
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
· استفانی از پله ها بالا می رود و در خانه لب پنجره می نشیند و به بیرون می نگرد.
· بالاخره پدر از اداره به خانه برمی گردد.
· «سلام استفانی!»، پدر می گوید.
· «امروز چه کارها کرده ای؟»
· «من؟»، استفانی می گوید.
· «آخ!
· امروز حیوانی را دیدم.
· در طبقه همکف ساختمان حیوانی سکونت دارد.
· نه عنکبوت و یا امثالهم، بلکه یک حیوان بزرگ.
· حیوانی که من قبلا هرگز ندیده بودم.
· او در زیر پنجره طبقه همکف در غارواره ای زندگی می کند.
· به ظاهر، غار کوچکی است.
· اما در واقع، تا اعماق دیوار ادامه می یابد.
· اگر روزی خواستی به آنجا بروی بهتر است که مرا صدا کنی تا من با تو بیایم.
· و گرنه بی شک تو را گاز خواهد گرفت و یا ضربه ای بر تو وارد خواهد ساخت.
· این حیوان شاخی بر سر دارد، شاخی بسیار تیز و برنده!
· دندان هایش هم خیلی تیزند، به خنجر شباهت دارند.
· وقتی که دهنش را فراخ باز می کند، دندان هایش دیده می شوند.
· در پاهایش هم چنگ هائی دارد، که زیر پشم قهوه ای رنگش پنهان شده اند.
· این حیوان، هیولای بسیار خطرناکی است!
· مرا می شناسد.
· وقتی که من سوت می زنم، بیرون می آید.
· من به او پاستیل و آب نبات هم می دهم، اما نسبت به بقیه آدم ها بی رحم است.
· شبها، وقتی که همه در خواب هستند، از نرده پلکان ها پائین می لغزد.
· از این کار خوشش می آید.
· خودش به من گفت.
· اما او در واقع، حیوان غمگینی است.
· برای اینکه همیشه تنها ست.
· در تمام طول عمرش، کسی به چشمان او نگاه نکرده است.
· برای اینکه از او ترس دارند.
· نگاه نرم و مهربانی دارد، که مرا یاد نگاه ئولا می اندازد، ئولائی که در شهر قبلی با من دوست بود.
· البته غیر از من، کسی از این مسئله با خبر نیست.
· این حیوان هم فقط با من رابطه دوستی دارد.
· نسبت به بقیه بی رحم است.»
· «پس ماجرا از این قرار است!»، پدر می گوید.
· «استفانی، وقتی که تو بزرگ و بالغ شدی، بی شک قصه گوی بزرگی خواهی شد!
· اما تا آن زمان، بی تردید، دوستان همبازی خواهی یافت.
· شاید به همین زودی ها.
· برای اینکه فردا مستأجرین جدیدی به ساختمان بغلی می آیند!»
· «واقعا؟»، استفانی می پرسد.
· استفانی شب در خواب می بیند که خانه همسایه از دختر و پسر پر است.
· اما خود او بیرون از خانه است، در خانه بسته است و او نمی تواند وارد خانه شود.
· صبح روز بعد، کامیون اسبابکشی جلوی خانه همسایه توقف می کند.
· مرد و زنی اسباب خانه خود را از کامیون خالی می کنند و همراه با آنان دو دختر و یک پسر است.
· پسرک همسن استفانی است و هنگام ظهر در بالکن خانه همسایه ایستاده است و یک بار نگاهی به سوی استفانی می اندازد.
· پسرک مهربان به نظر می رسد، اما ناگهان سرش را برمی گرداند و می رود.
· «بعضی بچه ها را من روی هم رفته نادیده می گیرم»، استفانی به خرس اسباب بازی اش می گوید.
· «من با هر کسی سر صحبت باز نمی کنم.
· فقط بچه های خاص به دوستان خاص احتیاج دارند.
· بی دلیل نیست که من در سه سالگی سوت زدن یاد گرفته ام و در پنج سالگی اسب ربایی.
· از آخرین اسب ربایی من چند سال می گذرد؟
· آری، یادم می آید، در فصل پائیز بود.
· اسب سیاه کوچکی بود، به نام هوپل پوپ.
· با همین اسب بود که تا برلین راندم و آنجا کیک فوت آور درست کردم.
· کیک خوشمزه ای بود.
· من الگوی پارچه با چهار سوزن را بلدم و لازم ندارم که به مدرسه بروم.
· علتش استعداد خارق العاده من است، به قول پدرم.
· شاید روزی نشستم و کتابی نوشتم، اگر حوصله داشتم.
· در باره چیزهائی خواهم نوشت که در سیر و سیاحتم به دور جهان دیده ام و تجربه کرده ام.
· برای اینکه پدر من شاه کولی ها و مادرم ملکه کولی ها ست.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر