جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربه ها
۲
گربه ای به نام بلبل
· «گربه ای را دیده اید؟»، یوبس از مردم در خیابان ده پرسید.
· مردم گربه های بیشماری را دیده بودند.
· ولی با اوصافی که یوبس برای بلبل برمی شمرد، کسی آن را ندیده بود.
· بلبل گربه نره ای بود، با چشمان سبز.
· بلبل و یوبس دوست یکدیگر بودند.
· آندو همواره با هم بوده بودند و اکنون، بلبل ـ بی خبر ـ رفته بود.
· «گربه ای را دیده اید؟»، یوبس پرسید.
· بلبل در آن بالا بالاها، روی شاخه ای از شاخه های درخت گیلاس نشسته بود.
· برگ های انبوه درخت مانع دیده شدن بلبل می شدند.
· بلبل نیمه خواب ـ نیمه بیدار بود.
· هرازگاهی زنبوری وز وز کنان از کنارش می گذشت و یا برگی خش خش می کرد.
· بلبل ـ آنگاه ـ چشمانش را اندگی می گشود، تا دوباره ببندد.
· او بر شاخه ای نشسته بود، که باد مثل تابی تکانش می داد.
· همه چیز بر وفق مراد بود.
· هیچ چیز نمی بایستی جور دیگر باشد.
· «بلبل»، یوبس صدا زد.
· «بیا پائین، بلبل!»
· گربه نره دهندره کرد.
· صدای یوبس بود.
· یوبس او را صدا می زد.
· یوبس دوست او بود.
· آندو همبازی دیرین یکدیگر بودند.
· بلبل ـ اما ـ بالغ شده بود.
· اکنون علاوه بر یوبس، دوستان دیگری هم داشت.
· بلبل از درخت بالا رفته بود و می خواست همانجا بماند.
· یوبس اشتهای شام نداشت، اگرچه پوره سیب زمینی روی میز بود.
· «بلبل بر خواهد گشت»، پدر و مادرش می گفتند.
· «آب میوه ات را بخور!»
· بعد او را به تخت خوابش بردند.
· یوبس دراز کشیده بود و گریه می کرد.
· تا اینکه بالاخره ـ مصممانه ـ برخاست و از پنجره اتاق پائین رفت.
· پا برهنه از روی چمن های خیس گذشت.
· «بلبل!»، با صدای حزینی در دل شب صدا زد.
· اما فقط خفاش ها و جغدها در آن دور و بر بودند.
· پس از اینکه سه بار عطسه کرد، دوباره از پنجره به اتاقش برگشت.
· بلبل روی تخت بود.
· «تو!»، یوبس گفت و بلبل را بغل کرد و به سینه فشرد.
· گربه نره خرناسه می کشید.
· همه چیز دوباره بر وفق مراد بود.
· بلبل ـ اکنون ـ می خواست، که آنجا نزد یوبس باشد.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر