خردستیزی
اثری
از
پابلو پیکاسو
آینه در آینه
(آلما آتا شهریور ۱۳۵۲)
(۱۹۷۳ میلادی)
هوشنگ ابتهاج
(سایه)
بیت ششم شعر
نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
عارف خدا شده است،
بی کم و کاست!
فقط زنجیری لازم است که دیوانه آشفته و بی تاب را مهار کنی!
تمام کاینات
ـ بیکاره و علاف ـ
محو سایه ای اند که خدا شده است.
عجب عروجی!
عجب تکاملی!
علم و فن
دیگر
به پشیزی هم نمی ارزند.
این خودمرکزبینی شاعر
به
خودمرکزبینی مولوی و امثالهم
شباهت دارد.
مسئله اما تأثیری است که چنین اشعاری در خواننده بی دفاع به جا می گذارد.
شعر
تا زمانی که پا از چاپخانه به خیابان نگذاشته،
می تواند یاوه ای خصوصی باشد.
انتشار یاوه
اما
بار مسئولیتی بردوش شاعرمی نهد.
یاوه هائی از این دست
می توانند جوانه های خرد را در مزرع ذهن کاهل توده
تار و مار سازند
و
به اشاعه خرافه منجر شوند.
معلوم نیست
که
شاعر
این شعر این واژه های عهد عتیق
را
از کدام گوری و به کمک کدام باستان شناسی
بیرون کشیده است؟
صنم در عصر عروج انسان به کاینات
چه معنی دارد؟
نماز این و آن
را
شاعر
برای چه می خواهد؟
خدا شدن
را
برای چه می خواهد،
در روزگاری که ویتنام سه میلیون تن از دلاورترین فرزندانش را فدا می کند،
تا
خدای خدایان
را
به زانو در افکند؟
بیت هفتم شعر
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تن ام
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
شاعر در این بیت،
دیالک تیک فرم و محتوا
را
به
شکل دیالک تیک پیراهن و پرتو
و
دیالک تیک تن و جان
بسط می دهد
تا
بلافاصله
میان قطب های آن دیوار کشد و از پرتو بی پیرهن و جان بی تن دم بزند.
این طرز تفکر
را
مارکس
طرز تفکر متافیزیکی می نامد
و
آن
را
به
توپخانه انتقاد ویرانگر
می بندد.
در تمامت تار و پود این شعر
کوچکترین منطقی به چشم نمی خورد:
سایه در وحدت با یار به نور ناب و به جان بی تن بدل شده است
و
اکنون اگر هوای دیدن نور بی پیرهن و جان بی تن را بر سر دارید،
باید منتظر باشید تا به سایه خود استحاله یابد.
تصور استحاله نور و یا جان به سایه
مو بر تن هر موجود خردمندی
سیخ می کند.
از
دست این ایراسیونالیسم (خردستیزی) ویرانگر
به
درگاه کدام خدائی
پناه باید برد؟
تمامی عناصر ایراسیونالیستی عرفانی
را
می توان در این شعر باز یافت
و
لذا
این شعر
می توانست چند قرن پیش توسط شاعری پریشان و خردستیز
مثلا مولوی و امثالهم
سروده شده باشد.
و
خواننده
می توانست آن را بخواند و بی انتقادی بگذرد و یا به خواندن آن چشم پوشی کند و انرژی و وقت خود را صرف خواندن مطلبی ارزشمند نماید.
ولی
این شعر
نه
چند قرن پیش،
بلکه در سال ۱۳۵۲
سروده شده است.
نه
در عصر سیطره سیستم فئودالی ـ عشیرتی عقب مانده،
بلکه در بحبوحه پیروزی و تحکیم شیوه تولید سرمایه داری،
در بحبوحه تشدید تضادهای جامعه و پیشرفت علم و فن.
در
دوره مبارزه با بیسوادی، آزادی زنان و غلبه دشوار بر سنن و عقاید چند هزارساله فرتوت و ضد علمی،
گیرم
که
بدون رنسانس و روشنگری،
گیرم
که
به
فرمان سایه ابرقدرتی از آن سوی اقیانوس ها.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر