·    مردم در بیرون از خانه رفت و آمد می کنند.

 

·    استفانی اما تنها ست.

 

·    او از پله ها پائین می رود و به حیاط خانه می رسد.

 

·    در حیاط چمنزار کوچک و فرشکوبی وجود دارد.

 

·    مردی که آشغالدانی را رو به راه می کند و حیاط را جارو می زند، سرایدار خانه است.

 

·    «هان؟»، سرایدار از استفانی می پرسد.

·    «تو از تازه واردین هستی؟»

 

·    سرایدار اما سرش مشغول کار خویش است و به استفانی اصلا نگاه نمی کند.

 

·    «آره!»، استفانی جواب می دهد.

·    «اینجا منطقه مرده ای است و اصلا خبری نیست، مگر نه؟

·    من می خواهم به تو چیزی بگویم.

·    اسم من فلورا ست.

·    تو بی شک اسم مرا صدها بار شنیده ای.

·    من نسبتا مشهورم.

·    من کودک نابغه موسیقی راک و پاپ هستم.

·    من رقاص و ترانه خوان همزمان هستم.

·    من همه جای جهان کنسرت می دهم.

·    من خوشحالم که اینجا کسی مرا نمی شناسد و می توانم از دست طرفداران سمج نفس راحتی بکشم.

·    هرجا که مرا می بینند، مردم از کوچک و بزرگ هورا می کشند.

·    من از دست هواداران خود به تنگ می آیم.

·    همه از من امضاء می خواهند و می خواهند که حرفی از زبان من بشنوند!

·    من برای بیرون آوردن وسایل خود از چمدان هایم حداقل دوازده ساعت وقت لازم دارم.

·    در یکی از چمدان ها لباس ها و جواهراتم را به همراه می برم، در چمدان دیگر کفش های قرمز رنگم را و در چمدان سوم لکوموتیوهای کوچک، ماشین ها، آدامس و عکس هایم را.

 

·    چمدان چهارم به نامه های هوادارانم اختصاص دارد و چمدان پنجم به حیوانات مصنوعی ام اختصاص دارد و در چمدان ششم بالش های من قرار دارند.

 

·    چمدان هفتمم حاوی رازی است که متأسفانه نمی توانم برای تان برملا کنم.

·    راز من شباهتی به خود من دارد، اما اندکی کوچکتر از من است.

·    اینقدر می توانم بگویم که آن عروسکی است.

·    اسمش استفانی است و غمگین است، چون کسی نیست که با او بازی کند.

·    استفانی حالا گرسنه است.

·    از این رو، من باید بروم خانه.

·    او بیشتر از هر چیز نان با مربای زردآلو دوست دارد.»

 

ادامه دارد.

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر