کروکت جانسون
ساحل سحرانگیز
(۲۰۱۰)
برگردان
میم حجری
· «من حوصله ام سر رفته»، دن گفت.
· «اگر در خانه بودیم، می توانستیم، قصه مهیجی بخوانیم.»
· «اما خوشایندتر این است که آدم به جای خواندن ماجرائی، خودش ماجرائی را تجربه کند»، بن گفت.
· «من با حضور در قصه ای مخالفتی ندارم»، دن گفت.
· «برای اینکه آدم ها در قصه، در تمام طول روز، دنبال صدفی توخالی نمی گردند.
· در قصه ها اصلا چیزی اتفاق می افتد.»
· «در قصه ها هرگز ماجرائی اتفاق نمی افتد»، بن گفت.
· «قصه ها از واژه ها تشکیل می یابند.
· واژه ها هم از حرف ها، از الفبا.
· حرف ها هم چیزی جز نشانه ها نیستند.»
· بن به رسم نشانه ها بر روی شن پرداخت.
· «من اکنون دلم لقمه مربا می خواهد»، دن گفت.
· «خیلی گرسنه ام.»
· بن چهره در هم کشید.
· «تو هم گرسنه ای»، دن گفت.
· «تو واژه مربا را بر شن نوشته ای.»
· آب سوار بر موج کوچکی به ساحل غلتید و به دریا باز گشت.
· نشانه ها محو شدند.
· اما آنجا که شن هنوز خیس بود، ناگهان پیاله ای نقره ای پیدا شد که از مربا پر بود.
· بن و دن به پیاله مربا خیره شدند.
· دن انگشت در مربا کرد و مزمزه نمود.
· «چنین چیزی محال است»، بن گفت.
· «چنین چیزی فقط در قصه ها امکان پذیر است.»
· «در قصه های مربوط به کشورهای سحرآمیز»، دن گفت.
· «مربا اما خیلی خوشمزه است.
· بنویس، نان!»
· بن بر روی شن واژه «نان» را نوشت.
· موج دیگری آمد و حرف ها محو شدند.
· اما بیدرنگ، ناندان طلائی کوچکی پیدا شد که از نان تازه پر بود.
· دن روی شن واژه «شیر» را نوشت و هیجانزده به تماشا ایستاد.
· بعد آندو از لیوان های سنگی شیر نوشیدند.
· «حق با تو ست»، دن گفت.
· «لذت بخش تر از خواندن قصه، بودن در قصه است.»
· «لذت و یا ریاضت شرکت در قصه، به پایان قصه وابسته است»، بن گفت.
· «اکثر قصه ها پایان خوشی دارند»، دن گفت.
· «می توانی واژه «چتر» را بنویسی؟
· هوا خیلی گرم است.»
· بن روی شن، واژه درخت را نوشت.
· بعد با هم در سایه بلوطی نشستند.
· دن روی شن، واژه «شیرینی» را نوشت.
· شیرینی به عنوان دسر.
· «من اما صدفی می خواهم تا خروش دریا را بشنوم»، بن گفت.
· «از پادشاه بپرسیم.»
· «کدام پادشاه؟»، دن پرسید و بسته شیرینی را به سویش دراز کرد.
· «اگر ما در کشوری سحرآمیز هستیم، باید این کشور پادشاهی داشته باشد»، بن گفت.
· «اگر تو صدف می خواهی، باید واژه «صدف» را بر شن بنویسی »، دن گفت.
· «نه اینکه برای صدفی توخالی مزاحم عالم و آدم شوی.»
· بن اما واژه «پادشاه» را بر شن نوشته بود.
· برای مدتی به پاک کردن حرف ها پرداخت.
· «پادشاه آنجا ست»، دن گفت.
· پادشاه روی صخره ای در دریا نشسته بود و به صید ماهی مشغول بود.
· پادشاه، پیر و خسته به نظر می رسید.
· بن و دن به سوی او دویدند.
· «روز زیبائی است، امروز!»، بن گفت.
· پادشاه حتی سرش را بر نگرداند.
· «شما اینجا چکار می کنید؟»، پادشاه گفت.
· «ما دنبال صدف بزرگی می گردیم»، بن گفت.
· «چنین صدفی در این کشور یافت می شود؟»
· «کشور؟»، پادشاه گفت.
· «ماهی گرفته ای؟»، دن پرسید.
· پادشاه سرش را به نشانه «نه» تکان داد.
· «تو پادشاهی»، بن گفت.
· «پس اینجا هم کشور تو ست.»
· دن با انگشت بزرگ پایش بر روی شن، واژه «ماهی» را نوشت.
· «کشور از شهرها، روستاها، برج ها و بیشه ها تشکیل می یابد»، پادشاه گفت.
· ماهی ئی در قلاب پادشاه ورجه وورجه می کرد و پادشاه می کوشید که آن را به خشکی بیاورد.
· «ممنون از نان و مربا و چیزهای دیگر»، دن گفت.
· «ما در سایه درخت پیک نیک خوشایندی داشتیم»، بن گفت.
· پادشاه پا شد و بلوط را در کرانه دریا تماشا کرد.
· بعد قلاب را کنار گذاشت و ماهی را به دریا انداخت.
· خمیده پشت و بی حال و پاکشان به سوی درخت روانه شد.
· حیرت زده به شاخه های بلند بلوط نگاه کرد و به تنه تنومند آن دست زد.
· «من فکر می کنم که این محل زیر سیطره سحری قرار داشت»، دن گفت.
· «و ما این سحر را باطل کرده ایم.»
· «و یا اینکه این محل اکنون تحت سیطره سحری قرار دارد»، پادشاه گفت.
· «و شما بودید که آن را سحرآمیز کرده اید.»
· «ما؟»، دن پرسید.
· «ما فقط حروف الفبا را نوشته ایم»، بن گفت.
· «واژه هائی را که از حروف الفبا تشکیل می شوند»، دن گفت.
· «به عنوان مثال، بیشه» و واژه بیشه را بر شن نوشت.
· «که اینطور»، پادشاه گفت.
· او موجی را نظاره کرد که حروف الفبا را لیسید.
· و وقتی روی برگرداند، دید که در سراسر ساحل درختان تنومندی از شن سر برمی آورند.
· «یک بیشه شاهانه»، پادشاه گفت.
· پادشاه به یکباره بزرگتر و جوانتر به نظر رسید.
· بن بر روی شن واژه «خانه های دهقانی» را نوشت.
· دن واژه «شهرها» را.
· بعد موجی غلتید و واژه ها را با خود برد.
· در آن سوی درختان، خانه های دهقانی سر بر داشتند و در علفزارهای پرپشت، گاوها مشغول چرا شدند و در آنسوتر، روستاها و شهرهای آفتابگیر تشکیل یافتند.
· «کشوری واقعا شکوهمند!»، دن گفت.
· «زود باش!»، پادشاه گفت.
· «قصرها!»
· بن بر روی شن واژه «قصرها» را با خط درشت نوشت.
· بلافاصله موجی از راه رسید و حرف ها را با خود برد.
· طولی نکشید که اینجا و آنجا در شهرها قصرها پدید آمدند.
· اکنون در کشور چیزی کم نبود.
· پادشاه با اشتیاق به برج و باروی قصور با شکوه نظر کرد.
· «من باید به موقع آنجا حضور یابم»، پادشاه گفت.
· «کجا؟»، بن پرسید.
· «بر تخت شاهی خویش»، دن گفت.
· «در میان شوالیه های زره پوش خود.»
· پادشاه از جیب پالتوی شاهانه اش، صدف بزرگی را بیرون آورد و به گوشش چسباند.
· «سفر درازی خواهد بود»، او گفت.
· «حتی با اسب جنگ آزموده!»
· او صدفی را که به گوش چسبانده بود، به دست بن داد.
· دن بر روی شن، واژه «اسب» را نوشت.
· «من خروش دریا را می شنوم»، بن گفت.
· اسب جنگ آزموده ای در شبه جزیره ایستاده بود.
· پادشاه با گام های بلند، بی آنکه بلنگد، به سوی اسب روانه شد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر