۱۳۹۹ آذر ۲۱, جمعه

دودکش پاک کن کوچولو و مرغکان برج کلیسا!

 PERSISCH / FARSI. Willkommen in der Evangelischen Kirche - PDF Kostenfreier  Download

 قصص دودکش پاک کن کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    روزی از روزها، مردم متوجه شدند که خروس برج کلیسا کج ایستاده است.

 

·    «خروس پائین خواهد افتاد»، مردم گفتند.

·    «باید کاری کرد، تا پائین نیفتد!»

 

·    شهردار دستور داد تا نردبام عظیمی درست کنند.

 

·    «یک نفر برود بالا و خروس را تعمیر کند!»، شهردار دستور داد.

 

·    اما کسی جرئت نکرد که از نردبام عظیم بالا رود.

 

·    حتی ابوالفضل زورمند که مرتب ماهیچه خود را نشان این و آن می داد، جرئت بالا رفتن از نردبام غول آسا را نداشت.

 

·    «من این کار را می کنم»، دودکش پاک کن کوچولو مصممانه گفت.

 

·    آنگاه لبه دارش را مرتب کرد و از نردبام بالا رفت.

 

·    او می بایستی ۶۸۵ پله بالا رود و بعد به برج کلیسا برسد.

 

·    نخست سرش قدری گیج رفت، ولی بعد احساس بسیار خوشایندی به او دست داد.

 

·    از آن بالا می توانست اقصا نقاط شهر را ببیند، حتی دهات و رودهای دور و بر شهر را می توانست تماشا کند.

 

·    «یوهووو!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت و مشغول کار شد.

 

·    «چیزی بهتر از آفتاب سحرگاهی وجود ندارد!»، ناگهان کسی در نزدیکی دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    «این چه کسی است که به ستایش از آفتاب سحرگاهی می پردازد؟»، دودکش پاک کن کوچولو حیرت زده پرسید.

 

·    «منم!»، صدا گفت.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو دید که خروس برج کلیسا واقعا دارد حرف می زند.

 

·    خروس برج کلیسا بال هایش را بر هم می زد و حرف می زد.

 

·    «من فکر می کردم که تو از جنس مس هستی!»، دودکش پاک کن کوچولو شگفت زده گفت.

 

·    «خوب، از مس بودن، که نباید مانع حرف زدن من باشد»، خروس گفت.

 

·    آنها قدری با هم گپ زدند و دودکش پاک کن کوچولو به تعمیر آن پرداخت و خروس راست راست ایستاد.

 

·    «خیلی ممنون!»، خروس برج کلیسا گفت.

·    «صبر کن، تا عصر!

·    عصر می خواهم هدیه ای برایت تقدیم کنم.»

 

·    دودکش پاک کن کوچولو سوار خروس مسی برج کلیسا شد و ماند.

 

·    در گرگ و میش شامگاهی آهنگ ظریف دلنشینی به گوشش رسید و سه مرغک بسیار زیبا از جائی به پرواز در آمدند.

 

·    «عصر به خیر!»، مرغکان گفتند و خروس بارها تعظیم کرد.

 

·    آنگاه چیزی در گوش چاقترین مرغکان گفت.

 

·    «تخم مرغی، تخم مرغی!»، مرغک چاق گفت.

 

·    مرغک چاق به خواهش خروس، تخم گذاشته بود.

 

·    اما این تخم مرغ، تخم مرغ معمولی نبود.

 

·    این تخم مرغ، تخم مرغی از طلای ناب بود.

 

·    «این برای تو ست!»، خروس برج کلیسا گفت.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو بسیار تشکر کرد و از نردبام غول آسا پائین آمد.

 

·    «این همه وقت کجا بودی؟»، مردم پرسیدند.

 

·    «با خروس برج کلیسا گپ می زدم!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    مردم به تمسخر دودکش پاک کن کوچولو پرداختند.

 

·    «مرغکان برج کلیسا هم آنجا بودند!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    مردم ـ اما ـ بیشتر و بیشتر به حرف های او خندیدند.

 

·    «آنها تخم مرغ طلائی زیبائی به من هدیه دادند»، دودکش پاک کن کوچولو با عصبانیت گفت.

 

·    او می توانست تخم مرغ طلائی را نشان مردم دهد، ولی آن را از جیبش بیرون نیاورد.

 

·    او حوصله این کار را نداشت.

·    و ترجیح داد که به خانه برود و تخم مرغ طلائی را زیر بالش خوابش بگذارد.

 

·    از این به بعد، دودکش پاک کن کوچولو رؤیاهای شیرین  می بیند.

 

·    هر شب در خواب می خندد و وقتی صبح بیدار می شود، احساس خوشبختی خاصی دارد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر