۱۳۹۹ مهر ۱۶, چهارشنبه

ساحل سحرانگیز (۱)

از بیل کلینتون تا پرنسس دیانا؛ استراحت در ساحل دریا برای همه - Sputnik Iran

 

کروکت جانسون

ساحل سحرانگیز  

(۲۰۱۰)

برگردان

میم حجری

 

·    «من حوصله ام سر رفته»، دن گفت.

·    «اگر در خانه بودیم، می توانستیم، قصه مهیجی بخوانیم.»

 

·    «اما خوشایندتر این است که آدم به جای خواندن ماجرائی، خودش ماجرائی را تجربه کند»، بن گفت.

 

·    «من با حضور در قصه ای مخالفتی ندارم»، دن گفت.

·    «برای اینکه آدم ها در قصه، در تمام طول روز، دنبال صدفی توخالی نمی گردند.

·    در قصه ها اصلا چیزی اتفاق می افتد.»

 

·    «در قصه ها هرگز ماجرائی اتفاق نمی افتد»، بن گفت.

 

·    «قصه ها از واژه ها تشکیل می یابند.

·    واژه ها هم از حرف ها، از الفبا.

·    حرف ها هم چیزی جز نشانه ها نیستند.»

 

·    بن به رسم نشانه ها بر روی شن پرداخت.

 

·    «من اکنون دلم لقمه مربا می خواهد»، دن گفت.

·    «خیلی گرسنه ام.»

 

·    بن چهره در هم کشید.

 

·    «تو هم گرسنه ای»، دن گفت.

·    «تو واژه مربا را بر شن نوشته ای.»

 

·    آب سوار بر موج کوچکی به ساحل غلتید و به دریا باز گشت.

 

·    نشانه ها محو شدند.

 

·    اما آنجا که شن هنوز خیس بود، ناگهان پیاله ای نقره ای پیدا شد که از مربا پر بود.

 

·    بن و دن به پیاله مربا خیره شدند.

 

·    دن انگشت در مربا کرد و مزمزه نمود.

 

·    «چنین چیزی محال است»، بن گفت.

·    «چنین چیزی فقط در قصه ها امکان پذیر است.»

 

·     «در قصه های مربوط به کشورهای سحرآمیز»، دن گفت.

 

·    «مربا اما خیلی خوشمزه است.

 

·    بنویس، نان!»

 

·    بن بر روی شن واژه «نان» را نوشت.

 

·    موج دیگری آمد و حرف ها محو شدند.

 

·    اما بیدرنگ، ناندان طلائی کوچکی پیدا شد که از نان تازه پر بود.

 

·    دن روی شن واژه «شیر» را نوشت و هیجانزده به تماشا ایستاد.

 

·    بعد آندو از لیوان های سنگی شیر نوشیدند.

 

·    «حق با تو ست»، دن گفت.

·    «لذت بخش تر از خواندن قصه، بودن در قصه است.»

 

·    «لذت و یا ریاضت شرکت در قصه، به پایان قصه وابسته است»، بن گفت.

 

·    «اکثر قصه ها پایان خوشی دارند»، دن گفت.

 

·    «می توانی واژه «چتر» را بنویسی؟

·    هوا خیلی گرم است.»

 

·    بن روی شن، واژه درخت را نوشت.

 

·    بعد با هم در سایه بلوطی نشستند.

 

·    دن روی شن، واژه «شیرینی» را نوشت.

 

·    شیرینی به عنوان دسر.

 

·    «من اما صدفی می خواهم تا خروش دریا را بشنوم»، بن گفت.

·    «از پادشاه بپرسیم.»

 

·    «کدام پادشاه؟»، دن پرسید و بسته شیرینی را به سویش دراز کرد.

 

·    «اگر ما در کشوری سحرآمیز هستیم، باید این کشور پادشاهی داشته باشد»، بن  گفت.

 

·    «اگر تو صدف می خواهی، باید واژه «صدف» را بر شن بنویسی »، دن گفت.

·    «نه اینکه برای صدفی توخالی مزاحم عالم و آدم شوی.»

 

·    بن اما واژه «پادشاه» را بر شن نوشته بود.

 

·    برای مدتی به پاک کردن حرف ها پرداخت.

 

·    «پادشاه آنجا ست»، دن گفت.

 

·    پادشاه روی صخره ای در دریا نشسته بود و به صید ماهی مشغول بود.

 

·    پادشاه، پیر و خسته به نظر می رسید.

 

·    بن و دن به سوی او دویدند.

 

·    «روز زیبائی است، امروز!»، بن گفت.

 

·    پادشاه حتی سرش را بر نگرداند.

 

·    «شما اینجا چکار می کنید؟»، پادشاه گفت.

 

·    «ما دنبال صدف بزرگی می گردیم»، بن گفت.

·    «چنین صدفی در این کشور یافت می شود؟»

 

·    «کشور؟»، پادشاه گفت.

 

·    «ماهی گرفته ای؟»، دن پرسید.

 

·    پادشاه سرش را به نشانه «نه» تکان داد.

 

·    «تو پادشاهی»، بن گفت.

·    «پس اینجا هم کشور تو ست.»

 

·    دن با انگشت بزرگ پایش بر روی شن، واژه «ماهی» را نوشت.

 

·    «کشور از شهرها، روستاها، برج ها و بیشه ها تشکیل می یابد»، پادشاه گفت.

 

·    ماهی ئی در قلاب پادشاه ورجه وورجه می کرد و پادشاه می کوشید که آن را به خشکی بیاورد.

 

·    «ممنون از نان و مربا و چیزهای دیگر»، دن گفت.

 

·    «ما در سایه درخت پیک نیک خوشایندی داشتیم»، بن گفت.

 

·    پادشاه پا شد و بلوط را در کرانه دریا تماشا کرد.

 

·    بعد قلاب را کنار گذاشت و ماهی را به دریا انداخت.

 

·    خمیده پشت و بی حال و پاکشان به سوی درخت روانه شد.

 

·    حیرت زده به شاخه های بلند بلوط نگاه کرد و به تنه تنومند آن دست زد.

 

·    «من فکر می کنم که این محل زیر سیطره سحری قرار داشت»، دن گفت.

·    «و ما این سحر را باطل کرده ایم.»

 

·    «و یا اینکه این محل اکنون تحت سیطره سحری قرار دارد»، پادشاه گفت.

·    «و شما بودید که آن را سحرآمیز کرده اید.»

 

·    «ما؟»، دن پرسید.

 

·    «ما فقط حروف الفبا را نوشته ایم»، بن گفت.

 

·    «واژه هائی را که از حروف الفبا تشکیل می شوند»، دن گفت.

 

·    «به عنوان مثال، بیشه» و واژه بیشه را بر شن نوشت.

 

·    «که اینطور»، پادشاه گفت.

 

·    او موجی را نظاره کرد که حروف الفبا را لیسید.

 

·    و وقتی روی برگرداند، دید که در سراسر ساحل درختان تنومندی از شن سر برمی آورند.

 

·    «یک بیشه شاهانه»، پادشاه گفت.

 

·    پادشاه به یکباره بزرگتر و جوانتر به نظر رسید.

 

·    بن بر روی شن واژه «خانه های دهقانی»  را نوشت.

 

·    دن واژه «شهرها» را.

 

·    بعد موجی غلتید  و واژه ها را با خود برد.

 

·    در آن سوی درختان، خانه های دهقانی سر بر داشتند و در علفزارهای پرپشت، گاوها مشغول چرا شدند و در آنسوتر، روستاها و شهرهای آفتابگیر تشکیل یافتند.

 

·    «کشوری واقعا شکوهمند!»، دن گفت.

 

·    «زود باش!»، پادشاه گفت.

·    «قصرها!»

 

·    بن بر روی شن واژه «قصرها» را با خط درشت نوشت.

 

·    بلافاصله موجی از راه رسید و حرف ها را با خود برد.

 

·    طولی نکشید که اینجا و آنجا در شهرها قصرها پدید آمدند.

 

·    اکنون در کشور چیزی کم نبود.

 

·    پادشاه با اشتیاق به برج و باروی قصور با شکوه نظر کرد.

 

·    «من باید به موقع آنجا حضور یابم»، پادشاه گفت.

 

·    «کجا؟»، بن پرسید.

 

·    «بر تخت شاهی خویش»، دن گفت.

·    «در میان شوالیه های زره پوش خود.»

 

·    پادشاه از جیب پالتوی شاهانه اش، صدف بزرگی را بیرون آورد و به گوشش چسباند.

 

·    «سفر درازی خواهد بود»، او گفت.

·    «حتی با اسب جنگ آزموده!»

 

·    او صدفی را که به گوش چسبانده بود، به دست بن داد.

 

·    دن بر روی شن، واژه «اسب» را نوشت.

 

·    «من خروش دریا را می شنوم»، بن گفت.

 

·    اسب جنگ آزموده ای در شبه جزیره ایستاده بود.

 

·    پادشاه با گام های بلند، بی آنکه بلنگد، به سوی اسب روانه شد.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر