جان گرفته
سهراب سپهری
از هجوم نغمه ای بشكافت گور مغز من امشب.
مرده ای را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من:
«مرا پنداشتی مرده
و
به
خاك روزهای رفته
بسپرده؟»
ليك پندار تو بيهوده است:
«پيكر من مرگ را از خويش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه يابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خيالت می دهم پيوند تصويری
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.»
مرده
لب
بر بسته بود.
چشم می لغزيد بر يك طرح شوم.
می تراويد از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر